خورشــــ⛅️ـــــید
روزی دو بار طلوع نمی کند...
ما هم دوبار به دنیا نمی آییم !
هر چه زودتر به آنچه از #زندگی ات
باقی مانده بچسب...♥️
@mahruyan123456 🍃
خـــــدایا✨
دلگࢪم بودن به تو
انقدر خوب است
ڪھ هر ناامیدی را امیدوار میسازد♥️
@mahruyan123456 🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
ـ مانند ڪسـے که بدون استفاده از ڪلمات هم آواز میخواند،
هیچ چیز متوقفم نمےڪند!
حتی وقتی همه چیز از بین میرود تنها امید در کنارم میماند💌
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست دختربچه ي همسایه ام براي فرار از شیطنت چهره ي من ، میخواهد بحث را
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_یک
نگاهی به صفحه میاندازد ؛ (ببخشید) میگوید و جواب میدهد.
چنگال را سه دور،میچرخانم و داخل دهانم میبرم.
الحق که دست پختش فوق العاده است.
+:سلام پرستوجان..
چند لحظه میگذرد
+:ببخشید... ؟؟ شما؟
نیم رخ راستش را نگاه میکنم،او آن طرف خانه را...
+:بله بله.. شناختم.. آقاي شریفی.. موبایل پرستو دست شما چی کار
میکنه؟
گوش هایم تیز میشوند،شریفی! آقاي شریفی!
چند ثانیه میگذرد،به ظاهر مشغول خوردنم.. اما... همه ي حواسم
معطوف نیکی است.
+:نه آقاي شریفی.. خواهش میکنم ادامه ندید. +:نه من اصلا موقعیتش رو ندارم... آقاي شریفی... نه من اصلا قصدش
رو هم ندارم...
تنم میلرزد،از چیزي که گوش هاي من،و از آن بدتر گوش هاي نیکی
میشنوند واهمه دارم...
خودم را دلداري میدهم،حتما هم کلاسی اش میخواهد پروژه
اي،تحقیقی،زهرماري با هم انجام دهند...
چنگال را در دستم تکان میدهم و پاهایم را روي زمین..
+:نه آقاي شریفی لطفا به پدرم زنگ نزنید...
چنگال از دستم با صداي بدي درون بشقاب میافتد.
نیکی صورتش را بیشتر برمیگرداند.
ولی میبینم گوشه ي لبش را به دندان گرفته..
هرچقدر هم نیمه ي پر لیوان را ببینم،براي پروژه و درس که اجازه ي
پدر لازم نیست...
+:خواهشا ادامه ندین آقاي شریفی دوست دارم خرخره ي بی شرفِ شریفی را بجوم...
دوست دارم موبایل را از نیکی بگیرم و هرچه فریاد در گلو دارم،نثار
گوش هاي شریفی بکنم..
دوست دارم هرچه دشنام بلدم و بلد نیستم به این شریفی بدهم...
من چرا اینقدر دست و پایم را گم کرده ام؟
نیکی بلند میگوید
+:میشه تمومش کنین... خدانگه دار...
و موبایل را محکم،روي میز میگذارد..
نفس عمیق میکشد..
نمیتوانم نگاهم را از صورتش بگیرم.
دست چپم را پشت گردنم میبرم و شاهرگ هایم را به آرامش دعوت
میکنم.
نمیشود.. آرام نمیشوم...
چشمانم را میبندم و باز میکنم. نگاهم به دست چپ نیکی میافتد.
جاي خالی حلقه،به چشمانم دهن کجی میکند.
کور شد،تمام اشتهایم!
یعنی در تمام این دو هفته،بدون حلقه راهی دانشگاه شده؟
فوران خشم،از درونم.. پاشنه ي پاي چپم که مدام روي زمین کوبیده
میشود.. و دست بدون حلقه ي نیکی نطقم را باز میکند.
آرام میگویم
_:حلقه ات کو؟
صدایم رگه دار و بم تر شده...سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
پلکم میپرد.
با صداي نسبتا بلندتري میگویم
:_با توام حلقه ات کو؟
از صدایم جا میخورد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_دو
ولی خودش را نمیبازد
:+ببخشید؟؟
صداي موبایل من،حواسم را پرت میکند.
مامان است.
رد تماس میدهم و دوباره به نیکی خیره میشوم.
شمرده شمرده میگویم
:_یه سوال خیلی ساده پرسیدم،حلقه ات چرا تو دستت نیست؟
دوباره موبایلم زنگ میخورد،باز هم مامان.
با عصبانیت،رد تماس میدهم.
نیکی سرش را پایین میاندازد.
:+پسرعمو چرا عصبانی هستین؟
:_عصبانی نیستم...
از لحن خودم،جا میخورم.
دوباره موبایل زنگ میخورد،مانی است.
شاید بهتر است جواب بدهم،شاید التهاب درونم فروکش کند.
نگاهم را از صورت نیکیـنمیگیرم...
من،همان مسیح سابق نیستم!؟!
:_الو مانی.. زود بگو کارمهم دارم..
:+مسیح کجایی؟مامان بهت زنگ زده میگه ردتماس دادي.. خوبی؟
:_کارتو بگو
:+باشه ولی جواب مامان رو بده،هم نگرانه هم شک کرده..مسیح
شهرداري پروژه ي زعفرانیه رو متوقف کرده..
از جا میپرم
:_چی؟؟
:+میگن نقشه هات پر ایرادن... هرچی من گفتم صبر کنین قبول
نکردن... مسیح بیچاره میشیم،نزدیک یه ماه تا عید مونده.. اگه پرونده بیفته تو خط کاغذبازي هاي شهرداري تا اردیبهشت سال
دیگه هم به دستمون نمیرسه.. چی کار کنم؟
:_صبر کن.. صبر کن من میام شرکت باهم میریم شهرداري... نقشه
ها ایراد نداشتن...
:+کجا میاي؟ تو مثلا فرانسه تشریف داریا...
دست در موهایم میکنم.
:_لعنتی....
نگاهم به نیکی میافتد،مضطرب به حرکاتم خیره شده.حرف هایش با
شریفی ذهنم را آشفته کرده...
چرا حلقه اش...
:+الو مسیح حواست با منه؟؟ نگران نباش خودم یه کاریش میکنم...
:_بی خبرم نذار..
تلفن را قطع میکنم و باز به نیکی خیره میشوم.
چرا از تأهلش چیزي نگفت؟
صداي زنگ موبایل،این بار به شدت عصبانی ام میکند.
کاش امروز تلفن هایمان را خاموش میکردیم.. روز تماس تلفنی
نحس!
مامان است،باید جوابش را بدهم وگرنه خیلی بد میشود.
روي صندلی مینشینم.
نفس عمیق میکشم و تلفن را حواب میدهمـ
:_سلام مامان جان
:+اصلا معلومه از صبح کجایی ؟ میدونی دلم هزار راه رفت؟؟ نیکی
چرا موبایلش رو جواب نمیداد؟؟
با اخم به نیکی نگاه میکنم،جواب آشناها را نمیدهد ولی تلفن
خواستگار...
از تصورش بدنم میلرزد.
:_حق با شماست مامان.. خوبین شما؟ بابا خوبن؟
:+گوشی رو بده به نیکی :_چرا نیکی آخه ؟
:+مسیـــــــح؟
:_خیلی خب مامان،گوشی
موبایل را به طرفش میگیرم.
از دستش دلخورم،دو هفته ي تمام بدون حلقه در خیابان هاي پر از
نگاهِ ناجور رفت و آمد کرده؟
بدون حلقه رفته که هرکس به خودش اجازه داده براي خواستگاري....
لب میزند:من نمیتونم...
دستم را تکان میدهم:بگیر
مجبور میشود تلفن را بگیرد.
:+الو سلام زنعمو...
:+بله سلامت باشین
:+جاي شما خالی،ممنون.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
#دعاے_مخصوص_لیلة_الرغائب♥️
﴿سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين﴾
@mahruyan123456 🍃
بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِ #ڪربلا
بعضۍوقتایہ"حسین"ڪمدارۍ !
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشۍ :)💔
@mahruyan123456 🍃