eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
816 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
✨♥️🌿 مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را  👤| @Mahruyan123456
:)))))) برگ از درخت خسته میشود پاییز بهانه است!🍂 @Mahruyan123456
‌اگه گدا دیدی هیچ وقت تو دلت نگو راست میگه یا دروغ؟ بدم یاندم؟ آدم خوبیه یا بدیه؟ چشماتو ببند و کمکش کن تا وقتی رفتی گدایی پیش خدا خداهم ازت نپرسه🍂 @mahruyan123456🍃
سلام بر آن حقیقتی که با ظهورش هرچه باطل است رنگ خواهد باخت و زمین و زمان را حیاتی نو خواهد بخشید. أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج @mahruyan123456🍃
زمانی را با خودت خلوت کن🦋 نگذار دیگران مزاحمت شوند. بنویس، خط خطی کن، فکر کن آینده ات را ترسیم کن📝 و گرنه اسیر دست روزمرگی ها و اتفاقات خواهی شد!! @mahruyan123456
{ جانم 🙃 رنگ لبخند تو بر هیچ لبی نیست که نیست🌈 } @Mahruyan123456
♥️✨ هرکسی بتواند! درد اصلیِ خود را درک کند؛ رنج هایش کاهش خواهد یافت! درد اصلی همه انسان‌‌ها، چه خوب و چه بد، ...🌱 خوب ها یک جور، بدها یک جور... 👤| @Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 محبوب‌من! شمانباشیدهمه‌ی‌بغض‌های‌جهان‌در گلوی‌من‌است😢 @Mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌نود‌و‌هشتم دلم برای مریم خانم شو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چند روزی گذشت. در این چند روز نه خبری از مریم‌خانم بود نه تلفن و پیغامی. برایم عجیب بود. امروز دوباره آقا رضا به شرکت نیامده بود. از بلعمی پرسیدم: –امروزم نمیاد؟ زنگی چیزی نزده؟ –نه زنگ نزده، احتمالا میاد. چون هر روز این موقع‌ها زنگ میزد اطلاع می‌داد که بهت بگم نمیاد. –خدا کنه بیاد. کارها زیاد شده تنهایی نمی‌تونم. –حالا اگر کاری هست که من می‌تونم انجام بدم بهم بگو، راستی امروز یه قرار داریم‌ها، با شرکت دیده‌بانان، برای بستن قرارداد. –خب پس به آقا رضا زنگ بزن بگو بیاد دیگه، اون نباشه که اصلا نمیشه، اگه نمیتونه بیاد قرار رو کنسل کن. یعنی تو این چند روز حالش خوب نشده؟ فکر کرد و گفت: –مدیر عامل که آقای چگنیه، به نظرت بدون اون میشه قرار داد بست؟ شانه‌ایی بالا انداختم. نمی‌دونم، فکر کنم بشه، چون قبلا نمونش رو داشتیم. آخه قرار بزرگی نیست، از این دم دستیهاست. بعد از این که بلعمی به آقا رضا زنگ زد گفت: –گفت میاد، ولی یه کم دیرتر. پشت میزم نشستم و سخت مشغول کارم بودم که با صدای پیامک گوشی‌ام فوری بازش کردم. این روزها همیشه گوش به ‌زنگ بودم، تا ببینم پری‌ناز پیامی می‌دهد یا نه، برای همین اینترنت گوشی‌ام را حتی شبها هم روشن می‌گذاشتم. یک پیام از یک شماره ناشناس بود. نوشته بود. –چند دقیقه دیگه بهت تصویری زنگ میزنم، فقط یه جا تنها باش. از دیروز که فهمیده برات اون فیلم رو فرستادم تا حالا نه غذا ‌خوره، نه حرف زده. فقط با سُرم زندس، اگه اینجوری پیش بره باید بیای جنازش رو ببری پس توجیهش کن که غذا بخوره. با خواندن پیام از جایم بلند شدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. پس این پیام از طرف پری‌ناز است. یعنی راستین غذا نخورده. آن هم با آن حالش؟ نمی‌توانستم چشم از صفحه‌ی گوشی بردارم. گوشی به دست در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. می‌گوید باید بروم جنازه‌اش را بیاورم، این دختره روانیست. اصلا معلوم نیست چه مرگش است. جوری حرف میزند انگار مجبور بود که راستین را با خودش ببرد. زیاد طول نکشید که گوشی‌ام زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. دستپاچه شدم. فوری پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. گوشی را روی میز گذاشتم و کمی روسری‌ام را مرتب کردم. با انگشت سبابه‌ام که شروع به لرزیدن کرده بود صفحه‌ را به طرف بالا لمس کردم. چهره‌ی پری‌ناز ظاهر شد. بدون سلام گفت: –ببین اگه امروز باهاش حرف بزنی و غذا بخوره فردا هم همین موقع بهت زنگ میزنم باهاش حرف بزنی. بگو دست از لجبازی برداره. منتظر جواب من نشد. در اتاقی را باز کرد و وارد شد. اتاقی که می‌دیدم با دفعه‌ی قبل فرق داشت. کوچکتر به نظر میرسید. جلوی دوربین پتویی قرار گرفت که فهمیدم روی راستین کشیده شده. رنگ پتو روشنتر و انگار نو و تمیزتر از قبل بود. پس هنوز آنقدر حالش خوب نشده که از روی تخت پایین بیاید. نگران چشم به دوربین دوخته بودم. پری‌ناز دوربین را روی صورت راستین نگه داشت و گفت: –بیا بگیر حرف بزن. راستین سرش مخالف طرف پری‌ناز بود. انگار به پنجره نگاه می‌کرد چون نور ضعیفی از آن سمت می‌آمد. از حرف پری‌ناز تکانی به خودش نداد و بی‌تفاوت همانطور مانده بود. پری‌ناز گوشی را به طرف خودش گرفت و گفت: –اُسوه یه چیزی بگو، آقا صدات رو بشنوه، مطمئن بشه. بعد دوباره گوشی را روی صورت راستین گرفت. ناگهان راستین سرش را چرخاند و چهره‌‌اش در مقابل دوربین هویدا شد. الهی بمیرم چقدر صورتش لاغر شده. حریصانه نگاهش کردم و جزجز صورتش را از نظر گذراندم. چشم‌هایش پف داشتند و لبهایش خشک و پوسته پوسته شده بودند. ته ریشش بیشتر شده بود و رنگ پریده‌اش را کمی پنهان می‌کرد. با تمام اینها چقدر چهره‌اش جذابتر و مردانه‌تر شده بود. با دیدن من لبخند زد. فقط نگاه می‌کرد. لبخندش بغض به گلویم آورد. صدای پری‌ناز را شنیدم که به راستین گفت: –بگیر باهاش حرف بزن. راستین گوشی را از دست پرناز گرفت ولی چشم از دوربین برنداشت. پری‌ناز گفت: –مگه نگفتی اگه بهش زنگ بزنم حرف میزنی، خب... راستین بی توجه به حرف او سرش را برایم تکان داد و گفت: –سلام. چقدر صدایش خط و خش داشت، از صدایش غم می‌بارید. همین یک کلمه سلام گفتنش هزار جمله بود. قلبم به درد آمد و دیگر سخت بود جلوی اشکهایم را بگیرم. با گریه جواب سلامش را دادم. نگاهی به پری‌ناز انداخت و گفت: –برو برام یه سوپی چیزی بیار تا بخورم. اینبار صدای پری‌ناز آرامتر از قبل بود، شاید از حرف زدن راستین خوشحال شده بود. @Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –باشه میرم یه کیلو هم نخود سیاه پخته برات میارم، میگن خیلی خاصیت داره، تا برگردم تموم شده باشه‌ها. دوباره نگاهش را به طرف من کشاند و لبخند زد. –از این که از دست اینا نجات پیدا کردی و حالت خوبه خیلی خوشحالم. باورم نمیشه دارم می‌بینمت. تمام این چند روز نگرانت بودم. حتی وقتی بیهوش بودم. پری ناز گفت به خانوادم خبر داده که حالم خوبه و مشکلی ندارم. می‌گفت همه‌چی خوبه فقط مامان یه کم بی‌تابی می‌کنه. ولی وقتی از تو می‌پرسیدم جوابم رو نمی‌داد. تا این که دیروز گفت چیکار کرده. وقتی شنیدم چی بهت گفته دیگه نتونستم چیزی بخورم نه این که نخوام، نتونستم. با حرف نزدن تحت فشارش قرار دادم تا این که بالاخره کوتا امد و بهت زنگ زد. مکثی کرد و ادامه داد: –خانوادم چطورن؟ دیدیشون؟ با حرفش یاد حرفهای مادرش افتادم و برخوردهای دیگران، نتوانستم جز اشک‌ریختن جوابی بدهم. –میخوای با گریه‌هات حالم بدتر بشه؟ من می‌خوام صدات رو بشنوم، نه این که اشکهات رو ببینم. میخوای منم گریه‌ام بگیره؟ اشکهایم را پاک کردم و سرم را به طرفیت تکان دادم. نفسش را محکم بیرن داد و با احتیاط گفت: –پری‌ناز می‌گفت مادرم گفته قراره امشب ...مسیر نگاهش را عوض کرد. استرس گرفتم: –قرار امشب چی بشه؟ اخم ریزی کرد. –خبر نداری؟ –چی رو؟ –قرار امشب بیان خواستگاریت و تا آخر هفته.... –مادرتون گفته؟ بی‌توجه به حرفم گفت: –یادت باشه به من چه قولی دادی. سرم را پایین انداختم. –باور کنید من روحم خبر نداره، خیلی خوب یادمه چه قولی دادم ولی ممکنه به خاطر شما، به خاطر مادرتون... حرفم را برید. –به خاطر هیچ کس کاری نمی‌کنی. فقط وقتی جنازم رو دیدی حرفهای پری‌ناز رو باور کن. –اما، مادرتون خیلی نگرانتون هستن، احتمالا با بیتا خانم نقشه‌هایی دارن که واسه خودشون بریدن و دوختن. –بیتا خانم؟ اون چیکارس؟ –مگه نمی‌دونید؟ شرط پری‌نازه که من با پسر بیتا خانم باید... فریاد زد. –پری‌ناز غلط کرده. تو هیچ کاری نمیکنی، میخوای خودت رو بدبخت کنی؟ اون پسره...اون پسره... صورتش مچاله شد و نگاهش را به طرف پایش سُر داد. پرسیدم: –چی شد؟ پاتون درد گرفت؟ –خوبم، یه وقتهایی تیر میکشه. –تو رو خدا ببخشید، پاتون به خاطر من... لبخند زد. –بهترین دردیه که تا حالا داشتم. برای کسی که تمام... همان موقع پری‌ناز وارد اتاق شد و گفت: –بسه دیگه، سیا داره میاد. زود قطع کن. اگه بفهمه بهت گوشی دادم گزارش میده و هر دومون بدبخت میشیم. بعد هم زود گوشی را از دست راستین گرفت و قطع کرد. @Mahruyan123456
💖💖 هُوَمَعَكُمْ‌أَیْنَ‌مَاكُنتُمْ وهرکجاباشیداوباشماسټ(: +تنهامون نمیذاره ^^ @Mahruyan123456