👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
چهار گوشه ای که برای اولین بار حس قشنگ مادر شدن را با گوشت و خونم لمس کردم .
و فهمیدم هیچ چیز در این مقدس تر و زیبا تر از مادر شدن نیست و نخواهد بود ...
کسی که بی دلیل عاشقت میشود و به خاطر عشق مادرانه اش تا آخر عمر برایت می ماند و دست از بچه اش نمی کشد ...
حتی بچه ی گناهکار و خطاکارش ...
دست از دیدن کشیدم و با دلی پر از درد و آه خانه را ترک کردم و به سوی آینده ای روشن قدم برداشتم .
و امید به آینده در وجودم زنده بود .
"فصل پریشان شدنم را ببین
بی سر و سامان شدنم را ببین
بی تو فرو ریخته ام در خودم
لحظه ی ویران شدنم را ببین
کوچه پر از ردقدم های توست
پشت همین پنجره می خوانمت
پس تو کجا که نمی بینمت
پس تو کجا که نمی دانمت
بی تو پر از داغ پریشانی ام
مهر جنون خورده به پیشانی ام
پس تو کجایی که نمی بینی ام
پس تو کجا که نمی دانی ام ...
این منم این ساکت بی هم صدا
این منم این خسته ی بی همسفر
حسرت افتاده ترین سایه ام
غربت آواره ترین رهگذر ..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
1_602219508.mp3
8.96M
فصل پریشان شدنم را ببین 💔🥀
آهنگ زیبای علی زند وکیلی ویژه پارت امشب طهورا 🌹
@mahruyan123456🍃
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻
1⃣خاطره کاملا واقعی #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
2⃣ رمان عشقی از جنس نور
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
3⃣رمان پلیسی تلاقی
https://eitaa.com/mahruyan123456/917
4⃣رمان جانم میرود
https://eitaa.com/mahruyan123456/4164
5⃣رمان عاشقانه #دو_مدافع
https://eitaa.com/mahruyan123456/4834
6⃣رمان مذهبی سجاده صبر
https://eitaa.com/mahruyan123456/6037
7⃣رمان بانوی پاک من
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
8⃣ پی دی اف رمان غزال
https://eitaa.com/mahruyan123456/6286
9⃣ پی دی اف رمان پلاک پنهان
https://eitaa.com/mahruyan123456/6245
0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6481
1⃣1⃣ فصل دوم رمان #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/6428
2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
3⃣1⃣ رمان شهر آشوب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6807
4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/7585
5⃣1⃣ رمان عبورزمانبیدارتمیکند
https://eitaa.com/mahruyan123456/7731
❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
#یاصاحبالزمان"عج"✨
جمعه
تنها با تو
زیبا میشود :)
ای قرارِ دل بیقرارم•
#اللهمعجللولیڪالفرج
@mahruyan123456🍃
🍀جمعه ها
با واژه چشم انتظاری اش قشنگ است
آنقدر ما بر سر راهت بمانیم تا بیایی💚🙏🏻
💚السـلام علیـڪ یـا اباصـالح المهـدے
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏🏻
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدونودوششم چقدر جایش خالی بود. گو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدونودوهفتم
–از بس به اینا رو دادی واسه خودشون میبرن میدوزن، مگه تو پدر و مادر نداری؟ مگه مملکت پلیس و قانون نداره؟ حالا یکی معلوم نیست از کدوم قبرستونی یه چیزی گفته اینا افتادن دنبالش؟ مگه دختر من بازیچه دست اوناست؟ خودشون برن پسرشون رو نجات بدن اصلا به ما چه مربوطه، شاید این دخترهی شالاتان فردا گفت سر اُسوه رو ببرید، اینا باید ببرن؟ اصلا از کجا معلوم به حرفی که زده عمل کنه، اون که هیچیش حساب کتاب نداره، مگه میشه به کسی که به مملکتش خیانت کرده اعتماد کرد؟ مادر با عصبانیت این حرفها را میزد و رفته رفته هم صدایش بالاتر میرفت. یه بند میگفت. ولی من برایم مهم نبود. از حرفهای مادر آرامش گرفته بودم و قند در دلم آب میشد. حتی از تشر زدنش هم ناراحت نشدم. تا به حال مادر اینطور از من حمایت نکرده بود. حرفهایش را قبول داشتم، مریمخانم به جای این که در خیابان جلوی راهم را بگیرد باید با خانوادهام همه چیز را درمیان بگذارد. تقصیر خودم است از اول نباید جوری رفتار میکردم که فکر کنن حساب من و مادرم جداست.
به نزدیک کوچه که رسیدم به مادر زنگ زدم و اطلاع دادم. بلافاصله سر کوچه حاضر شد. انگار از قبل لباس پوشیده آماده نشسته بود. اصلا فکر نمیکردم مادر اینقدر برایش مهم باشد.
همراه مادر به طرف خانه راه افتادیم. خبری از مریمخانم نبود. تعجب کردم. دلیلی نداشت نورا دروغ بگوید.
مادر گفت:
–کسی نیست که.
–شاید رفته.
همین که خواستیم به طرف خانه برویم دیدیم بیتا خانم و مریم خانم به طرف ما میآیند.
مادر زیر لب گفت:
–محلشون نده، بیا بریم.
دلم نمیخواست نسبت به مریم خانم بیتفاوت باشم، گرچه او دفعهی پیش رفتار خوبی با من نداشت. ولی نمیتوانستم حرف مادر را نشنیده بگیرم.
سرم را پایین انداخت و به راهم ادامه دادم.
مریم خانم جلویمان را گرفت و با التماس رو به من گفت:
–دخترم من رو ببخش، به خدا روز و شبم قاطی شده، اصلا نمیفهمم چطور روزگارم میگذره، یه دقیقه بیا بریم کارت دارم.
زیر چشمی نگاهی به مادر انداختم و سکوت کردم.
مادر ابروهایش را در هم کشید و گفت:
–اون با شما کاری نداره مریم خانم. تا حالاشم هر چی از شما کشیدیم کافیه. شما مظلوم گیرآوردید؟ به اندازهی کافی به خاطر پسر شما حرف پشت سر دختر من هست. انشاالله هر کس حرف پشت بچم زده خودش و خانوادش دچار بشن. وقتی جملات آخر را میگفت به بیتا خانم نگاه کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به طرف خانه پا تند کرد. آنها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند همانجا خشکشان زد.
مادر چادرش را از سرش کشید و جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به کوچه انداخت.
–هنوزم اونجا وایسادن دارن حرف میزنن. بعد به طرفم برگشت و ادامه داد:
–مردم چه توقعاتی دارن، همه کاره پسر و عروس خودشه، اونوقت ما باید بسوزیم. خب میخواستی یه عروس قاطی آدم بگیری که الان...
لبم را گاز گرفتم.
–کی گفته اون عروسشه؟ پریناز و راستین با هم نامزد نیستن. راستین اون رو نمیخواد، اون به زور...
مادر حرفم را برید.
–آخه میگن اینا میخواستن با هم ازدواج کنن، پسر زده زیرش حالا دختره داره تلافی میکنه.
سرم را کج کردم.
–خب وقتی فهمیدن دختره آدم درستی نیست ولش کردن، هر کسی باشه همین کار رو میکنه. ولی بعد دیگه پریناز ول کن نبود.
مادر دستش را در هوا پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
–چه میدونم. خدا بهتر میدونه، لابد دختره خاطرش رو خیلی میخواد که اینجوری میکنه. بعد هم مشغول کارش شد. ولی نفهمید که با این حرفش چه خونی به دلم کرد. نمیخواستم به جز من کس دیگری راستین را دوست داشته باشد.
به طرف اتاقم رفتم. تابلو را از کیفم خارج کردم و داخل کیف قدیمیام پنهانش کردم.
@Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدونودوهشتم
دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خیلی رنگ پریده و مضطرب بود. کاش میتوانستم کاری برایش انجام دهم. اگر راستین بود حتما از این حال مادرش خیلی ناراحت میشد. مدام در اتاقم راه میرفتم و فکر میکردم. با شنیدن صدای اذان از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم. برای سر عقل آمدن پریناز دعا کردم و بعد با خدا کمی حرف زدم.
–خدایا، میدونم که بنده خوبی برات نبودم، میدونم تمام عمرم غر زدم و هر چی بهم دادی بازم بیشتر خواستم. میدونم همش دست این و اون رو نگاه کردم و بهت گفتم منم از اونا میخوام، چرا بهم نمیدی. خدایا میدونم همش گفتم "چرا" چرا "چرا" میدونم با گفتن این کلمه ناراحتت کردم. همهی اینارو میدونم، ولی این رو هم میدونم که تو هر دفعه اغماض کردی و نق زدنهام رو جدی نگرفتی. ازت ممنونم. ولی این بار با همهی دفعهها فرق میکنه، نه میخوام غر بزنم نه ناله و شکایت کنم که چرا بهم کم دادی. فقط ازت میخوام باز هم چشمپوشی کنی و من رو ببخشی، به خاطر هر چیزی که دانسته و ندونسته انجام دادم من رو ببخش." سر بر سجاده گذاشتم و دلم را حسابی خالی کردم.
بعد قرآن را باز کردم و از ادامهی دفعهی پیش که علامت زده بودم شروع به خواندن کردم.
نمیدانم چند ساعت طول کشید. کمرم خیلی درد گرفته بود ولی در عوض دیگر استرس نداشتم. آرام بودم ولی دل تنگ. کاش برای دلتنگی هم دارویی وجود داشت. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کامل کنار زدم و چشم به آسمان دوختم. ستارهایی در آسمان نبود جز یکی دوتا. خدایا یعنی حالا راستین زیر کدام قسمت از این آسمانت است. یکی از ستاره ها که آن دور دستها بود چشمکی زد. انگار دلم گرم شد. یعنی حالش خوب است؟ خدایا دل تنگیام را چه کنم؟ بغضم را فرو دادم و با صدای امیرمحسن به طرف در برگشتم.
–خوبی؟
بیحرکت جلوی در ایستاده بود. با صدای دو رگهام گفتم:
–خدا رو شکر.
لبخند زد.
–این خدا رو شکر با این صدا یعنی خوب نیستی. از مامان شنیدم چی شده. غصه نخور، انشاالله همه چی به خوبی تموم میشه.
به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و از همانجا چشم به ستارهایی که هنوز هم چشمک میزد دوختم.
–نه امیرمحسن، دیگه مثل قبل نیستم. حال روحیم بد نیست. فقط نگرانم. میدونم بالاخره این سختیها تموم میشه، برای همین مثل قبل اذیت نمیشم و حرص نمیخورم. دلیلش رو هم نمیدونم، ولی حسی که دارم خیلی بهتر از قبلنا هست. میدونم همهی این اتفاقها خواست خداست. فقط دلیل این رو نمیدونم که چرا قبلا اینطور نبودم و اونقدر سر هر مشکلی خودم و دیگران رو اذیت میکردم. حالا دیگه معنی اون همه بیتابی خودم رو سر هر دردسر کوچیکی نمیفهمم. تا حالا اینطوری شدی؟ میدونی دلیلش چیه؟
روی تخت نشست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره. برای منم پیش امده. من به این نتیجه رسیدم که اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته احتمال داره که این امتحان یک مجازات باشه به خاطر گناهانم. یعنی عاملش اشتباهات خودمه. اینجور وقتها دعا میکنم و طلب بخشش از خدا میکنم ازش میخوام که این امتحان سخت رو ازم بگیره و بهم آرامش بده. گاهی هم یه مشکلی دارم که خیلی برام سختهها ولی آرومم و اعصابم بهم نمیریزه و راحتتر میتونم تحملش کنم تازه رابطمم باخدا قشنگ تر میشه، به نظرم اینجور وقتها علامت اینه که خدا یه جور دیگه بهم توجه میکنه، یه جور خاص، یه جور عاشقانه که من با لذت اون مشکل رو میگذرونم. اون میخواد من بزرگ بشم. در حقیقت هر دو صورت به نفعمه، ولی در حالت دوم با حال خوب و قدرت روحی زیاد اون مشکل رو پشت سر میزارم. فکر میکنم توام الان در حالت دوم هستی.
لبخند زدم.
–چه حرفهای امید بخشی، پس یعنی من تو حالت دومم؟
–من اینطور فکر میکنم. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–کدوم مشکلت باعث شده که رابطت با خدا قشنگتر بشه؟ این آتش سوزی رستوران رو میگی؟
–نه، همین مشکل چشمهام. چون از بدو تولد بوده، مطمئنم به خاطر گناهم نبوده. از تو چه پنهون حتی گاهی مغرور میشم که خدا من رو انتخاب کرده برای این مشکل و ازش تشکر میکنم.
–تو خیلی صبوری امیرمحسن، اینجوری حرف میزنی به رابطت با خدا حسودیم میشه.
خندید.
–خوبی خدا اینه که مثل ما آدمها تبیعیض نمیزاره، هر کسی میتونه خودش رو براش لوس کنه، توی بغلش برای همه جا داره.
به آشپزخانه رفتم برای آماده کردن شام به مادر و صدف کمک کردم.
سر شام پدر گفت که یک جای مناسب برای کبابی پیدا کرده، یک مغازهی جمع و جور و کوچک است. خیلی هم از من بابت پول تشکر کرد و گفت که کمکم پس میدهد.
از حرفش خجالت کشیدم نمیخواستم بداند من پول را میخواهم بدهم. ولی امیرمحسن انگار همه چیز را به پدر گفته بود.
@Mahruyan123456
-مااینجاهیچڪدام
حآلمانخوبنیست ؛
بئڪسوکآریم 🥀
برگرد...(:
هࢪروز...
ساعـتِدلـمراعقب
میڪشمتاخیالڪنم؛
دیࢪنڪردھاےهنوز!
#اللھمعجللولیکالفرج✨
@Mahruyan123456