【💛↷】
شھربایدبزند
عڪستورا
برهمہجا ...
توشدیچشم
وچــراغ
منو ...
اینمردمشہر (:
دلمونتنگہحاجۍ💔
@mahruyan123456
#تلنگرانه✨
این همہ در اینترنت
و ڪتابها میگردے
دنبالـ اینکہ آقاے قاضۍ چۍ گفتہ
آقاے بہجت چۍگفتہ،
این همہ این در و آن میزنے،
چیشد آخر؟!
تو هـنوز جواب مادرت رو
تلخ میدے
میخواۍ بشے
سالڪ بنده خُـدا. . .🍃🤞🏻
@mahruyan123456
☕️☕️☕️
کاش گوشهای از این شهر شلوغ کمی دورتر از هیاهوهای مهیب
یک نفر جار میزد "آرامش"
بیا که حراج کردهایم...
#ندا_صفوی
@mahruyan123456
🥀🥀🥀🥀
آدما شاید حرفایی که بهشون زدی رو فراموش کنن اما حسی که از حرفات تو اون لحظه گرفتنو هیچوقت فراموش نمیکنن
#گوشه_نشین
@mahruyan123456
بنده ای به خدا گفت :
اگر سر نوشت مرا نوشته ای پس چرا دعا کنم ؟
خدا گفت : شاید نوشته باشم هر چه دعا کند ...
@mahruyan123456 🍃
#حدیث ✨
🌱امام علی (ع)فرمودند
انسان صبور وشکیبا پیروزی را ازدست نمی دهد
اگرچه آن زمان طولانی شود 🌿♥️
@mahruyan123456
با خوش آمد گویی به اعضای جدید
ریپلای به قسمت اول خاطره عاشقانه ی پاک تر از گل 🌺🍃
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
زندگی واقعی نویسنده ی کانال 👆🏻
رمان های طهورا و عشقی از جنس نور هم از ایشون هستند از دستشون ندید😉😍✨
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتهفتادوششم نورا مکثی کرد و ادامه ده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتهفتادوهفتم
البته من مختصر پوششی داشتم. راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمیکردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام میدادم.
–چرا آقا حنیف نمیخواستن شما رو ببینن؟
–بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه میدونسته، میخواسته فراموشم کنه. البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانههای مختلف اونجا بودم. آخه با یکی از خانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب میکرد از این که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطهی اون دوستم با حنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، میخواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید.
با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه"
مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت:
–تو این گرما فقط هندونه میچسبه، ظرف را روی تخت چوبی گذاشت.
–میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا. نورا گفت:
–من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم با خودش بیاره.
مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت و گفت:
–روی کانتر جاش گذاشتی. نورا تسبیح را برداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد.
–دستتون درد نکنه مامان جان. نگاهی به تسبیحش انداختم:
–بدون ذکر میچرخونی؟
– بهم آرامش میده.
–آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمیدونم چرا رو من جواب نمیده.
مادر راستین لبخند زد و نگاهی به نورا انداخت و گفت:
–من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده. نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شد رفت.
به نورا گفتم:
–دیدی گفتم، همهی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم.
نورا لبخند تلخی زد، خیلی تلخ.
–میدونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟
با دلسوزی نگاهش کردم.
سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید.
–از مردن و رفتن ناراحت نیستم. از این که مریضم یا این که بچهایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم و گریههای مادرم میتونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم.
با تعجب پرسیدم:
–به زندگی برگردوند؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–من قبل از حنیف زندگی نمیکردم. فقط در توهم خوشبختی بودم.
خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش میکنند. خودش فوری گفت:
–اصلا موضوع این نیست که اون بعد از من چیکار میکنه، میره زن میگیره، نمیگیره، برام اهمیتی نداره. موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته.
دستش را گرفتم و فشار دادم.
–من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره.
او هم دستم را فشار داد و لبخند زد.
–ایبابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم.
پیش دستی را کنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد و گفت:
–باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی.
یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم:
–اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد.
–به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا.
–باشه قبول.
–اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید.
–آقای طراوت رو میگی؟
–آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی.
خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره.
من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا میدونید.
خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده.
با تعجب نگاهش کردم و لب زدم.
–ولدیام واسه خودش کاراگاهی شدهها.
–خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم:
–چی بگم. من داشتم زندگی میکردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام میخواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکیام. گاهی میخوام بگیرمش و خفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره.
نورا با تعجب پرسید:
–کی رو خفه کنی؟
–دلم رو دیگه.
نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتهفتادوهشتم
بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد. گفتم:
–نورا، میخوام یه چیزی بهت بگم فقط قول بده فکر بدی در موردم نکنی.
کنجکاو نگاهم کرد.
–چرا باید فکر بد کنم؟
–آخه در مورد پرینازه. یه وقت فکر نکنی این حرفها رو میزنم چون دلم نمیخواد اون دوتا با هم ازدواج کنن.
مرموز نگاهم کرد.
–باشه، بگو.
–در مورد اون موسسهایی که پریناز توش کار میکنه چیزی شنیدی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد.
–من اصلا نمیدونستم کجا کار میکنه. تو از کجا میدونی کجا کار میکنه؟
برایش همه چیز را در مورد رفتنمان به موسسه و محیط آنجا و اتفاقهایی که بین من و پریناز افتاده بود را تعریف کردم. حتی حرفهایی که صدف در مورد آن موسسات شنیده بود را هم برایش تعریف کردم.
بدون پلک زدن با دقت به حرفهایم گوش کرد و بعد به فکر فرو رفت.
–فقط نورا بین خودمون بمونهها،
کمی جابهجا شد.
فکرش رو بکن به مادرشوهرم اینارو بگم، پس میوفته. فقط اجازه بده به حنیف بگم، بهش میگم به کسی نگه که تو اینارو گفتی. ابروهایم را بالا دادم.
–اگر آقا حنیفم نگن پریناز همین که بفهمه کسی از ماجرا بو برده میفهمه من گفتم. آخه جز من و خودش که کسی این ماجرا رو نمیدونه، اونوقت واسه من دردسر درست میشه.
کمی به ظرف هندوانه خیره شد و بعد گفت:
–آخه فکرش رو بکن یک درصد حرفهایی که در مورد اون موسسه گفتی درست باشه، چه بلایی سر راستین و زندگیش میاد. اصلا شاید کار خدا بوده که پریناز خودش به میل خودش تو رو ببره اونجا،
زمزمه وار گفتم:
–اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. لبهایم را بیرون دادم.
–هر جور خودت صلاح میدونی انجام بده، لبخند زد.
–آهان، فهمیدم چیکار کنیم. به حنیف میگم در موردش تحقیق کنه اگرم پریناز فهمید میگیم تحقیق قبل از ازدواجه دیگه، مشکلی پیش نمیاد.
***
کمی پول برای خریدن سهم کامران جور کردم. ولی کم بود. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم و ماشین سبکتری بردارم. فکر میکردم باید آپارتمانم را بفروشم. ولی وقتی ضررهایی که به شرکت زده بود را از حسابش کم کردم نیازی به فروش آپارتمان پیدا نشد.
بعد از روزی که از طریق اُسوه متوجه شدم که کامران از همه چیز با خبر شده. رک و راست مواردی که حسابرس گفته بود را برایش توضیح دادم و گفتم که او مقصر است که این مشکلات به وجود آمده. ابتدا زیر بار نرفت و خواست که تقصیرها را گردن ناکارآمدی اُسوه بیندازد. ولی وقتی مدارکی را که حسابرس در اختیارم گذاشته بود را نشانش دادم حرفی نزد و گفت" میخواستم همه را با شرکت تسویه کنم. البته رضا دوستم گفت که میتوانم از کامران شکایت کنم. چون با برگشت خوردن چندتا از چکها اعتبار شرکت زیر سوال رفته بود و بعضی از مشتریها را از دست داده بودیم. ولی من نمیخواستم ماجرا کش پیدا کند. اصلا حوصلهی دادگاه و این حرفها را هم نداشتم.
از شرکت که بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و روشنش کردم. به طرف خانهایی که پریناز میگفت خانهی خالهاش است راه افتادم. پریناز زودتر رفته بود تا برای آمدن به خانهی ما آماده شود.
انتظارم جلوی در خانه طولانی شد به طوری که چندین بار زنگ زدم تا بالاخره آمد. بلافاصله در را باز کرد و روی صندلی نشست.
با دهان باز نگاهش کردم.
–چرا خودت رو این ریختی کردی؟ پریناز خانواده من تو رو اینجوری ببینن خوف میکنن. صدبار گفتم هرجا میری باید طبق همونجا لباس بپوشی و آرایش کنی. این همه من رو معطل کردی آخرشم اینجوری؟
اخم کرد و نگاهی از آینهی سایهبان ماشین به خودش انداخت.
–من که عیب و ایرادی نمیبینم، جز این که تو الان میخوای گیر بدی. بالاخره خانوادت باید بدونن که من چطوریم دیگه، همیشه که نمیتونم براشون فیلم بازی کنم. بعدشم مگه نگفتی برادرت و زنش از خارج امدن، نمیخوام جلوشون کم بیارم. از حرفش پقی زیرخنده زدم. با تعجب نگاهم کرد. اشارهایی به در ماشین کردم.
–پیاده شو. اتفاقا به خاطر همونا میگم ساده باش. حالا خودت میای میبینی. فعلا برو هم صورتت رو بشور، هم یه مانتو درست و حسابی بپوش. دوباره نیم ساعتی معطل ماندم تا بالاخره آمد. با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–نیم ساعته چیکار میکنی؟ تو که همون شکلی هستی.
عصبی گفت:
–نیم ساعته دارم پاک میکنم، این همه کمش کردم، اونوقت میگی فرقی نکرده.
اخم کردم و نگاهی به ساعتم انداختم.
ماشین را روشن کردم و پایم را روی گاز گذاشتم.
–تو درست نمیشی. سکوت سنگینی بینمان برقرار شد.
با شنیدن صدای پیامک گوشیاش نگاهی به آن انداخت و بیمقدمه پرسید:
–چرا میخوای سهم کامران رو بخری؟
پرسیدم:
–کی بهت گفت؟
–مهم نیست.
با اخم نگاهش کردم.
–اتفاقا مهمه، اصلا تو چیکار به این کارا داری؟
–برای این که عامل همهی این بدبختیا رو اون دخترهی پرو میدونم. هنوز نیومده جنابعالی همه کارش کردی.
–چه ربطی به اون داره؟
عصبی فریاد زد:
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتچهلوشش:
بدون اینکه نگاه به صفحه گوشی بندازم وصل کردم و در گوشم گذاشتم و وصل کردم .
--بله ؟!
صدای بَشاش سارا در گوشم پیچید و من اصلا حوصله اش را نداشتم .
اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : سارا کارت رو بگو ؟ اول صبحی از خواب بیدارم کردی؟
--خاک توی سرت که لیاقتت همون پسره ی بی شعور هست ! زنگ زدم ببینم زنده ای یا مُرده ؟ دیشب چی شد!
بازم دست روت بلند کرد !!
با یاد آوری شب گذشته و کتک هایش اشک در چشمانم حلقه زد و بغض مانند توپی سنگی راه گلویم را بست.
کتک هایش به جهنم !
اما با تهمت و افترا هایی که میزد چکار میکردم .
جای کمربند هایش روی بدنم می سوخت اما جای حرف هایش روی قلبم خراش عمیقی بر جای گذاشته بود .
با صدای جیغ سارا حواسم را روی حرف هایش متمرکز کردم.
--کجایی !چرا هیچی نمی گی ! هپروت سیر میکنی نکنه معتاد شدی به سلامتی!
--ببند بابا ! توام حوصله داری ها .
--توام که فقط پاچه میگیری خواستم بهت بگم هر طور شده پول رو ازش بگیر فردا دیگه موعد صیغه ات تموم میشه!
--اونقدر بهم ریختم که اصلا حواسم نیست خوب شد یادم انداختی .
با تقه ای که به در خورد بی هوا گوشی را به طرفی پرت کردم و سیخ سر جایم نشستم .
موهای آشفته و پریشانم را یک طرفی جمع کردم و روی شانه ام انداختم .
درب را باز کرد و هیکل ترسناکش جلوی چشمانم قرار گرفت....
ترسناک واژه ی غریبی بود که به ذهنم اومد .
تا دیروز خوش تیپ و جذاب بود حالا چی ...
ترس هم در کنار نفرت جای گرفته بود .
در نظرم یک دیو می آمد ...
ازش هراس داشتم .
تمام سر تا پایم را نگاه میکرد و مشکوک بهم زل زده بود .
نگاهی به دستش انداختم .ظرف غذایی دستش بود .
جلوتر اومد و کنارم روی تخت نشست .
نیم نگاهی انداخت با کنایه گفت : با کی حرف میزدی !
--سارا بود زنگ زده بود حالم رو بپرسه.
--خب تو چی بهش گفتی !
--گفتم که به اندازه کافی زیر ضربه های شلاقت جون دادم و تحمل کردم .
نیشخندی زد و گفت : زبونت هم که هم چنان دراز هست!
یک کاری باید کنم که کوتاه بشه .
ظرف غذا رو باز کرد و چشمم خورد به کبابی هایی که لای نون بود تا شده بود و بهم دهن کجی می کرد.
بوش توی دماغم پیچید و دستم رو جلوی دهانم گرفته و به طرف دست شویی دویدم.
فقط عق میزدم.
معده ام خالی بود و بد جور ضعف داشتم .
معلوم نبود چه مرگم شده بود که از همه چیز حالم به هم میخورد و سر گیجه می گرفتم .
آبی به دست و صورتم زده و خنکی آب کمی تب بدنم رو کم کرد .
سرم رو بالا آوردم و چهره ی بی رمق و بی حالم رو توی آیینه دیدم .
زیر چشمام به کبودی میزد.
نگاهم افتاد به سیاوش که پشت سرم ایستاده بود و نگرانی و دلواپسی در صورتش موج میزد.
دستش را روی شانه گذاشت و با لحن مهربونی که قبلا داشت گفت : چی شده طهورا!
حالت خوب نیست بریم دکتر !
سری به نشانه ی منفی تکان داده و بی اعتنا به وجودش از کنارش رد شدم .
پاهایم یارای راه رفتن نداشت .
دستم را از دیوار گرفته و به زور خودم رو به تخت رسوندم و افتادم روش .
چشمام رو بستم تا نبینمش !
حال بدی بهم بدست میاد .
غریبه تر از هر غریبه ای شده بود .
اون حس وابستگیم کمرنگ شده بود .
و خودش باعث و بانیش بود .
یاد اون روزی افتادم که چقدر قشنگ در مقابل خدا سجده ی شکر به جا می آورد.
یه آدم تا چه حد می تونست دو رو و تزویر گر باشه !
نه به اون زبون چرب و نرمش...
نه به این وحشی بازی هاش .
کدوم رو باید باور میکردم.
دیگه حناش واسم رنگی نداشت و یقین داشتم همه ی این کاراش واسه رام کردن من بوده و از سر عشق نبود و نیست ....
حس هایی دوگانه وجودم را پر کرده بود .
حس دانه ی گندمی داشتم که لای سنگ دستار گیر کرده بود.
با دستی که به صورتم کشید پلک هایم را گشودم و چشم تو چشم شدم باهاش .
نگاهش دوباره مهربون شده بود .
دوباره همون سیاوش خوش قلب ...
لبخندی تلخ زد و گفت : دستم بِشکنه دیشب خیلی بد جور زدمت!
حالت خیلی بد شده .
شدی پوست و استخوون!
پشتم را به طرفش کرده و ازش رو برگردوندم .
دلم نمیخواست دوباره خام حرفاش بشم که هیچ سندیتی نداشت .
به سالم بودن عقلش شک داشتم .
با تکانی که به تخت خورد متوجه شدم که خودش هم دراز کشیده کنارم.
باز هم بایستی شنونده حرف هایش میشدم .
--میدونم ازم دلخوری ! حق هم داری اما بخدا دست خودم نیست .
عصبی که میشم دیگه اختیارم از کف میره .
نمی فهمم چی میگم.
چه غلطی میکنم .
من نباید اون حرفا رو بهت میزدم طهورا .
می دونم که قلب بزرگی داری .
خواهش میکنم ازم بگذر و منو ببخش .
جبران میکنم واست .
الانم پاشو این غذا رو بخور ضعف کردی. جون نداری ...
--نمیخورم خودت بخور کی سر صبح چلو کباب میخوره که من بخورم !؟
خندید و گفت : سر صبح کجا بوده!👇🏻