🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوپنج:
ادامه 👆🏻👆🏻
مشتی به فرمان کوبید و خشمش راخالی کرد و با لحن پر از شکوه و گلایه گفت : داشتی چیکار می کردی طهورا!؟
لعنتی اگه من یک لحظه دیر تر رسیده بودم که الان دیگه اون بچه نبود .
بهم خیره شد و بلند تر فریاد زد : چرا !
فقط بگو چرا !
لحنش آرام تر شده و با حالتی عاجزانه گفت : چون من پدرش بودم !
آره !
انقد از من بدت می اومد که می خواستی بچه مون رو سر به نیست کنی .
تو اصلا قلب داری !
می فهمی مهر مادری چیه !!
دستم را جلوی دهانم گرفته و با هق هق گفتم : بخدا میدونم .
بیشتر از تو ! من از وجود این طفل معصوم خوشحال بودم .
چون ثمره عشق ما بود .
اما وقتی دیدم و فکر کردم که اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد بهتره که این بچه دیگه نباشه .
من خواستم از تو دفاع کنم ...در مقابل اون سیاوش ...
-بسه تموم کن دیگه این حرف های تکراری رو .
شده یکبار وقتی می بینمت بدون ترس و واهمه ای از خودمون دوتا حرف بزنی !
دائم تن و بدنت می لرزه به خاطر اتفاقاتی که هنوز نیافتاده .
تو اصلا عقل داری طهورا !
چرا برای یکبار هم شده به جای اینکه بنده ی احساست باشی از عقلت استفاده نمی کنی .
تو میدونی اگه مادر دوستت نبود من حالا اینجا نبودم !
و تو ...
و بچه ای دیگه وجود نداشت .
من هیچی !
چطور می خواستی با وجدان خودت کنار بیای !
اون دنیا چطور میخواستی جواب گو باشی .
به خودت بیا طهورا ، بذار کنار این بچه بازی ها رو .
-بی انصاف نباش امیر حسین ، من همه اینکارا رو به خاطر تو کردم .
چون عاشقتم ...
زیر لب غرید : آخه لامصب نیستی ! تو از عاشقی فقط نوشتنش رو یاد گرفتی .
هنوز مونده تا راه و رسم عاشقی رو بشناسی و با کوچه پس کوچه های عاشقی بزرگ بشی و قد بکشی .
اگر منو می خواستی هرگز چیزی رو از من پنهان نمی کردی .
بی خبر از من خونه رو ترک نمی کردی .
مهم ترین اتفاق زندگیم رو وجود بچه مون رو قایم نمی کردی ازم .
قطره ی اشکی از گوشه چشمش چکید و لب ورچید و با گریه گفت : تو میدونی من چقدر آرزوی همچین روزی رو داشتم .
آرزوی پدر شدن سالهاست با منه .
چقدر دلم می خواست بچه از فتانه برام به یادگار گذاشته بشه که با هر بار دیدنش آتیشی که روی دلمه کمی سرد بشه اما نشد ...
خدا نخواست !
اما حالا !!
من یقین دارم که خواست خداست .
خودش به حال خراب ما نگاهی انداخته و این هدیه رو برامون فرستاده .
اونوقت ما بنده های ابله و ناشکرش داشتیم دو دستی کفران نعمت می کردیم و می کشتیمش .
دیگه به ستوه اومده بودم از این همه سر زنش !
دستام رو روی گوشم گذاشته و داد زدم : بس کن دیگه .
دیوانه ام کردی .
هر کسی تعبیرش از عشق فرق میکنه .
من عشق رو با از خود گذشتن میدونم .
اگر چه به نظر تو مسخره میاد .
مهم این دل وامانده ی خودمه که شاید آروم بگیره .
صدایم را پایین تر آورده و به بیرون خیره شده و گفتم : اگه زحمتی نیست منو ببر خونه ی دوستم سارا .
با دادی که کشید از ترس در خودم مچاله شده و به در چسبیدم .
-منو از این دیوانه تر نکن طهورا .
بذارم بری خونه ی اون دوستت که از صد تا دشمن بدتره .
تا فردا نامه ی طلاق غیابی ترو دستم بده .
تو اینو می خوای !
به خدا که دیگه یک لحظه ام نمیذارم ازم دور باشی .
بسه دیگه تنهایی و جدایی !
اگه قرار بر تنبیه من بود کافیه .
سر من به سنگ خورد .
سرش را نزدیک تر آورد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و آهسته گفت : شد چیزی که قرار نبود بشه .
دخترک چشم سیاه بالاخره کار خودت رو کردی .
قرار نبود موندنی بشی .
اما ناجور تو قلبم جا خوش کردی .
یه وقت هایی چرخ روزگار طوری پیش میره که اصلا فکرش هم نمی کردی که یه روزی اینطور بشه .
ذره ای به ذهنم خطور نمی کرد که روزی اینطور عشقت منو به زانو در بیاره و حاضر باشم برای داشتنت ، برای شنیدن صدای تپش های قلبت و دیدن دوباره ی چشم های اغواگرت زمین و زمان رو بهم بدوزم و آسمون به ریسمون ببافم تنها برای اینکه تو باشی ...
سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت : هر روز که می گذره بیشتر از قبل منو به خودت وابسته می کنی .
مثل یک کتاب هزاران صفحه ای می مونی که با هر زمانی که می گذره برگی جدید از تو بهم رخ نمایی می کنه .
در عین سادگی پر از معمایی !
معمای بی جوابی که تنها جوابش در نگاه تو پیداست .
بمان برای من که سخت محتاج تو هستم ...
بگیر دستانم را که در این واپسین روزهای کسی نیست تا مرهمی باشد بر قلب ترک خورده ام ...
التیامی باشد برایم ...
«غم و درد دل من بی حسابه
خدا می دونه که دل از هجرت کبابه
سیاهی دو چشمانت مرا کشت ...»
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456