🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدوهشتادوششم –تا تو ازدواج نکنی و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوهشتادوهفتم
بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشهی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر میداد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانهاش نبرده بود.
بعد از فرستادن پیام پریناز برای نورا قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم. حتما دلم را آرام و ذهنم را باز میکرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن را در زندگیام کم رنگ میکردم. میدانستم اگر با او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم.
صدف تکانی به خودش داد و گفت:
–چیکار میکنی؟
–قرآن میخونم.
–دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه رو خوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت...
–دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مامان فکر میکنه من از روی قصد گاهی کمک نمیکنم و دارم میپیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی.
صدف لبخند زد.
–باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بیمحلی میکنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی رابطهی تو هم با مامانت مثل من و...
–نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلا بعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همهی کارها رو من و خواهرم انجام میدادیم. حتی اگر خسته باشیم.
من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعد از خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمیداشتی و میرفتی خودت رو با چیزی سرگرم میکردی و آخر سر گاهی ظرف میشستی. عجیبتر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمیگفت، اگرم میگفت تو با خنده و بهانه رد میکردی و بازم کار خودت رو میکردی و بنده خدا مامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش میکردن.
از حرفهایش به فکر رفتم، تا به حال کسی مرا اینطور تحلیل نکرده بود.
پرسیدم:
–اون موقع که باهم کار میکردیم هم اینجوری در موردم فکر میکردی؟
–توی محیط کار رفتارت خیلی فرق داره، کارت رو خوب انجام میدی، شاید چون وظیفهی خودت میدونی و بابتش پول میگیری اینطوره. شاید فکر میکنی توی خونه وظیفهی مامانه که همهی این کارها رو انجام بده و اگرم تو ظرفی میشوری داری بهش لطف میکنی.
درست میگفت من همیشه با خودم میگفتم زندگیه مامانمه دیگه پس کارهاشم خودش باید انجام بده منم وقتی ازدواج کردم و رفتم سر خونه و زندگیم اونوقت خودم باید کارهای خونم رو انجام بدم.
نگاهم را به صفحهی کتاب مقدسی که در دستم بود دوختم.
–تو خودت در مورد مادرت اینطور فکر نمیکردی؟
بالشتش را جابجا کرد.
–اولا که اصلا جراتش رو نداشتم. دوما الان که خودم ازدواج کردم میبینم چقدر این فکرها اشتباهه، چون باعث میشه سردی و دوری تو خانواده بیاره، بیچاره مادرا چهل سال برای ما و بقیهی بچهها زحمت کشیدن دیگه وقت استراحتشونه، یه کم بیانصافیه که...
با آمدن امیرمحسن حرفش نصفه ماند.
–خانم فکر کردم خوابیدی، اگه بیداری بیا با هم بریم هم پیاده روی کنیم، هم نون بگیریم بیاییم.
صدف خوشحال بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت.
–چشم سرورم. پیشنهادتون قابل ستایشه. حسودیام نشد ولی غبطه خوردم به این همه مهربانی که همیشه در بینشان در رفت و آمد بود. با خودم فکر کردم صدف بیشتر از برادر من برای عمیق شدن این رابطه تلاش میکند. پس نوش جانش.
ادامهی قرآنم را خواندم. یک جز که تمام شد گوشی را کناری گذاشتم و رفتم صبحانه را آماده کردم. دقیقا همانطور که مادر دوست دارد. سعی کردم به حساسیتهایش حواسم باشم. مثلا حتما در شیشه مربا را باز نگذارم. قبل از پهن کردن سفره زیرانداز بیندازم. برای چای صبحانه لیوان دسته دار باشد نه فنجان. هر چیزی را بعد از انجام کار سر جایش بگذارم حتی اگر پنج دقیقهی دیگر آن وسیله را احتیاج داشته باشم. نان را باید در سبد مخصوصش بگذارم.
من هیچ وقت این حساسیتها را رعایت نمیکردم، برای همین مادر وقتی از نیمه کار کردنم ناراحت میشد، همیشه میگفت کاری انجام ندی بهتره. مهم بودن این چیزها را هیچ وقت درک نکردم.
سبد خالی نان را وسط سفره گذاشتم و منتظر آمدن صدف و امیرمحسن شدم.
@Mahruyan123456
@Mahruyan123456
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت188
همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمهام در دستم مانده بود و چاییام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر میکردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم میزنند. به حرفهای پریناز و در خواستش، دلم برای راستین میسوخت، چطور در این مدت میخواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمهام. گاهی که فکرش را امتداد میدادم راه گلویم را مسدود میکرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت میکرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعهایی از چاییام را خوردم. چارهایی نداشتم باید حداقل لقمهایی که در دستم گرفتهام را میخوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چاییام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم:
–امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمیدانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت:
–صبر کن من میرسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان میآمد. پدر پرسید:
–چرا نمیری؟
مادر گفت:
–طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو میشناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن.
پدر آهی کشید و گفت:
–تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده.
مادر گفت:
–من نمیتونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم.
پدر گفت:
–اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون میسوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو.
با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایهها، از دست همهی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور میتوانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانهی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتیام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. پدر کنارش ایستاد و گفت:
–اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیرمحسن رو به پدر گفت:
–آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم.
پدر بیحوصله گفت:
–کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم.
امیرمحسن لبخند زد.
–همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره.
پدر گفت:
–حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن.
امیر محسن گفت:
–وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره...
مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمهایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد.
–صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت.
با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم.
بعد از چند دقیقهایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت:
–گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم و میارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تا خیالم راحت بشه.
–چشم آقا جان.
@Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اســـٺورے
چادر عجیب روی سرت عشق می کند...!😍❤️
@Mahruyan123456
خــُدا مے خوآسـت
بـهتو بآل وُ پر بدهد!!
گفت: چـشـمـَت مےزنند!!!
👈🏻[چــــآدُر دآد ]
بـانـو...
قدرش را بدان!
هدیہے خدا خیلے قیمتے است.
چ_مثل_چــــــادر
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نَفَسم بندِ نفَسهای کسی هست
که نیست ...
🔹بیگمان در دلِ من جایِ کسی هست
که نیست ...
🔸تا چشم کار میکند؛ جای تو خالیست حاج قاسم! ⚘
@mahruyan123456🍃
🙃🌿♥️
سایهای بر دلِ ریشم فکن
ای گنج روان
که من این خانه، به سودایِ تو
ویران کردم ...!
🖊| #حافظ
@Mahruyan123456
{📿📿📿📿}
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش ، در همه حال از بلا نگه دارد
دلا ، معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
@Mahruyan123456
خواستنِ تو💚
یعنی دوری از #گناه،
دوری از غبار...
داشتنِ تو، 💙
یعنی نزدیکی به #خدا،
نزدیکی به نور...
اِی رفیقِ من...
من تو را میخواهم...
هرچند گاهی گناهانم
فاصله هارا زیاد می کنند،
اما قلبم در جهتِ حضورِ تو
ضربان می گیرد...
دستم را بگیر.. تا امانت دار خوبی باشم...
#رفیق_شهید
#برادر_شهید
@Mahruyan123456
○•🖇🖇•○
کاش تقدیر #شهادت
به سرانجام شود
وکسی هست که
میلش شده
[خوشنام]
گمنام شود
@Mahruyan123456
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غمِ دل با ڪه توان گفت؟ ڪه غمخواری نیست
#همای_شیرازی
@mahruyan123456🍃
من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم
زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم...
از جهنــّـــم هیچ باکی نیست وقتی سالها
با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم
دوست از دشمن مخواه از من که بشناسم رفیق
من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم...
آنچه باید میکشیدم را کشیدم، هر نفس
آنچه را بایست می پرداختم پرداختم
سالها سازی به دستم بود و از بی همتی
هیچ آهنگی برای دل خوشی ننواختم
زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری
فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم...!
#حسین_زحمتکش🍃
@mahruyan123456🍃