eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
برای سهولت در خواندن خاطره لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم❤️😍 پارت اول👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 پارت بیست و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/3062 پارت پنجاه 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4033 پارت هفتاد و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4628 پارت صد 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5437 پارت آخر 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5990 ❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌بیست‌و‌چهارم –عزیزم، مگه پیش ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه را آماده کردم. پدر با چند نان وارد آشپزخانه شد و گفت: –یه وقت صدف رو بیدار نکنی‌ها، بزار بخوابه اون دیرتر میره سرکار. نگاهی به صدف که پشت سر پدر ایستاده بود کردم. –خدا شانس بده، منم امروز قراره دیر برم، اما الان دارم چیکار می‌کنم. وظیفه‌ی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش و پدر شوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهر‌شوهر بازی هم یاد نگرفتیم. صدف سلامی کرد و گفت: –الان به نظرت دقیقا داری چیکار می‌کنی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –دقیقا دارم اطلاع رسانی می‌کنم. همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمه‌ایی گرفت و رو به من گفت: –راستی دختر صفورا خانم برگشته‌ها. لقمه‌ایی در دهانم گذاشتم. –از کجا برگشته؟ –مگه نگفتم تو اون موسسه بوده. حالا انگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه. –اونجا چیکار می‌کنه؟ –فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت می‌گذرونه، مادرش می‌گفت به مشکل خورده داره مشاوره می‌برش. –چرا؟ –انگار اونجا زیادی بهش خوش‌میگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش. مادر گفت: –وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمی‌تونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندر غازم که مادرش در میاره باید بریز تو جیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی می‌گیرن. ابروهایم بالا رفت. –مامان اطلاعاتت با‌لاستا. مادر همانطور که پیاله‌ی عسل را جلوی صدف می‌گذاشت گفت: –پیاده روی که میرم، خانما تعریف می‌کنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن. سرم را تکان دادم و به صدف گفتم: –حالا دختره مشاوره رفته نتیجه‌ایی هم گرفته؟ صدف شانه‌ایی بالا انداخت. –چه می‌دونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاور با دخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم می‌گفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟ پدر گفت: –دخترم می‌دونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت رو فراموش کن. یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه. صدف گفت: –بله آقا‌جان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن. میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه. مادر پرسید: –خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟ مادر رو به صدف ادامه داد: –خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاوره‌های زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلا به خیر بگذره با بعدش کاری ندارن. امیرمحسن گفت: –ولی همشونم اینجوری نیستن. مشاوره‌ها و روان‌شناسهای دلسوز و کار بلدم داریم. مادر گفت: –اصلا مشاور به چه دردی می‌خوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه. صدف لقمه‌اش را قورت داد و گفت: –ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده. امیر محسن لقمه‌ایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت: –خدا به همه قوه‌ی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان با اختیار خودش میتونه ارتقاش بده. مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما می‌تابه ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلا از خونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یا توی حیاط خونش باشه و از این نور استفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه در اختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی و اعمالش باشن. پرسیدم؛ –یعنی عقل از نور آفریده شده؟ لقمه‌ایی هم دست من داد که باعث خوشحالی‌ام شد و گفت: –اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی می‌کنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم: –پاشو کم‌کم بریم دیگه. صدف بلند شد. –باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعده‌ایی بهش بده‌ها وگرنه کلا دست به سرت می‌کنه. روسری‌ام را روی سرم انداختم. –چه وعده‌ایی؟ –چه می‌دونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم. اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت. –آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم. شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد. –وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگی‌ها... ای‌بابا این سوزنه کو؟ سوزن را از روی شالش جدا کردم. –اینو می‌گی؟ فوری گرفت. –گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه. عقب‌تر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود. –چیه، انگشت به دهن موندی؟ –تو از کی اینجوری شال می‌بندی؟ –چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم. –باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن می‌دونه؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –من که چیزی بهش نگفتم. –اون ازت خواسته؟ –کی؟ امیرمحسن؟ نمی‌شناسیش؟ –چون می‌شناسمش انگشت به دهن موندم دیگه. کفشهایش را پوشید. –بدو دیگه، الان مامان میاد می‌بینه ما هنوز خونه‌ایم. در را بستم و دگمه‌ی آسانسور را زدم. –خب ببینه، –آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیر میشه. الان بیاد ببینه هنوز خونه‌ایمم بد میشه. لبخند زدم و بوسه‌ایی از گونه‌اش کردم. –تو اینقدر مهربون بودی من نمی‌دونستم. نگاهی به شالش انداختم. – شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کرده‌ها. دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید: –خوب شدم یا بد؟ لبهایم را بیرون دادم. –هیچ‌کدوم. متفاوت شدی. حالا چی شد که تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟ –چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیا حرف می‌زدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت: –اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن، لباس خاص می‌پوشن، ماشین و خونه‌های خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، می‌شینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بی‌قیدتر شدن و جذاب‌تر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم از اینجور آدمها نداریم. می‌گفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اونا تعریف میکنن و حسرتشون رو می‌خورن. بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن و سعی می‌کنن مثل اونا باشن. دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونها‌ی ما. دیگه جوونها بی‌قیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمی‌‌بینن، فقط زیبایی ظاهر رو می‌بینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم. جوون میگه درسته اون خدا و وجدان و این چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخر بدبختی و بی‌کلاسیه، اصلا چه فایده‌ایی داره، بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانها در دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد: –می‌دونستی همین باسوادای فرانسه و انگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟ –نه، چی گفتن؟ –معماری اندلوس یه معماری فوق‌العاده‌ایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری می‌کردن و گنبد می‌ساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگر مسلمانها در اندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را می‌خوردن. –واقعا؟ –آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود. امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم و دانش رو به دنیا صادر کنن. وارد ایستگاه مترو شدیم. پرسیدم: –چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟ سرش را پایین انداخت. –ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم. گنگ نگاهش کردم. روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد: –من فکر می‌کنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم. اصلا اینجور کلی فکر نمی‌کردم. فقط می‌خواستم از بقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پست‌رفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر می‌کنم می‌بینم درسته. من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته بود. @mahruyan123456
از کجا امدھ‌اے اۍ بانو؟!🧐 از بھشت؟🤔 آرے…😌🍃 از دیارِ بهشتۍکھ چنین؛🌱♥️ از عطر بوے یاس میبارد…🌸 . -♡♡ @mahruyan123456
بازهم داستان تکراری پیام رسان های داخلی و مشکلـات آن !!! (کمبود سرور و هزینه های آن و عدم حمایت مسئولین مربوطه) ✌️ما نشون دادیم که همیشه پشت هستیم! حتی زمانی که مسئولین با سردی تمام به ایتا نگاه کردن! ایندفه هم تنهاش نمیذاریم! با استفاده از قابلیت پرداخت ایتا ، رو حمایت میکنیم و از کانال های خدماتی بزرگ ؛ اعم از گسترده داران ، فروشگاه داران و.... انتظار داریـم که ایتارو تنها نذارن ! ✅ایتارو معرفی کردیم ، مخاطب جذب کردیم و.... الـان هم جهت حمایت ، حتما از این قابلیت استفاده کنیم...! 👉 @Pardakht 👌من یک ایتایی ام ↩️حتما پست رو نشر بدید
•|❤️❤️|• 🍃 توهماني‌که : |«گناهم‌را‌در‌دنيا‌براي‌هيچ‌يک |«ازبندگان‌شايسته‌ات‌آشكار‌نكردي :)✨ @mahruyan123456
『 🌿 』• • • • یه روزایی دعا میڪردیم خُدایا شهیدمون ڪن.. الان میگیم خُدایا ڪمڪ ڪن گناه نڪنیم! مسلمون از دنیا بریم الهی...! @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با صدای زنگ خانه که پشت سر هم زنگ می زد چشمانم را باز کرده و کلافه غلتی زدم و با بی حسی از جای بر خاستم و در دلم فحش و ناسزا نثار کسی می کردم که اول صبحی اینطور خروس بی محل شده و خواب را بر من حرام کرده . موهای آشفته و ژولیده ام را به عقب فرستادم و دستی به سر و وضعم کشیدم و به پذیرایی رفتم . و روبروی آیفون ایستادم و به زن قد بلندی که پشتش به این طرف بود نگاه کردم . گوشی را برداشته و خمیازه ای کشیدم و گفتم : بفرمایید خانم با کی کار دارید !؟ برگشت .... و ای کاش که هرگز سرش را بر نمی گرداند . هر آن نزدیک بود تا قالب تهی کنم . چشمام داشت از حدقه بیرون می زد با دیدنش . ابروهای تاتو کرده اش را به هم نزدیک کرد و با اخمی ترسناک گفت : باز کن در رو ! درب را باز کردم و قبل اینکه بالا بیاید با عجله مانتوی آویزان شده ام را تن کرده و دستی به موهایم کشیدم و با کش جمعشان کردم . صدای تق تق کفش هایش که روی پله ها می خورد مو را بر تنم سیخ می کرد . سر به زیر انداخته و از پایین به بالا از نظر گذراندمش . شلوار دامنی گشاد مشکی رنگی زیر مانتوی کوتاه زرشکی رنگی پوشیده بود و مثل همیشه طلاهای ریز و درشتش را به خود آویزان کرده بود و صورتش با چند سال پیش که دیده بودمش مو نزده بود و همان طور صورت لاغر و کشیده اش جوان مانده بود و موهای بلوندش را یک طرفی از زیر روسری حریر گل گلی اش بیرون زده بود . با غرور روبرویم ایستاد و من آهسته گفتم : سلام خوش اومدید زن عمو . ناخن های کشیده اش را زیر چانه ام گذاشت و با فخر نگاهی از سر تنفر انداخت و پوزخندی زد و گفت : خونه ی پسر من چه غلطی میکنی ؟! چی باید بهش می گفتم . تو دیگه سر و کله ات از کجا پیدا شد . آخ سیاوش لعنت به تو که هر چی می کشم از دست توئه . جوابی نداشتم که بهش بدم و ترجیح دادم سکوت کنم . اینبار صدایش را بالاتر برد و گفت : کَر هم شدی اینم به داشته هات اضافه کردی ! خنده ای از سر تمسخر کرد و دستی در هوا تکون داد و گفت : از دار دنیا که چیزی نداشتی . یه دختر فقیر و بد بخت که چشمش به دست این و اون بود . البته تو تقصیری نداشتی ها ! مقصر اون پدر و مادر احمقت بودن . وقتی می دونستن چه وضع خرابی دارند نباید بچه پس می انداختن . خون خونم را می خورد و داشتم عصبی می شدم و مواقع عصبانیت نفس کم می آوردم . اما سعی کردم خود دار باشم و سرفه ای کرده و آرام گفتم : زن عمو خواهشا پای پدر و مادرم رو وسط نکشید . مشکلی با من دارید به خودم بگید هر چیزی می خواین‌ بگین . روسری اش را در آورد و موهای کوتاه و مردانه اش را به نمایش گذاشت و پشت چشمی نازک کرد و گفت : میبینی طهورا ! من با اینکه از مادرت چند سالی بزرگ ترم اما نگذاشتم آب تو دلم تکون بخوره . بادی به غبغب انداخت و ادامه داد : یعنی می دونی حمید از بس خوب بود . هر چی خواستم در اختیارم گذاشت . چشماش رو ریز کرد و گفت : وقتی پول داری میتونی هر کاری کنی . اینو یادت باشه . منم دارم و خرج میکنم دارندگی و برازندگی .... شوهرم روز به روز عاشق تر از قبل میشه. و با وجود من با اینکه به مرز شصت سالگی داره نزدیک میشه اما احساس جوونی می کنه . در عین مکار بودنش و بد جنسی اش اما خیلی ساده لوح و احمق بود . زنی که به شوهر هوس بازش دل خوش کرده بود و دروغ های او را باور کرده بود . کجای کاری ثریا !!! سرت را زیر برف کرده ای و از دور و اطرافت خبر نداری . تا کی میخوای به دارایی هات بنازی ! همه می دونن که نصف اون اموال مال ما بوده اما شوهر حروم خورت بالا کشید همه چیز رو . کاش بفهمی معیار خیلی چیز ها با ثروت زیاد نیست . خودش را روی مبل انداخت و پا روی پا انداخت و بهم اشاره کرد و گفت : بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم . بی حرف روبرویش نشسته و خودم را برای شنیدن ادامه ی متلک هایش آماده کردم . --طهورا من از همه چیز خبر دارم . یعنی تازه متوجه شدم که اگر از همون اول می دونستم عمرا اگه می گذاشتم که سیاوش چنین غلطی کنه . نمی دونم چطور پسرم رو خام کردی . حقا که لقب جادوگر برازنده ات هست . پنج سال بود دیگه هوای تو خوب از سرش افتاده بود اما دوباره اومدی و همه چیز رو خراب کردی . لب وا کرده و گفتم : به خدا اینطور نیست که شما داری فکر می کنی این پیشنهاد خود سیاوش بود . من راضی نبودم و نیستم . می تونید از خودش بپرسید . --ببین دختر جون جلوی قاضی و ملق بازی !!! نه اونقدر هام که تو فکر می کنی ساده نیستم ..هنوز منو نشناختی . خب تو واسه ی جور کردن پول دیه ی پدرت اومدی و دست به دامن پسر من شدی ! انتظار داشتی چیکار کنه . اون قلبش خیلی مهربونه سی سالشه اما دلش مثل یه بچه ی کوچیک صاف و ساده است 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه --با خودش گفته حالا که دختر عموم بهم رو انداخته منم دستش رو بگیرم و یک چند روزی خوشی رو این دختر بینوا لمس کنه و بفهمه زندگی یعنی چی . خیره شد بهم و ازم پرسید : تو از زندگی چی میدونی ؟! --مشکل شما اینه که همه چیز رو پول می دونید و فکر میکنید که حلال همه مشکلات هست . درسته که ما ندار بودیم اما با عزت زندگی کردیم . و کنار هم خوش بودیم . لبخند کجی رو لبش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و گفت : آره اگه عزت نفس داشتی مجبور نبودی به سیاوش رو بندازی . معلومه که همه ی مشکلات رو حل میکنه . گربه دستش به گوشت نمی رسید می گفت پیف پیف . حالا حکایت توئه . انگشت اشاره اش رو چند بار تهدید وار تکون داد و با لحنی جدی گفت : اومدم اینجا باهات اتمام حجت کنم . بهت لطف می کنیم و اون مقدار پول رو ازت نمی گیریم . فکر می کنیم که صدقه دادیم اصلا صدقه سری پسرم . اما دیگه خوردن و خوابیدن بسه . به اندازه کافی خوشی هات رو باهاش کردی . ولی دیگه وقتشه که پات رو از زندگیش بکشی کنار و بری دنبال سر نوشت خودت . اگر دختر خوبی باشی و حرف گوش کن ! به نفعته وگرنه اگر بخوای سِر تِق بازی در بیاری به ضررت تموم میشه . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃