👆👆👆
ادامه
سرم رو به نشونه علامت مثبت تکون دادم .
دستی به موهام کشید و گفت : مثل شبق سیاه می مونه ...
هرگز دست بهشون نزن.
موهای پر پیچ و تابت دلم رو میلرزونه .
گاهی با خودم میگم باید برم دست های عمو احمد رو ببوسم و خاک پاش بشم .
اون بود که باعث شد منو و تو بهم برسیم بعد این همه مرارت و سختی .
تو خواب هم نمی دیدم که یه روز همسرم بشی ، محرمم بشی ...
بشی ملکه ی خونه ام .
میگم نظرت چیه یه سفر کوتاه چند روزه بریم ؟
--نمیدونم بهش فکر نکردم یهویی آدم رو غافلگیر میکنی.
تبسمی کرد و گفت: بهت قول میدم همه ی زندگی مون واست یه سورپرایز خوب و عالی باشه.
بریم یه حال و هوایی عوض کنیم .
بریم شمال ماه عسل ..
اصلا مگه شده عروسی بدون ماه عسل !
سر به زیر انداختم و با یاد آوری چند شب پیش یادم اومد که همه چیز تموم شده و خیلی راحت پا به دنیای جدید زنانه ام گذاشته بودم .
دنیایی که متفاوت بود زمین تا آسمان فرق می کرد با رویاهای دخترانه ام ...
زن که میشوی دیگر خودت تنها نیستی.
باید عشق بورزی به مرد زندگی ات .
کنارش باشی همدم و همراهش در غم و شادی ...
کمی و کاستی ...
زن که باشی میشوی مرکز توجه کانون محبت همسرت ...
همه چیز واسم تازه و زیبا بود .
فقط حس هایی آزارم میداد...
از طرفی محبت های سیاوش این واقعیت تلخ را کمرنگ تر میکرد از طرفی هم فکر اینکه روزی پرده از این راز برداشته شود تنم را می لرزاند .
آرام تکانم داد و گفت : کجا سیر میکنی ؟ حواست نیست !
--باشه بریم .
موشکافانه عمق چشمانم را وارسی کرد و گفت : باهام رو راست باش .
من از نگاهت میخونم که چه وقت دلت خوشه چه وقت دلگیر ...
چی آزارت میده .
مگه چند وقت بود که زنش شده بودم .
منو بهتر از خودم می شناخت.
تیز بین و باهوش بود .
لب به سخن گشودم : به این اتفاقات ، به این که اگه یه روزی بفهمن چه رسوایی به بار آوردم چی میکنن ...
وای مامانم ...
--خودت رو آزار نده نگران چیزی نباش که هنوز پیش نیومده.
در ضمن چه رسوایی !
ما شرعی و قانونی محرم شدیم .
کاری که خیلی ها میکنن .
از همه ، مهم تر پدرت میدونه .
و دیگه حرفی باقی نمی مونه.
خواهشا خودت رو درگیر نکن !!
اینم مطمئن باش که مگه من زنده نباشم که علاقه ام به تو از بین بره .
حتی وقتی هم که بمیرم قلبم رو پیش تو جا می گذارم.
ذره ای شک به دلت راه نده ...
فقط اگه اذیت شدی خواستم از تو مطمئن بشم و بدونم واقعا بهم بی میل نیستی و توی هزار توی دلت منم یه جایی دارم ...
سرش رو بالا گرفت و گفت : خدایا شکرت...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
چهار گوشه ای که برای اولین بار حس قشنگ مادر شدن را با گوشت و خونم لمس کردم .
و فهمیدم هیچ چیز در این مقدس تر و زیبا تر از مادر شدن نیست و نخواهد بود ...
کسی که بی دلیل عاشقت میشود و به خاطر عشق مادرانه اش تا آخر عمر برایت می ماند و دست از بچه اش نمی کشد ...
حتی بچه ی گناهکار و خطاکارش ...
دست از دیدن کشیدم و با دلی پر از درد و آه خانه را ترک کردم و به سوی آینده ای روشن قدم برداشتم .
و امید به آینده در وجودم زنده بود .
"فصل پریشان شدنم را ببین
بی سر و سامان شدنم را ببین
بی تو فرو ریخته ام در خودم
لحظه ی ویران شدنم را ببین
کوچه پر از ردقدم های توست
پشت همین پنجره می خوانمت
پس تو کجا که نمی بینمت
پس تو کجا که نمی دانمت
بی تو پر از داغ پریشانی ام
مهر جنون خورده به پیشانی ام
پس تو کجایی که نمی بینی ام
پس تو کجا که نمی دانی ام ...
این منم این ساکت بی هم صدا
این منم این خسته ی بی همسفر
حسرت افتاده ترین سایه ام
غربت آواره ترین رهگذر ..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونودسه:
ادامه 👆🏻👆🏻👆🏻
کاش میتونستی بفهمی که تو دل بی صاحابم چه ولوله ای راه انداختی.
آره تو راست میگی !
من بد کردم در حقت!
خیلی هم زیاد ....
اما حالا اومدم برای اینکه بگذری از من .
غلط کردن رو برای همین وقت ها گذاشتن دیگه .
شده هزار مرتبه سرم رو خم کنم و التماست کنم تا برگردی پیشم .
تو قلب مهربونی داری طهورا .
دلم پر می کشید برای رفتن ...
برای دوباره با هم بودن !
اما پای رفتن نداشتم .
هنوز هم نسبت به علاقه اش اطمینان خاطر نداشتم .
و من به خاطر قولی که به مادرش داده بودم باید این زندگی نو بنیاد را رها می کردم .
و طرف دیگر ذهنم سیاوش بدجور بهم دهن کجی می کرد .
همه را یک طرف می گذاشتم این آخری را هیچ جوره نمیشد بیخیالش شد و راحت از کنارش گذشت .
پایم را به داخل حیاط گذاشتم و خودم را پشت در پنهان کرده و سرم را از لای در بیرون بردم و بر خلاف میل باطنی ام گفتم : برو امیر حسین .
نه به خاطر من به خاطر خودت برو .
جونت رو که از سر راه نیاوردی .
میخوای اون عوضی بکشت .
محکم در را به طرفم فشار داد و خودش را به داخل حیاط انداخت .
بازو وانم میان چنگال دست هایش گم شده بود .
هاله ای از خشم و محبت بهم آمیخته شده در نگاهش به چشم می خورد .
آرام تکانم داد و اخطار گونه گفت : چرا همه چیز رو انقد سطحی نگاه میکنی .
مگه شهر هرته!!!
مملکت قانون داره عزیز من .
انقد ها هم بی در و پیکر نیست که تو فکر میکنی .
میتونیم بریم ازش شکایت کنیم به جرم مزاحمت .
برای مدتی می افته گوشه زندان و آب خنک نوش جان می کنه .
این تازه یک راهش هست که دارم بهت میگم .
معقول ترین راه هم همینه .
گفتم به اون مردک هم، اما لازمه که دوباره بهت بگم !
من نمیذارم دستش به تو برسه .
مصمم تر از قبل با قاطعیت گفت : اگر که آخرش به مرگ یکی از ما ختم بشه .
من تا آخرش رو میرم .
اما ترو ول نمی کنم .
تو زن منی !
نگاهش را سر داد به چشم هایم و لب زد : عشق منی ....
سرش را نزدیک آورد تا پیشانی ام را ببوسد که با صدای جیغ زنی که آمد با ترس فاصله گرفت و هر دو هاج و واج خیره شدیم .
مادر سارا بود .
بنده ی خدا شوکه شده بود و زبانش بند آمده بود .
گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و با ترس و لرز پرسید: تو کی هستی ! اینجا چیکار میکنی .
نگاهش را به من دوخت و گفت : این کیه تو می شناسیش!؟
قبل اینکه من لب وا کنم امیر حسین لبخند آرامی زد و سرش را پایین انداخت و در کمال تواضع و ادب گفت : سلام حاج خانم .
من شوهر طهورا هستم امیر حسین .
ترو خدا ببخشید منو اگر شما رو نگران کردم .
آمدنم یک دفعه ای شد .
دستاش شل شد و لب هایش به خنده وا شد و با خوش حالی گفت : ای وای پسرم خیلی خوش آمدی !
زودتر از اینها منتظر اومدنت بودم .
شما ببخش من نشناختم .
در را پشت سرش بست چادرش را دور کمرش جمع کرده و به طرف خانه قدم برداشت و رو به ما گفت : ترو خدا بفرمایید داخل آقای دکتر .
طهورا جان شوهرت رو راهنمایی کن .
امیر حسین دستی به موهایش کشید و نگاهی به من انداخت و رو به او گفت : نه دست شما درد نکنه .
قصدم دیدن خانومم بود .
بیش از این وقت تون رو نمیگیرم .
مثل اینکه انقد به طهورا رسیدگی کردید و مهمان نواز بودید که دل نمیذاره از پیشتون بیاد .
خنده ی نمکی کرد و روسری عقب رفته اش را جلوتر کشید و گفت : طهورا جان لطف داره اینجا خونه خودشه تا هر وقت که بخواد قدمش روی چشم اهل این خونه است .
اما دلم طاقت نمیاره که ناراحتی و غم و غصه اش رو ببینم بخدا .
امیر حسین نگاه مشکوکی بین ما رد و بدل کرد بعد هم موشکافانه پرسید : چیزی شده ! چرا طهورا ناراحتی میکنه !؟
مطمئنا میدونم که به خاطر پدرش نیست .
چون تودار تر و قوی تر از این حرفاست که بخواد دیگران رو درگیر مشکلاتش کنه .
-چی بگم مادر !
بخدا از وقتی اومده فقط کار روز و شبش گریه است .
دلم خون شده واسش .
میدانستم که قرار است پته ام را روی آب بریزد و همه چیز را بگوید .
اما دلم نمی خواست تا امیر حسین بویی ببرد از بی قراری های شبانه ام ...
با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که نگوید اما حس کردم از عمد گفت !
به نیت ،
خیر و خالصش شکی نداشتم .
-پسرم ، بی تاب توئه .
اسم تو اززبونش نمی افته .
دائم از خوبی و وجنات شما میگه .
خیلی شما رو دوست داره .
انقد که گفته که من خودم یکی، لحظه شماری می کردم تا شما رو ببینم .
امیرحسین لبخند مرموزی زد و بهم خیره شد و گفت : که اینطور ...
پس خانوم دلش هم واسه من تنگ شده بعد با پا پس میزنه با دست پیش میکشه !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
چیزی که این روزها تو این دوره و زمونه کم شده .
یه جور نایاب ...
طهورا برای من کیمیاست ...
این حرف اخرمه مامان جان .
دستش را در هوا تکان داد و گفت : به روح عباس قسم امیر حسین مویی از سرت کم بشه من اون دختره رو زنده اش نمیذارم .
حق نداری پاش رو بذاری تو این خونه .
-شما نگران نباش منم دیگه نمیارمش تو این خونه که شاهد بی احترامی به زنم باشم و نتونم دم بزنم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونودوهشت:
ادامه 👆🏻👆🏻
-بریم چیکار کنیم !؟ من الان حالم خوب نیست .
دوباره داره حالت تهوع بهم دست میده .
دستم را کشید و مرا بلند کرد و پشت سر خودش به طرف خانه کشاند .
و با غر غر گفت : یعنی همه چیز رو باید برات توضیح بدن انقد خنگی .
سریع یک مانتو بپوش تا بریم .
موندم با این درصد از کودن بودنت چطور دو تا عاشق سینه چاک هم داری؟!!
البته خب شانس داری .
چیزی که من ندارم ...
دستم را روی شانه اش گذاشتم و متوجه بغض ته گلویش و نگاه غمگینش شدم و بهش گفتم : چی شده !
چرا انقد دلت پره !!
تو هیچی کم نداری .
خودت بارها گفتی آدم های زیادی برای خواستگاری آمدن و رفتن ! اما این خود تو بودی که دست رد به سینه ی همشون زدی و قبول نکردی .
باید از خداشون هم باشه همچین فرشته ای نصیب شون بشه .
آهی کشید و گفت : نه دیگه تند نرو ؛آره من همه رو رد کردم ، چون هیچ کدوم آدم حسابی نبودن.
همشون از خودم بدبخت تر بودن .
آه نداشتن با ناله سودا کنن بعد خیر سرشون می خواستن زن بگیرن و خرجش هم بدن .
نه ابجی ! من مرد این جوری نمیخوام .
مردی که چندرغاز ته جیبش نباشه و برای نون شبش باید دائم سگ دو بزنه .
منم یکی میخوام مثل شوهرت ! مثل سیاوش .
که اگر لب تر کنی نصف این شهر رو واست می خرن .
و تو دیگه ناراحت این نیستی که کم خرج کنی یا زیاد ! تا سر ماه هشتت گرو نهت باشه .
این درد منه خواهر من .
-اما باور کن همه چیز پول نیست .
پول و ثروت هیچ کس رو خوشبخت نکرده .
این عشقه که ماندگار میشه نه هیچ چیز دیگه .
نیشخندی زد و دستش را در هوا تکان داد : شعار نده عزیز من ! اینا همش حرفه .
موقع که بیاد می فهمی پول چقدر زندگیت رو عوض می کنه و مهمه .
لبخند مسخره ای اضافه ای صحبتش کرد و دستش را روی گونه ام کشید و گفت : اگر واسه خاطر همین لامصب نبود تو هیچ وقت می رفتی زن سیاوش بشی .
نه !
مجبور بودی چون گیر بودی.
-اما سارا همش همین نیست .
-بیا بریم اصلا حوصله این حرف ها رو ندارم .
مانتویم را تن کرده و سرسری دکمه هایش را بستم و کیفم را از روی کمد چنگ زده و با عجله از اتاق خارج شدم .
سارا آماده دم در کنار برادرش ایستاده بود .
با دیدن من رو به سعید گفت : ماشین رو روشن کن تا بریم .
*************
( امیر حسین )
چند صباحی بود که دیگر طاقتم طاق شده بود و به حکم نزدیک شدن به طهورا شب ها را در آن کوچه ی تنگ و باریک در ماشین پلک روی هم می گذاشتم و می خوابیدم .
به خیال اینکه دل تنگم کمتر آشوب می شود و بیشتر مراقبش هستم .
تا مبادا آن مردک این طرف ها آفتابی شود .
تصمیم داشتم که مدتی دندان روی جگر بگذارم و تا او هم آرام تر شود در نبودم و سر موقع برای دوباره رجوع کردن به دلش پا پیش بگذارم .
مادر هم دیگر از عهده ام بر نمی آمد .
کار دل کار عجیبی بود .
طوری که خودم هم مانده بودم .
که چطور شد من به اینجا رسیدم .
پشت فرمان نشسته بودم و سرم را به صندلی تکیه داده بودم .
همان طور که به درب خانه شان خیره شده بودم متوجه باز شدن در و نور چراغ ماشینی که به وسط کوچه ساطع شده بود شدم .
سرم را جلوتر برده و دیدم که پرایدی از خانه بیرون آمد و پشت بندش دو تا دختر جوان هم بودند .
یکی از آنها زیر شانه ی دیگری را گرفته بود .
یکی از آنها که طهورا بود و احتمالا آن دیگری هم دوستش !
خدای من نکنه دوباره حالش بد شده باشه .
قلبم تند میزد و از فکر اینکه دوباره اوضاع و احوالش ناخوش است سرم تیر می کشید .
باید می رفتم !
بس بود این پنهان کاری و قایم باشک بازی ها .
دستگیره را کشیده و با عجله به سمتشان قدم برداشتم .
متوجه صدای پایی که از پشت سرش می آمد شد و سرش را برگرداند .
خودش بود همان که با کمک دوستش سر پا ایستاده بود .
صورت سفیدش زیر نور ماه و شفق نور چراغ ماشین برق انداخته بود و معصومیت و زیبایی خاصی در برابر چشم های خسته و شیفته ام ایجاد کرده بود .
جلوتر رفتم نامش را بر زبان جاری کرده و گفتم : طهورا جان !
-تو اینجا چیکار میکنی !؟
وقتش نبود که بگویم که چند شب است که همچون فرهاد که از عشق شیرین تیشه به کوه میزد و سر به بیابان گذاشته بود من هم از خانه فراری شده و دل و دماغ هیچ کس را ندارم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
و من با احتیاط بستنی ام را می خوردم از ترس اینکه روی لباسم نریزد .
جلوی درب خانه سارا پارک کرد و دستش را حایل صورتش کرده به طرفم برگشت : هر چند که دلم رضا نیست به رفتنت ،اما نمیخوام اذیتت کنم .
-ممنون بابت امشب ...
شب خوبی بود .
-در برابر تو این چیزا هیچی نیست .
لب تر کنی تمام هستی و نیستی ام رو به پات می ریزم .
خیره نگاهش کرده و گفتم : امیرحسین بهم بگو که اینا خواب و خیال نیست !
بگو که این خود واقعی تو هست که داره اینطور مدیحه سرایی میکنه و از عشق و جنون میگه .
دستش را به سینه اش زد و گفت : یقین داشته باش که این مردی که حالا با این شرح حال و اوضاع ایستاده روبروت شوهرته .
امیر حسین سبحانی که کسی که ادعاش میشد بعد مرگ همسرش دیگه عاشق نمیشه .
اما شد ...
بد جور هم شد .
من عاشقتم طهورا ...
زمزمه کرد : در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
خیلی مواظب خودت باش ...
دوباره تاکید کرد: خیلی ،خیلی مراقب باش .
حس می کردم می خواهد چیزی بگوید اما نمی تواند ...
ترس و نوعی تردید داشت از گفتن جمله ای که تا نوک زبانش می آمد و قورتش می داد .
-شما خودت خوب هستی خاله ؟!
حس می کنم یه طوری هستید ...
صورتت گل انداخته و عرق از سر و روتون میباره.
-چیزیم نیست .
فقط نمیدونم چرا احساس خفگی میکنم .
انگار یکی با دو تا دستش داره گلوم رو فشار میده .
-میخواین بریم دکتر !
-نه مادر نگران نباش .
-اما انگار واقعا حالتون خوب نیست ؟!
سارا چای اش را سر کشید و دستی دور دهانش کشید و به من گفت : بلند شو بابا مامانم چیزیش نیست .
از خستگی زیاده .
آخه مادر من یکم به خودت استراحت بده.
دائم مثل تراکتور کار می کنی .
مادرش آه سردی کشید و با افسوس گفت : تو می خواد کمک حالم باشی که نیستی .
انگار نه انگار مادری هم داری .
فقط فکر خودت هستی .
-تمومش کن مادر من ! تموم شد اون روزها که دختر پا به پای مادر کار می کرد .
رفت و روب می کرد و از هر انگشتش یه هنر می ریخت .
دوره و زمونه فرق کرده .
عصر تکنولوژیه ...
این روزا فقط باید دنباله روی مد و زمانه شد .
وگرنه نمیشه بین این جماعت که روزی یک رنگ هستند زندگی کرد ...
سری تکان داد و با تأسف گفت : نرود میخ آهنین در سنگ ...
زیادی کله شق و سر به هوایی .
ترسم از روزی که این بلند پروازی هات سرت رو به باد بده .
این راهش نیست دخترم ....
دیدم آدم هایی که مثل تو خواستن یک شبه راه هزار ساله رو طی کنن و صد پله رو یک پله کنند ...
اما سرشون به سنگ خورده و کلی افسوس و پشیمونی به جای گذاشتن .
بی اعتنا به نصیحت های مادرش از جایش بلند شد و در حالی شالش را روی سرش مرتب می کرد گفت : گوشم پره از این حرفا .
اما من بهت ثابت می کنم که این من هستم که روزی ترو از این دخمه نجاتت میدم و میبرمت یه جای بهتر با امکانات بهتر ...
تویی که روز تا شب پای اون دار قالی نشستی چی کردی واسمون ...
غیر اینکه همیشه چشمم به دست دیگران بود و کلی حسرت موند روی دلم ...
سرزنش وار نگاهش کرده و گفتم : سارا خجالت بکش ! با مادرت درست صحبت کن .
اون مادرته ته این راه رو که توانتخاب کردی بهتر از خودت میدونه .
همه ی حرفاش درسته .
-تو یکی پاشو دیگه حرف نزن ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
روی دیوار نشسته و از بالا نگاهی به حیاط بزرگ و مخروبه انداختم .
آنقدر بزرگ و وسیع بود که دست کمی از ویلا نداشت .
کسی نبود ...
چشمم به سگ سیاهی افتاد که کنار دیواربود .
حس کردم خوابیده !
باید خیلی آرام پایین می رفتم تا سر و صدایش بلند نشود .
روی زمین پریده و نگاهی به سگ که همچنان در خواب بودم انداختم .
نفسی از سر آسودگی کشیده و آهسته با نوک پنجه ی پا قدم برداشتم .
درب زوار رفته ی سالن ورودی را به عقب هل داده و وارد شدم .
منشی جوانی پشت میز بود با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد و گفت : کی ترو راه داده اینجا؟ زود گورت رو گم کن بیرون .
دستم را محکم روی میز کوبیده و داد زدم : خانم محترم لطفاً حرف نزن .
من اومدم دنبال زنم.
طهورا کجایی !
صدایم را بالاتر برده و از ته حنجره فریاد زدم : طهورا کجایی ؟ زن من کجاست !
ازترس زبانش بند آمده بود .
با ایما و اشاره به اتاقی که درش بسته بود اشاره کرد .
یورش بردم سمت در و با لگد محکمی که زدم باز شد .
دنیا روی سرم آوار شد !
با دیدنش ...
دنیا دور سرم چرخید .
چشمام سیاهی می رفت .
روی تخت دراز کشیده بود ...
با دیدن من از جایش برخاست دستش را روی قلبش گذاشت و با تته پته گفت : امیرحسی....امیرحسین !
ادامه دارد ...
ادامه این پارت جذاب رو فردا شب تقدیمتون می کنم .
همین قدر در حد بضاعتم بود .
به بزرگواری خودتون ببخشید ❤️🙏🏻
به قلم ✍🏻دل آرا
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوپنج:
ادامه 👆🏻👆🏻
مشتی به فرمان کوبید و خشمش راخالی کرد و با لحن پر از شکوه و گلایه گفت : داشتی چیکار می کردی طهورا!؟
لعنتی اگه من یک لحظه دیر تر رسیده بودم که الان دیگه اون بچه نبود .
بهم خیره شد و بلند تر فریاد زد : چرا !
فقط بگو چرا !
لحنش آرام تر شده و با حالتی عاجزانه گفت : چون من پدرش بودم !
آره !
انقد از من بدت می اومد که می خواستی بچه مون رو سر به نیست کنی .
تو اصلا قلب داری !
می فهمی مهر مادری چیه !!
دستم را جلوی دهانم گرفته و با هق هق گفتم : بخدا میدونم .
بیشتر از تو ! من از وجود این طفل معصوم خوشحال بودم .
چون ثمره عشق ما بود .
اما وقتی دیدم و فکر کردم که اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد بهتره که این بچه دیگه نباشه .
من خواستم از تو دفاع کنم ...در مقابل اون سیاوش ...
-بسه تموم کن دیگه این حرف های تکراری رو .
شده یکبار وقتی می بینمت بدون ترس و واهمه ای از خودمون دوتا حرف بزنی !
دائم تن و بدنت می لرزه به خاطر اتفاقاتی که هنوز نیافتاده .
تو اصلا عقل داری طهورا !
چرا برای یکبار هم شده به جای اینکه بنده ی احساست باشی از عقلت استفاده نمی کنی .
تو میدونی اگه مادر دوستت نبود من حالا اینجا نبودم !
و تو ...
و بچه ای دیگه وجود نداشت .
من هیچی !
چطور می خواستی با وجدان خودت کنار بیای !
اون دنیا چطور میخواستی جواب گو باشی .
به خودت بیا طهورا ، بذار کنار این بچه بازی ها رو .
-بی انصاف نباش امیر حسین ، من همه اینکارا رو به خاطر تو کردم .
چون عاشقتم ...
زیر لب غرید : آخه لامصب نیستی ! تو از عاشقی فقط نوشتنش رو یاد گرفتی .
هنوز مونده تا راه و رسم عاشقی رو بشناسی و با کوچه پس کوچه های عاشقی بزرگ بشی و قد بکشی .
اگر منو می خواستی هرگز چیزی رو از من پنهان نمی کردی .
بی خبر از من خونه رو ترک نمی کردی .
مهم ترین اتفاق زندگیم رو وجود بچه مون رو قایم نمی کردی ازم .
قطره ی اشکی از گوشه چشمش چکید و لب ورچید و با گریه گفت : تو میدونی من چقدر آرزوی همچین روزی رو داشتم .
آرزوی پدر شدن سالهاست با منه .
چقدر دلم می خواست بچه از فتانه برام به یادگار گذاشته بشه که با هر بار دیدنش آتیشی که روی دلمه کمی سرد بشه اما نشد ...
خدا نخواست !
اما حالا !!
من یقین دارم که خواست خداست .
خودش به حال خراب ما نگاهی انداخته و این هدیه رو برامون فرستاده .
اونوقت ما بنده های ابله و ناشکرش داشتیم دو دستی کفران نعمت می کردیم و می کشتیمش .
دیگه به ستوه اومده بودم از این همه سر زنش !
دستام رو روی گوشم گذاشته و داد زدم : بس کن دیگه .
دیوانه ام کردی .
هر کسی تعبیرش از عشق فرق میکنه .
من عشق رو با از خود گذشتن میدونم .
اگر چه به نظر تو مسخره میاد .
مهم این دل وامانده ی خودمه که شاید آروم بگیره .
صدایم را پایین تر آورده و به بیرون خیره شده و گفتم : اگه زحمتی نیست منو ببر خونه ی دوستم سارا .
با دادی که کشید از ترس در خودم مچاله شده و به در چسبیدم .
-منو از این دیوانه تر نکن طهورا .
بذارم بری خونه ی اون دوستت که از صد تا دشمن بدتره .
تا فردا نامه ی طلاق غیابی ترو دستم بده .
تو اینو می خوای !
به خدا که دیگه یک لحظه ام نمیذارم ازم دور باشی .
بسه دیگه تنهایی و جدایی !
اگه قرار بر تنبیه من بود کافیه .
سر من به سنگ خورد .
سرش را نزدیک تر آورد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و آهسته گفت : شد چیزی که قرار نبود بشه .
دخترک چشم سیاه بالاخره کار خودت رو کردی .
قرار نبود موندنی بشی .
اما ناجور تو قلبم جا خوش کردی .
یه وقت هایی چرخ روزگار طوری پیش میره که اصلا فکرش هم نمی کردی که یه روزی اینطور بشه .
ذره ای به ذهنم خطور نمی کرد که روزی اینطور عشقت منو به زانو در بیاره و حاضر باشم برای داشتنت ، برای شنیدن صدای تپش های قلبت و دیدن دوباره ی چشم های اغواگرت زمین و زمان رو بهم بدوزم و آسمون به ریسمون ببافم تنها برای اینکه تو باشی ...
سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت : هر روز که می گذره بیشتر از قبل منو به خودت وابسته می کنی .
مثل یک کتاب هزاران صفحه ای می مونی که با هر زمانی که می گذره برگی جدید از تو بهم رخ نمایی می کنه .
در عین سادگی پر از معمایی !
معمای بی جوابی که تنها جوابش در نگاه تو پیداست .
بمان برای من که سخت محتاج تو هستم ...
بگیر دستانم را که در این واپسین روزهای کسی نیست تا مرهمی باشد بر قلب ترک خورده ام ...
التیامی باشد برایم ...
«غم و درد دل من بی حسابه
خدا می دونه که دل از هجرت کبابه
سیاهی دو چشمانت مرا کشت ...»
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
انگار که تازه یادم افتاده باشد که هیچ لباسی ندارم و چمدانم را در خانه سارا جا گذاشته ام .
دستم را محکم به صورتم زده و جیغ زدم : ای وای دیدی چی شد امیر حسین !
دل نگران شد و گفت : چی شده ! باز اتفاقی افتاده !
-من هیچ لباسی همراهم ندارم .
چمدانم خونه ساراست .
منو ببر اونجا تا بیارمش .
چهره اش درهم شد و با تشر گفت : گفتم ببینم چی شده ! لازم نکرده من ترو جایی نمیبرم .
توام حق نداری جایی بری .
دیگه اجازه نمیدم پات رو تو خونه ی اون دوستت بذاری ! معلوم نیست دق و دلی کی رو داره سر تو در میاره .
دمق شده و با قیافه ای آویزان گفتم : پس حالا چیکار کنم...
همه ی وسایلم اونجاست آخه ...
چند دقیقه که بیشتر طول نمی کشه .
-همین که گفتم نه ! نمیذارم بری .
تا الان هم زیادی بودی .
که اگه می دونستم نقشه برای قتل بچه ی من کشیده یک ثانیه هم نمیذاشتم اونجا باشی .
ببینم مگه لباس زیر پالتوت نپوشیدی!
یاد تاپ دکلته ی مشکیم که زیر پالتوم بود افتادم .
از تصور اینکه امیرحسین بخواد منو با اون لباس ببینه صورتم از شرم داغ شد و خون به صورتم دوید .
امیر حسین جلوتر آمد و با نگاه به صورت گل انداخته ی من لبخند مرموزی زد و گفت : چی شد دوباره ! باز گل گلی شدی ...
لپ قرمزی شدی .
-تاپ تنمه اما سردم میشه .
برو لباس هام رو بیار .
قهقهه ای سر داده و گفت: منو سیاه نکن طهورا .
سردی رو بهونه می کنی .
نگاهش را سر داد طرف یقه ی پالتویم که کمی باز بود و گفت : ازمن خجالت نکش ...
باید با من راحت باشی .
این رو گرفتن ها منو عذابم میده .
دستش روی اولین دکمه ی پالتویم متوقف شد و بازش کرد .
نگاه خیره اش ...
چشم های خمارش ...
حاکی از حرف دلش بود .
دستش را زیر گردنم کشید و تماس گرمی دستش با پوست یخ کرده ی من بدنم را مور مور می کرد .
دستش را عقب کشید و گفت : میرم لباس هات رو میارم .
اما نه به این دلیل که تو باز بخوای از من رو بگیری ها ...
تا من میرم و میام برو یه استراحتی کن ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃