eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨ می دانی خـدا؟ من به این یقین رسیده ام؛ شکـرِ داشتنِ محمـ💚ـد در دایره سجده های ما نمی گنجد ! ♡آیامیتوان به آسمان منتسب شد؛ ♡و سجده ای ♡برای این انتساب،بجا آورد؟ @mahruyan123456
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو #دل‌آࢪا #رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور💫🌿👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 #رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 #رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو #دل‌آࢪا #رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور💫🌿👇
∞↻∞ برای سهولت در خواندن خاطره لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم✨🌹 پارت اول👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 پارت بیست و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/3062 پارت پنجاه 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4033 پارت هفتاد و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4628 پارت صد 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5437 پارت آخر 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5990 ❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
عاشقی حس قشنگی ست ولی کاش اگر هر که افتاد در این قاعده محکم باشد https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ریپلای‌به پارت‌ اول رمان زیبا و آنلاین طهورا 👆🏻 @mahruyan123456🍃
بعضی وقتاممکنه احساس کنی که گمگشته و تنهایی حس کنی که سردرگمی وته دلت غمه بزرگیه ولی خدا دقیقا می دونه که کجایی و برای زندگیت بهترین برنامه ها رو داره آنگاه که حس میکنی زیر بار مشکلات، کمرت درحال خم شدن است؛ نا امید نباش! شاید آن لحظه فرشته نجات، دستانش را روی شانه هایت گذاشته باشد روزهای سخت تموم میشن، مهم اینه که تو چقدر تونستی صبور شکرگذارباشی و همواره باایمان واعتقاد قوی به خدای بزرگت اعتمادداشته باشی صبورباش هماناپس ازسختی آسانیست . اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید آرمان هامون انتخابامون ارتباطاتمون رفتارمون واخلاقمون رو متعالی کنیم.!ヅ وفقط به فکر امام زمان(عج) باشیم وفقط کارامونوبرنامهریزی هامون☘️برای حضࢪت باشہ عشق اودلدادگی به اوشیࢪین شدن بااو شاد شدن وشاداب شدن فقط با او..•| حواسمون باشہ دیگہ کارامون رو فقط برای بر طرف کردن موانع ظہور باشہ}••{ @mahruyan123456
همیشہ بہ یاد مہربانی خدا باش🌿ジ هی دائم باید حواست باشه یادت نره• بہ خاطر همینہ میگن هر کاری می کنید🌻 بسم اللہ الرحمن الرحیم بگید برای اینکه هی یاد مھربونیش باشی•↯↻• @mahruyan123456
🗝 🌹الصَّابِرِينَ وَ الصَّادِقِينَ‌ وَ الْقَانِتِينَ‌ وَ الْمُنفِقِينَ وَ الْمُسْتَغْفِرِينَ‌ بِالأَسْحَارِ... پـرهيزگاران، همان صابران‌ و راستگويان و فرمان‌ بردارانِ‌ فروتن‌ و‌ انفاق كنندگان‌ و استغفار كنندگان‌ در سحرها هستند...🍃 📖سوره مبارڪه آل عمـران @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : : تکیه اش را به پشتی رنگ و رو رفته ی مان داد و سرش را پایین انداخته بود . من هم با شرم روبرویش نشستم . زیر چشمی می پاییدم! حس می کردم نگاهش را از من می دزدد ... و کلافه و سر در گم به نظر می آمد . خیلی حرف ها داشتم برای گفتن اما زبان به دهان گرفته تا او سخن بگوید و حرف هایش را بشنوم . نگاهی به قُل قُل آب جوش که از سر و روی کتری‌ می ریخت انداختم و سریع بلند‌ شدم تا چای دم کنم ... که قبل از من دستمالی از جیبش بیرون آورد و دسته ی کتری‌ را با احتیاط گرفت و روی زمین گذاشت ... همان طور که به گل های قالی چشم دوخته بود گفت : بنشین ، برای چای خوردن و پذیرایی نیومدم . چشمی زیر لب گفتم و نشستم . دستاش رو بهم قفل کرد و با آرامش و لحن گیرایش‌ شروع کرد : روزگار بازی بدی رو سر ما در آورد . خیلی راحت ما رو از هم جدا کرد و فاصله انداخت و حالا طوری که اصلا فکرش رو هم نمی کردیم روبروی هم قرار داده . حتی قبل از ازدواجم با افسانه توی نامه ای که برات نوشتم گفتم که تو لیاقت بهترین ها رو داری‌. اون زمان همیشه ترس اینو داشتم که اگر روزی بدستت بیارم نتونم‌ خوشبختت کنم . اما جور دیگه ای شد و اون طور که انتظارش رو داشتم نشد . تمام این مدت فکر و ذکر هر شب و روزم بودی ...مکثی کرد و ادامه داد : و هنوز هم هستی حتی بیشتر از قبل . وقتی که از پدرم شنیدم که شما رو برای من در نظر گرفته خیلی متعجب شدم . احساساتم‌ با هم سر جنگ داشتند . یه دل خوش حال بودم از اینکه آرزوی رسیدن به تو توی همین دنیا برام محقق میشه ... و یه دل هم‌ گیر عذاب وجدانی بودم و هستم که یک لحظه رَهام نمی کنه . مثل طنابی محکم دور گلوم پیچ و تاب خورده . اونقدر که گاهی اوقات نفس کشیدن برای سخت میشه . صحبتش را قطع کرد و من منتظر ادامه اش بودم که با چیزی که می دیدم چشمام گرد شده بود و دلم را چنگ میزد . کم دیده بودم که یک مرد گریه کند . به قولی می گفتند مردها که گریه نمی کنند . و حالا همان مرد واقعی و مرد رویاهایم‌ می گریست . غم بزرگی روی دلش بود که اینگونه اشک می ریخت . کاش مَحَرَمش بودم تا بتونم دستاش رو بگیرم و بگم آروم باش کمال الدینم. گریه ی تو نفس های منو قطع میکنه . چه عذابی رو داشت متحمل میشد . حالا دو تامون درست‌ شبیه هم شده بودیم . دو تا عاشق با حس هایی متناقض . آب دهانم را قورت داده و گفتم : آقا ، خودتون رو ناراحت نکنید . این خواست خدا بوده . و هیچ کدوم از ما نمی تونیم با چیزی که خودش برامون مُقدر کرده بجنگیم . کمی آروم تر شد و گفت :معذرت میخوام ناراحتت کردم . اما باید بدونی که من آدم خوبی نیستم . یه آدم بی وجدان که به خاطر خواست و نیاز قلبی خودش بقیه رو زیر پا له میکنه و همه رو ندید می گیره . من خیلی آدم پَستی هستم . کتایون ! چقدر زیبا نامم را به زبان آورد . دلم می خواست باز هم صدایم کند و مرا با خیالات خوشم پیوند بزند . --بله آقا !! --میدونم که توام دارن مجبور میکنن . باور کن که من قصد ندارم زندگیت رو خراب کنم . میدونم که به عنوان یک دختر پر از آمال‌ و آرزو هستی و این حق تو نیست که با یک مرد زن و بچه دار ازدواج کنی . اگر بخوای‌ خودم طوری‌که‌هیچ‌کس نفهمه و دستش‌ بهت نرسه‌ از این عمارت فراریت‌ میدم ... با خودش چی فکر می کرد ! مگه نمی دونست که قلبم را قلبش گره زدم ... یک گره محکم و ناگسستنی . چطور حرف از جدایی میزد حالا که بعد این فراق داشتیم بهم می رسیدیم . --نه آقا واسه ی خودتون درد سر درست نکنید . اگر خواستم که بیاین اینجا برای حرف هایی بوده که خواستم بهتون بگم . برای من خیلی سخته که بشم هووی خانم بزرگ . اما دلم نمی خواد با نادانی و سهل انگاری مرتکب اشتباهی بشم که جبرانش‌ سخت باشه . با رفتن من از اینجا تنها پدر و مادر بیچاره ام سر افکنده میشن و سرشون زیر ننگ میره و هزار جور حرف پشت سرم زده میشه . میخوام بگم که اگر که به این ازدواج رضایت بدم شرط دارم . سوالی نگاهم کرد و گفت : چه شرطی؟ --خانم همسر اول شماست ، و مادرِ بچه ی شما . اونم یک روزی سالم و سر حال بوده و مثل همه ما زندگی کرده . عزت‌ و احترام داشته . میخوام همین روال ادامه داشته باشه . دلم نمی خواد که با اومدنم شخصیت شون رو له کنم و صاحب جاه و جلال بشم . خانوم اون خونه ایشون هست . و شما به عنوان همسر باید عدالت رو رعایت کنید . با اومدن من نباید چیزی تغییر کنه ... شرم و حیایی که داشتم باعث شد تا ادامه ی حرفم رو قورت داده و سکوت کنم . خودش تا ته حرفام رو متوجه شد و سرش رو بالا گرفت و زل زد به صورتم و گفت : مطمئن باش که همون طوری میشه که میخوای . من در حق افسانه خیلی بد کردم . عشق اونو ندیدم ... احساساتش رو ، مهر و محبتش رو ندیدم .👇🏻👇🏻