🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_121
برگشتم سمتش:بلہ!
_پاے حرفتون هستید؟!
متعجب گفتم:ڪدوم حرف؟
زل زد بہ پایین چادرم:براے بخشش و حلالیت!
تند گفتم:بلہ بلہ!
سرش رو بلند ڪرد،نگاهش رو دوخت بہ ماشین ڪنارم.
_پس این دفعہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید!
بے حرڪت زل زدم بہ صورتش!
ضربان قلبم بالت رفت،چے میگفت؟!
_شوخے میڪنید دیگہ!
جدے گفت:بہ قیافہ ے من میخورہ شوخے ڪنم؟!
گیج شدہ بودم،نگاهے بہ اطراف انداخت،نگاهم رو از صورتش گرفتم و گفتم:آخہ...
سرش رو تڪون داد و راہ افتاد:خدانگهدار!
با عجز گفتم:آقاے سهیلے!
برگشت سمتم،لبخند ملیحے روے لب هاش بود:بہ مادر میگم با مادرتون صحبت ڪنہ،شمام بہ پدر و
مادرم توضیح بدید!
با گفتن این حرف با عجلہ رفت سمت خیابون!
از پشت رفتنش رو نگاہ مے ڪردم همراہ لبخند عمیق!
لبخندے ڪہ از شونزدہ سالگے بہ بعد نزدہ بودم!
خندہ م گرفت،دستم رو گذاشتم روے قلبم:دیونہ س!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_122
***
همونطور ڪہ لبم رو بہ دندون گرفتہ بودم بہ ڪمد لباس هام زل زدم،نگاهے بہ لباس ها انداختم در ڪمد
رو بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر و پدرم با اخم روے مبل نشستہ بودن،لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم:مامان چے بپوشم؟
مادرم سرش رو بہ سمتم برگردوند،نگاهے بهم انداخت همونطور ڪہ سرش رو بہ سمت دیگہ مے
چرخوند گفت:منو بپوش!
مثل دفعہ ے اول استرس نداشت!
جدے و ناراضے نشستہ بود ڪنار پدرم.
اخم هاے پدرم توے هم بود،ساڪت زل زدہ بود بہ تلویزیون!
هشت روز از ماجراے اون شب میگذشت،خانوادہ ها بہ زور براے خواستگارے دوبارہ رضایت دادن!
پدر و مادر من ناراضے تر بودن،چون احساس میڪردن هنوز همون هانیہ ے سابقم!
نفس بلندے ڪشیدم و دوبارہ برگشتم توے اتاقم،در رو بستم.
دوبارہ در ڪمد رو باز ڪردم،نگاهم رو بہ ساعت ڪوچیڪ ڪنار تخت انداختم،هفت و نیم!
نیم ساعت دیگہ مے اومدن!
نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو مے جویدم.
پیراهن بلند سفید رنگے با زمینہ ے گل هاے ریز آبے ڪم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوے بدنم و مشغول
تماشا توے آینہ شدم.
سرے تڪون دادم و پیراهن رو گذاشتم روے تخت،روسرے نیلے رنگے برداشتم و گذاشتم ڪنارش.
نگاهے بہ پیراهن و روسرے ڪنار هم انداختم.
پیراهن رو برداشتم و سریع تن ڪردم،دوبارہ نگاهم رو بہ ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقہ!
چرا احساس میڪردم زمان دیر میگذرہ؟چرا دلشورہ داشتم؟
زیر لب صلواتے فرستادم و روسریم رو برداشتم.
روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم و چادر نمازم رو از روے ریخت آویز پشت در برداشتم.
باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقہ!
همونطور ڪہ چادرم رو روے شونہ هام مینداختم در رو باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
و گفت: محبت درست نشود،
مگر در میانِ دو تن؛
که یکی، دیگری را گوید:
"ای من♥️"
📓 #عطار
@mahruyan123456 🍃
Bad Days Exist;
But They’ll End Too.!
☀️روزاىِبد،وجوددارن؛
♥️ولىاوناهمتمومميشن
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_123
رو بہ مادرم گفتم:مامان اینا خوبہ؟
چادرم رو ڪنار زدم تا لباسم رو ببینہ،مادرم نگاهے سرسرے بہ پیراهنم انداخت و گفت:آرہ!
پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاہ ڪنیم؟
حرف هاشون بیشتر شرمندہ م میڪرد!
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخونہ رفتم،سینے رو ڪنار ڪترے و قورے گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها
شدم.
پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلے،مادر سهیلے و سهیلے!
حتے تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین!
چہ برسہ حتے فڪرڪنم باهاش ازدواج ڪنم!
یاد چهرہ ے جدیش بعد از خواستگارے افتادم،جدے بود اما اخمو نہ!
جذبہ داشت!
یہ توقع داشتم اون
سهیل همیشہ مودب و خندون بہ خونم تشنہ باشہ!
صداش پیچید توے سرم:این دفعہ ڪہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید!
لبخندے روے لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونہ!
دوبارہ حواسم رفت بہ ساعت،هشت نشدہ بود؟
آشپزخونہ ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایے شدم و ساعت رو نگاہ ڪردم،هشت و دہ دقیقہ!
از هشت هم گذشتہ بود!
پس چرا نیومدن؟
فڪرے مثل خورہ بہ جونم افتاد،نڪنہ سهیلے میخواست تلافے ڪنہ؟!
با استرس نگاهے بہ پدر و مادرم انداختم.
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے زنگ آیفون باعث شد هین بلندے بگم و دستم رو بذارم روے قلبم!
پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم بہ سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر ڪرد و رو بہ من گفت:چرا
وایسادے؟برو تو آشپزخونہ!
بہ خودم اومدم با عجلہ وارد آشپزخونہ شدم،بہ دیوار تڪیہ دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روے
قلبم و چندتا نفس عمیق ڪشیدم!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_124
صداے سلام و یاالله گفتن پدر سهیلے بہ گوشم رسید.
سهیلے نامرد نبود!
بدنم مے لرزید،از استرس،از خجالت!
چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلے رو بہ رو بشم؟!
صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلے مشغول صحبت بودن.
چند لحظہ بعد صداے خندہ هاے ضعیفے اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیہ!
با استرس چادرم رو سر ڪردم،خواستم بہ سمت ڪترے و قورے برم ڪہ ادامہ داد:یہ لحظہ بیا مامان
جان!
با تعجب از آشپزخونہ خارج شدم،سرم پایین بود و نگاهم بہ فرش ها.
رسیدم نزدیڪ مبل ها،آروم سلام ڪردم.
پدر و مادر سهیلے عادے جواب سلامم رو دادن!
خبرے از نارضایتے و ناراحتے نبود!
خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟
با شنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
ُ پدر سهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون وفعہ کہ با
مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز
قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت:هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:سلام!
آروم و خجول جواب دادم:سلتم!
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ
بدهڪارم!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
ـ در ندبه های جمعــه تو را جستجو کنم
زیبــاترین بهانه دنیای من سلام♥️
#السلامعلیکیاصاحبالزمان✋🏻
#صبحمبہنامتاݩ✨
@mahruyan123456 🍃
|✨🌸|
چایت را بنوش...
نگران فردا مباش.
از گندمزار من و تو،مشتی کاه
می ماند برای
بادها ...
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_125
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
_اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان
بیان خواستگارے....
مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش
چیزے زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روے لب هام:چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز.
نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!
بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم.
چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد.
با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن.
پدرم گفت:ڪیہ؟
مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم!
با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت.
پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
_بیا بابا جان!
با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_126
بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟
خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مے لرزید،سرش پایین بود.
خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے
برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت:مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے
خم شدہ بودم انداخت.
عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تتہ پتہ گفت:ما خبر نداشتیم.
مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:چرا صدات
قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد.
متعجب زل زد بہ من،نگاهش افتاد بہ سهیلے!
عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:ببخشید ما خبر نداشتیم
خواستگارے هانیہ س.
چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.
جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت:شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!
انگار استرس داشت!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
•
.
تنهایی یعنی
کسی نباشد از رنجهایت برایش بگویی،
یا شادیهایت را به او ابـراز کنی؛
خدا گاهی عمدا انسان را تنها میگذارد،
تا با خودش مناجات کنیم..
👤#استاد_پناهیان
@mahruyan123456 🍃
ོ
خدایامیشود:
درتیترنیازمندیهایروزگارتبنویسی:
بهیکنوکرسادهجهت
شهیدشدننیازمندیم˘˘!
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_127
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے.
متعجب رفتم ڪنار.
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!
سهیلے از روے مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد.
دستش رو آروم فشرد و جواب سلامش رو داد!
امین جدے گفت:ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردونہ و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!
خیرہ شدہ بودم بهشون.
پدر سهیلے گفت:همدیگہ رو میشناسید؟
امین سریع گفت:بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود سینے از دستم بیوفتہ!
امین رو بہ سهیلے گفت:شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور
فرستادمت اون دانشگاہ!
چشم هام رو بستم!
تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!
سهیلے دوست امین بود!
صداے امین پیچید:ببخشید بے خبر اومدیم.
با لحن نیش دارے ادامہ داد:خداحافظ رفیق!
چشم هام رو باز ڪردم،لبم رو بہ دندون گرفتم.
سهیلے نشست روے مبل.
دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود.
شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.
وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_128
پدرم گفت:هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم،دست هام مے لرزید.
جیران خانم سریع گفت:نہ نہ خوبہ!
سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے.
سریع ڪنار پدرم نشستم...
نگاهم رو دوختم بہ چادرم.
مدام تو سرم تڪرار میشد،سهیلے دوست امین!
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم.
ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم با لبخند گفت:آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم.
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد،سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت:دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط!
نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم.
سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد.
وارد حیاط شدیم.
نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:بشینیم؟
با عجلہ نشستم،برعڪس من آروم رفتار میڪرد،با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر
ڪرد و گفت:خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم.....
با حرص حرفش رو قطع ڪردم:بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت:نہ!
در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما
میدونم شما....
ادامہ نداد.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
تویے بهانہ خورشیـ☀️ـد وقٺ تابیدن
تویے بهانہ بـ🌧ـاران براے باریدن
بیاڪه عدالـ✨ـٺ مطلق مسیر مےخواهد
سپاه منتظرانٺ امیـ❤️ـر مےخواهد
#اللهمعجللولیڪالفرج
#سلامحضرتباران✋🏻
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_129
زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش:حرفاے امین بے معنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا: امین!
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ!
شمردہ شمردہ گفتم:آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیئت بود!
آب دهنش رو قورت داد:دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیئت،عصبے و گرفتہ بود!
حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد.
گفت ڪہ دخترهمسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم
دانشگاهیاشہ.
با تعجب زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود!
_گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم،باهاشون خیلے رفت و آمد داریم نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م:اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم
امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم!
گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو!
منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش!جلوے ڪافے شاپ!داشت با پسرے دعوا
میڪرد!
نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر
همسایہ س!
آروم گفتم:پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟
دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟!
من من ڪنان گفتم:عذرمیخوام.
سرش رو تڪون داد و گفت:امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب
ڪردم از طرفے.....
ادامہ نداد،دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_130
با ڪنجڪاوے گفتم:از طرفے چے؟
آروم گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم!
از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید
آفرین!
با ڪنجڪاوے گفتم:از طرفے چے؟
آروم گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم!
از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید
آفرین!
چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:من اینجا اومدم خواستگارے!
با حرص گفتم:اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شر عذاب وجدان؟!
دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے رو باید از شما یاد گرفت برادر!
برادر رو با حرص گفتم!
نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم!
با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگار رو بگم؟
با حرص نفسم رو بیرون دادم و پشتم رو بهش ڪردم.
خواستم وارد خونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت
عاشقش نشو!
با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت
صداش رو مے شنیدم!
صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!
آب دهنم رو قورت دادم،چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،آروم بہ سمت سهیلے برگشتم.
بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود،گونہ هاش سرخ شدہ بود.
خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش،از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش
و روے دهنش توقف ڪرد.
چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:فقط بهم یہ فرصت بدید
همین!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_131
نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم.
این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود،امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوس ت امین!
خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟
مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟
لبخندے نشست روے لب هام.
توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین!
قلبم گفت:سهیلے چے؟
جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین!
همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود!
***
صداے شهریار از توے حیاط بلند شد:هانیہ بدو مردم منتظرن!
همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود.
شهریار با خندہ گفت:آخہ مادر
من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟
چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم.
قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،
پدرم بہ سمتم اومد و گفت:حاضرے بابا؟
سرم رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون دادم.
پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت.
عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:استرس دارے؟
سریع گفتم:خیلے!
جدے نگاهم ڪرد و گفت:عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے!
با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:مسخرہ!
خندید و چیزے نگفت.
شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:عاطفہ خانم شما دومادے؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم:شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے!
عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت:با شوهر من درست حرف بزن.
ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_132
عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست،من هم سوار شدم،پدرم با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم
ماشین رو روشن ڪرد.
شهریار با ترس چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت.
تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت:خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون
نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم الله برمیداریم.
شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما!
مادرم با تحڪم گفت:شهریار!
شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:چشم مامان جونم چیزے نمیگم!
پدرم با خندہ گفت:آفرین.
عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت:هانیہ چادرت ڪو؟
خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود!
یعنے خوشحال بود،خیلے خوشحال!
عاطفہ گفت:منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم:جیران خانم میارہ!
صداے هشدار پیام موبایلم بلند شد ،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم.
رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم.
حنانہ بود. "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:یارُ هست؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم:نہ خواهر یارُهست!
مادرم برگشت سمت ما و گفت:هانے،بهارم دعوت ڪردے؟
سرم رو تڪون دادم:آرہ میاد حسینیہ!
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
●زندگی را رنگ بزن
" رنگ شادی "🌈
●نگذار او رنگت کند
به " رنگ غم "💔
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوچهارده:
دو روزی از حرف پدر و پیشنهاد اعجاب برانگیزش گذشته بود که شیرین سراسیمه وارد اتاق شد .
و من مشغول شیر دادن احمد بودم .
دانه های درشت عرق روی صورتش نشان از خبری ناگوار می داد .
دست هایش می لرزید و لب هایش به سفیدی می زد.
جلویم زانو زد و به زور زبان در دهان چرخاند و گفت : کتایون دستم به دامنت !
بیا و برو از اینجا .
بچه ات رو بغل کن و برو ...
یه جایی که دست هیچ کس بهت نرسه .
خیره به مردمک های لرزانش شده و گفتم : چی شده ! چرا این حرفو میزنی شیرین ؟؟!
اتفاقی افتاده که من بی خبرم !!
آب دهانش را قورت داد نگاهی به در نیمه باز اتاقک انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و آهسته گفت : دیشب رفته بودم شام ببرم برای خانم بزرگ ( افسانه )
قبل اینکه که در رو باز کنم متوجه صحبت هاش با جمال شدم .
دیگه فهمیدم که کار سخت تر از آنچه هست که فکرش را می کردم و مانند کسی هستم که لبه ی یک پرتگاه ایستاده و پایش روی سنگی لغزنده است و هر آن سقوط خواهد کرد .
چنگی به لباسش زده و با التماس گفتم : چی شنیدی شیرین؟ دارم جون به لب می شم .
دستش را روی دستم قرار داد و محکم فشارش داد و گفت : ترو خدا از من نشنیده بگیر .
لا به لای حرف هاشون شنیدم که ....
نگاهی به احمد انداخت و چشم هایش مملو از اشک شد و گفت : زبونم لال....
می خوان احمد رو بکشن .
تا تنها وارث اموال آقا کمال حمید باشه و بعد هم به زور جمال ترو به دست بیاره .
-چی میگی تو ! وای شیرین دلم می خواد با همین دستام برم جمال رو خفه کنم .
چی از جون من می خواد!
دیگه شک ندارم که مرگ کمال هم زیر سر خود پست فطرتش باشه .
مگه مرده باشم بذارم دست اون عوضی بی همه چیز بهم بخوره .
دلداری ام داد و گفت : نگران نباش ؛ هیچ اتفاقی نمی افته .
فقط هر چه زودتر از اینجا برو .
لب ورچیده و گفتم : آخه کجا برم شیرین !؟
اصلا جایی رو دارم برای رفتن ؟؟
حق خودم هیچی حق این بچه رو می خورن .
من از حق خودم می تونم بگذرم اما از سهم احمد نه .
همون قدری که حمید ارث میبره پسر منم میبره .
فرداکه بزرگ بشه چی جوابش رو بدم .
چشماش رو روی هم گذاشت و با دلگرمی گفت : مهم اینه که خودت و بچه ات رو از این مخمصه نجات بدی .
کتایونی که من دیدم پسری بزرگ میکنه که مانند نداشته باشه .
مقتدر و قوی ....
درست مثل خودت .
مثل پدرش
همین امروز وسایلت رو جمع کن و آخر شب راهی شو .
_من که تنهایی با این بچه نمیتونم جایی برم ، دیشب آقام هم حرف ترو زد .
اگر بریم با هم می ریم .
چشماش از خوشحالی برق زد و بغلم کرد و شانه ام را بوسید و گفت : دلم واست تنگ میشه هم بازی ...
اما چاره ای نیست .
_همیشه جای خواهر نداشته ام بودی شیرین .
کاش تقدیر طور دیگه ای رقم بخوره و باز هم بتونیم کنار هم باشیم .
_همین که یه گوشه از این سرزمین باشی و دلت خوش باشه دور از از این همه هیاهو و جنجال من هم خوشحالم .
محبت فاصله نمی شناسه .
مهم اینه که قلب هر دو مون برای هم می تپه و بهم نزدیکه .
تکانی خورد و نزدیک احمد رفت .
سرش را خم کرده و صورتش را نزدیک احمد برد و آهسته بوسیدش .
هر چند که هیچ کدام دل جدا شدن نداشتیم اما چاره ای جز این نبود .
یکدیگر را دوباره برای بار آخر در آغوش کشیده و با بغضی در ته گلو نشسته و سکوتی تلخ خداحافظی کردیم .
بالاخره شب فرا رسید و مهیای جمع کردن وسایلم بودم .
مادر و پدر هم که از فرط ناراحتی اصلا دل و دماغ صحبت نداشتند و گویی که کشتی شان غرق شده بود .
کاش سر پناهی را داشتم تا خودم به تنهایی بروم و این پدر و مادر پیر و رنج کشیده را به تکاپو و دردسر نیندازم .
خوب می دانستم این رفتن آخر ماجرا نیست و اتابک و جمال الدین به این راحتی ها دست از سر ما بر نخواهند داشت .
پدر آماده شده بود و نگاهی به دور تا دور خانه انداخت و آهی از سر حسرت کشید.
خوب می شد فهمید که به چه می اندیشد .
به سالهای سالی که در این اتاقک عمر و جوانی اش را گذرانده بود .
به خاطرات تلخ و شیرینی که در ذهنش پشت هم ردیف شده بود .
به خدمت های بی منتی که به خان کرده بود و حال این بود دست رنج زحمات چندین ساله اش ...
مادر هم حال خوشی نداشت .
تنها منتظر یک بهانه بود تا بغضش بشکند .
چادرش را روی سرش کشید و لبش را به دندان گرفته و جلو تر از من راه افتاد .
احمد را بغل کرده و دورش را پتو پیچیده تا مبادا نسیم خنک شبانگاهی دلبندم را اذیت کند .
نگاه به صورت سفیدش انداخته ...
روز به روز شباهتش به پدرش بیشتر میشد و داغ دل من تازه تر میشد .
دلم تاب نیاورد و اشک در چشمانم جمع شد.
نمی دانستم روزگار کی قرار بود این جدالش را با من خاتمه بدهد ....
ادامه دارد ...
ـ #سختترین و #خوشبختترین چیزها
این است که کسی در رنجهایش،
در رنجهای ناخواستهاش،
عاشق این زندگی باشد♥️
[👤لئو تولستوی]
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_133
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد.
لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن.
نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد.
سرش رو بلند ڪرد،نگاهش افتاد بہ ما.
ایستاد،پدرم براش بوق زد،با لبخند سرش رو تڪون داد.
پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد.
سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن.
ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود.
موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!
استادم داشت داماد مے شد!
دامادِ من!
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:مام بریم.
دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:باهم بریم!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد.
عاطفہ هم پشت سرش!
نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو
برگردونم.
پدرم بود،در رو باز ڪردم و پیادہ شدم.
پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم،چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم.
با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:سلام!
آروم جوابش رو دادم.
دیگہ نایستادم و وارد حسینیہ شدم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_134
با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود!
ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم هاے رنگ!
چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسینیہ مے درخشید!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن.
خانم محمدے با لبخند بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد.
حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون.
جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت:مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.
چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:هانیہ جان برو چادرتو
عوض ڪن!
تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسینیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و
دادم بہ حنانہ.
بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے!
هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.
شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم:چطورہ؟
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:عالے!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456