🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونودوهشت:
ادامه 👆🏻👆🏻
-بریم چیکار کنیم !؟ من الان حالم خوب نیست .
دوباره داره حالت تهوع بهم دست میده .
دستم را کشید و مرا بلند کرد و پشت سر خودش به طرف خانه کشاند .
و با غر غر گفت : یعنی همه چیز رو باید برات توضیح بدن انقد خنگی .
سریع یک مانتو بپوش تا بریم .
موندم با این درصد از کودن بودنت چطور دو تا عاشق سینه چاک هم داری؟!!
البته خب شانس داری .
چیزی که من ندارم ...
دستم را روی شانه اش گذاشتم و متوجه بغض ته گلویش و نگاه غمگینش شدم و بهش گفتم : چی شده !
چرا انقد دلت پره !!
تو هیچی کم نداری .
خودت بارها گفتی آدم های زیادی برای خواستگاری آمدن و رفتن ! اما این خود تو بودی که دست رد به سینه ی همشون زدی و قبول نکردی .
باید از خداشون هم باشه همچین فرشته ای نصیب شون بشه .
آهی کشید و گفت : نه دیگه تند نرو ؛آره من همه رو رد کردم ، چون هیچ کدوم آدم حسابی نبودن.
همشون از خودم بدبخت تر بودن .
آه نداشتن با ناله سودا کنن بعد خیر سرشون می خواستن زن بگیرن و خرجش هم بدن .
نه ابجی ! من مرد این جوری نمیخوام .
مردی که چندرغاز ته جیبش نباشه و برای نون شبش باید دائم سگ دو بزنه .
منم یکی میخوام مثل شوهرت ! مثل سیاوش .
که اگر لب تر کنی نصف این شهر رو واست می خرن .
و تو دیگه ناراحت این نیستی که کم خرج کنی یا زیاد ! تا سر ماه هشتت گرو نهت باشه .
این درد منه خواهر من .
-اما باور کن همه چیز پول نیست .
پول و ثروت هیچ کس رو خوشبخت نکرده .
این عشقه که ماندگار میشه نه هیچ چیز دیگه .
نیشخندی زد و دستش را در هوا تکان داد : شعار نده عزیز من ! اینا همش حرفه .
موقع که بیاد می فهمی پول چقدر زندگیت رو عوض می کنه و مهمه .
لبخند مسخره ای اضافه ای صحبتش کرد و دستش را روی گونه ام کشید و گفت : اگر واسه خاطر همین لامصب نبود تو هیچ وقت می رفتی زن سیاوش بشی .
نه !
مجبور بودی چون گیر بودی.
-اما سارا همش همین نیست .
-بیا بریم اصلا حوصله این حرف ها رو ندارم .
مانتویم را تن کرده و سرسری دکمه هایش را بستم و کیفم را از روی کمد چنگ زده و با عجله از اتاق خارج شدم .
سارا آماده دم در کنار برادرش ایستاده بود .
با دیدن من رو به سعید گفت : ماشین رو روشن کن تا بریم .
*************
( امیر حسین )
چند صباحی بود که دیگر طاقتم طاق شده بود و به حکم نزدیک شدن به طهورا شب ها را در آن کوچه ی تنگ و باریک در ماشین پلک روی هم می گذاشتم و می خوابیدم .
به خیال اینکه دل تنگم کمتر آشوب می شود و بیشتر مراقبش هستم .
تا مبادا آن مردک این طرف ها آفتابی شود .
تصمیم داشتم که مدتی دندان روی جگر بگذارم و تا او هم آرام تر شود در نبودم و سر موقع برای دوباره رجوع کردن به دلش پا پیش بگذارم .
مادر هم دیگر از عهده ام بر نمی آمد .
کار دل کار عجیبی بود .
طوری که خودم هم مانده بودم .
که چطور شد من به اینجا رسیدم .
پشت فرمان نشسته بودم و سرم را به صندلی تکیه داده بودم .
همان طور که به درب خانه شان خیره شده بودم متوجه باز شدن در و نور چراغ ماشینی که به وسط کوچه ساطع شده بود شدم .
سرم را جلوتر برده و دیدم که پرایدی از خانه بیرون آمد و پشت بندش دو تا دختر جوان هم بودند .
یکی از آنها زیر شانه ی دیگری را گرفته بود .
یکی از آنها که طهورا بود و احتمالا آن دیگری هم دوستش !
خدای من نکنه دوباره حالش بد شده باشه .
قلبم تند میزد و از فکر اینکه دوباره اوضاع و احوالش ناخوش است سرم تیر می کشید .
باید می رفتم !
بس بود این پنهان کاری و قایم باشک بازی ها .
دستگیره را کشیده و با عجله به سمتشان قدم برداشتم .
متوجه صدای پایی که از پشت سرش می آمد شد و سرش را برگرداند .
خودش بود همان که با کمک دوستش سر پا ایستاده بود .
صورت سفیدش زیر نور ماه و شفق نور چراغ ماشین برق انداخته بود و معصومیت و زیبایی خاصی در برابر چشم های خسته و شیفته ام ایجاد کرده بود .
جلوتر رفتم نامش را بر زبان جاری کرده و گفتم : طهورا جان !
-تو اینجا چیکار میکنی !؟
وقتش نبود که بگویم که چند شب است که همچون فرهاد که از عشق شیرین تیشه به کوه میزد و سر به بیابان گذاشته بود من هم از خانه فراری شده و دل و دماغ هیچ کس را ندارم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃