eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
✨نام رمان : خدا عشق را واسطه کرد ✍🏻نویسنده : فائزه عبدی 📌ژانر رمان : عاشقانه , اجتماعی , مذهبی 📚 تعداد صفحه رمان : 594 خلاصه: داستان زندگی یامین، دختری معتقد به دین اسلام ، شجاع ، منطقی و دارای نفوذ کلام است که برای ادامه تحصیل به ایتالیا سفر میکند. کارلو پسری مسیحی که حتی دین خودش را درست و حسابی نمیشناسد ، سرد ، مغرور و بی اعتنا به همه چیز و همه کس است. میزبان یامین قصه ما در ایتالیا میشود... ❌ کپی ممنوع فوروارد کنید ❌ @mahruyan123456
💕 🌼هفتہ‌بہ‌هفتہ‌میگذردباخیال‌تو 🌼پس‌لااقل‌بہ‌حرمٺ‌خون‌خدابیا 🌼بیش‌ازهزارسال‌توخون‌گریہ‌ڪردی 🌼ای‌خون‌جگرزغربٺ‌زینب‌ڪبری‌بیا @mahruyan123456
👤‌|#شهید_باکری آگاه باشيم که صدق نيت و خلوص در عمل‌•° تنها چاره‌ساز ماست‌🌱 بدانيد #اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌☄ @mahruyan123456
حاجی‌ می‌گفت: اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام ، رفتار و اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد و تمام شهدا این مشخصه را داشتند شهید سلیمانی 🌹 🥀 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚🏻 به اسمت قسم ❤️ تو قلبم حرم داری 🎼 آهنگ : بی بی بیحرم 🎤 با نوای : هلالی و زمانی @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_پنجاه_شش زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پس میگیر
💗| ✨| باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا مورد پسند من نیست. تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاشتون بیخودیه،من کوتاه نمیآم. لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقاي اشرفی هستید درسته؟ :_بله آقا :+آقاي اشرفی میدونید اسم من چیه؟ :_بله آقا،شما آقاوحید هستید. وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوري که من بشنوم می گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته. متوجه حرفش نمیشوم. نگاهش میکنم. به طرفم برمیگردد و چشمانش را روي چشمانم متمرکز می کند:بهم ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ. نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم. حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل هاي ناشناس هدایت می کند. همان لبخند،روي لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم خوندي؟ باورم نمیشود... او....ایمیل ها.... :+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟ آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیاي پیش من.. **** با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟ عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟ :_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟ :+اگه بڱم قول میدي ناراحت نشی؟ :_چــرا باید ناراحت بشم؟ :+حالا اول قول بده! :_خیلی خب،قــــــول :+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد. :_منیر؟ سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرامنیر به او میگفته...اصلا چه گفته؟ متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟ :+چی؟؟ :_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داري گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت تو مداحی گوش دادي. همونجا فهمیدم تو داري عوض میشی... یا حداقل این پتانسیل رو داري که عوض بشی...می دونی؟ هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره... گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی که راحت چیزي رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی... چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیري،گفت که رفتی و نهج البلاغه خریدي. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدي.. و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟ :_جانم .... اولین باره که صدام کردي. چه قشنگه برادرزاده ي ماهی مثل تو داشتن... ✍🏻 نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو... :+خب...بعدش.. :_بعدشم که دیگه خودت میدونی،وقتی ایمیل زدي و گفتی که من فرشته ي نجاتتم،فهمیدم دیگه تموم شد.. وقتش شد که از پیله دربیاي. خواستم راجع چادر باهات حرف بزنم. ولی باور کن حتی فکرشم نمیکردم که بدویی بري چادر بخري.. :+کشتی پهلوگرفته،تازه تموم شده بود،راستش از حضرت زهرا(علیها السلام) خجالت میکشم. :_قشنگترین پروانه،اونیه که از پروانه بودنش لذت ببره، بهترین دخترمحجبه هم اونیه که به حجابش افتخار کنه..میفهمی نیکی؟ سرم را آرام تکان میدهم. :_حالا تو تعریف کن از شب عاشورا برایش میگویم،تا مسجد رفتن هاي پنهانی و مطالعه هاي سردرگم و درهم از سایت هاي مختلف... تا پیرزنی که نگذاشت در صف اول بایستم،تا شکستن پایم و باز هم دیدن نام {حسین بن علی} و اینکه عاشقش شدم،تا خواندن قرآن و اولین نماز و حس قشنگ صحبت با خدا... برایش از مسجد و مشدي و سیدجواد هممیگویم . تا سر کردن چادر براي بار اول و واکنش مامان... باحوصله و بادقت تمام حرف هایم را گوش میدهد،گاهی نظر میدهد و گاهی جزئیات بیشتر میخواهد. گارسون سفارش هایمان را روي میز میچیند و حرف هاي من هم تمام میشود. :_امر دیگه اي دارین آقا؟ :+نه ممنون عمو به طرف من بر میگردد:نیکی بیا یه قولی بهم بدیم. :_چه قولی؟ :+قول بدیم هیچ وقت و هیچ جا،راجع کسی قضاوت نکنیم... هم من به تو،هم تو به من قول بده. فکر کن اگه سیدجواد هم مثل اون خانم تو رو قضاوت میکرد،ممکن نبود تو دوباره به دین علاقه مند بشی،درسته؟ سر تکان میدهم. ادامه میدهد:اینجاست که شاعر میگه:تا با کفش هاي کسی قدم برنداشتید راه رفتنش رو نقد نکنید. می خندم:شاعــــــر؟؟ این شــعـر بود؟؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :+بهم قول میدي؟ و دستش را برابرم دراز میکند. به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در وجودم جریان می یابد.. اولین بار نیست که با مردي به غیر از پدرم دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه این حس را تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندي،ناخودآگاه روي لبانم مینشیند. :+چرا میخندي؟ حسم را برایش توصیف میکنم. :+میدونی چرا این حس قشنگ رو درك کردي؟ واسه اینکه من مَحرَم تو ام. مثل پدرت... حس حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون نرفتیم.. چقدر حرف هایش بوي حق میدهد،بوي انصاف... :_ممنون از اینکه اومدین. :+غذات رو بخور شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست داشتنی است... مرد جوان بیست و شش ساله اي که برابرم نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدري که در وانفساي گناه آلوددنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با مهربانی،راه رفتن در مسیر حق را به من آموخت. نمیتوانم دوستش نداشته باشم! ★ براي بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز 692 هواپیمایی ایران،به مقصد لندن... عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه چیزي بگوید،عمو میگوید: نگران نباشین ، حواسم بهش هست.. مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن. تا میتونی خوش بگذرون. دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟ :+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم. بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه ي بابا فرو میروم. دوباره مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاري کن وفتی برگشت، بشه همون نیکی خودم... در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوري وانمود کرده که اصلا،هیچکستمایلات مذهبیش را در این دو روز ندید. مامان و باباي من خیال میکنند میروم که آزاد و متجدد بازگردم،اما حتی فکرش را هم نمیکنند که میروم تا کامل شوم... شاگردي عمو را بکنم در مکتب دینداري... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456