eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
824 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 ✍🏻 🖇 چاييشو سر کشيد و دست برد سمت کيفش . از توش يه جعبه درآورد و گذاشت روي ميز... ناهيد-: اين پيش من جا مونده بود... چند بار اومدم نبودي تا اينکه زنگ زدم اقا مرتضي و گفت امروز خونه اي ... خب من ديگه برم ... به موهام چنگ زدم و به پاش بلند شدم ... -: خوش اومدي.. رفت و پشت سرش در رو بست .. من موندم و بغضي که بهش اجازه ترکيدن نمي دادم .. رفتم سر ميز و جعبه روباز کردم . حدسم درست بود . حلقه اش بود . حلقه اي خودم با اين دستام دستش کردم و قبل و بعدش هيچ دستي رو تو دستم نگرفتم ... جعبه رو محکم پرت کردم خورد به تي وي و افتاد زمين ... چرا از احساسش نگفت ؟ يعني اصلا دوستم نداره؟ حتي تحمل کردنم هم براش غير ممکنه؟... چقدم زود رفت... رفتم تو اتاق و خودم رو پرت کردم روي تخت... انقدر فکر کردم که مغزم هنگ کرد و خوابم برد. با شنيدن صداي بلندي از خواب پريدم .. يکي داشت با همه زورش مشت و لگد نثار در مي کرد .. بيشعور در شکست... هول هولکي رفتم سمت در و بازش کردم . علي پريد تو و يقه ام رو گرفت . داد مي زد . علي -: بيشعوررر مثلا اون امانته دست تو؟ دستش رو گرفتم و گفتم . -: چته علي؟... چي شده؟... علي -: کجاست الان ؟ ... تو مَردي آخه؟ ... نمي دوني اوني که حالا زنته تا حالا کجاست توي اين شهر غريب ؟ حالال دوهزاريم افتاد . ترس تمام وجودم رو برداشت . دستشو محکم پس زدم و گفتم -: ساعت چنده علي؟... علي -: 9 شب... -: يا حسين ... دويدم سمت اتاقش... برنامه اش رو ميز بود . نميتونستم تمرکز کنم و روزشو پيدا کنم . يه نفس عميقي کشيدم و دوباره به کاغذ خيره شدم . کلاسش تا شش بود . واااي خداي من... دويدم بيرون و گوشيمو از روي اُپن برداشتم . پنج بار زنگ زده بود . به علي چشم دوختم... -: کلاسش تا شش بود... کجامونده ؟ تو از کجا فهميدي نيومده ؟ علي -: يه ساعت پيش بهم زنگ زد... مي خواست با نگراني ازم چيزي بپرسه که قطع شد... هرچيم مي گيرمش گوشيش خاموشه... خدا خودش بخير کنه... @mahruyan123456 🍃
⦁دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت، دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور🍫⦁ @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 دستام رو فرو کردم لای موهام و نفسم رو با قدرت فوت کردن بيرون... -: علي چه خاکي تو سرم کنم؟... يعني کجاست ؟ آدرس اينجا رو هم بهش نگفتم خاک به سرم... علي رفت سمت در . علي -: بيا بريم دنبالش... شايد هنوز جلوي دانشگاه باشه... رسیدیم . جلوي دانشگاه نبود . تا ساعت دوازده همه جاي اون اطرافو گشتيم . جايي رم هم بلد نبود آخه بدبختی... اگه خدايي نکرده بلایی سرش مي اومد ؟ هر چي آيه و ذکر و دعا بلد بودم خوندم ...کلي گشتيم . هيچ خبري ازش نبود . علي من رو رسوند خونه . تصميم گرفتم فردا سر ساعت کلاسش برم باز دانشگاه .... اگه نبود بايد ميرفتم سراغ پليس .. از تو اتاقش برنامشو برداشتم و نشستم روي مبل ... فردا ساعت 10 تا 12 کلاس داشت ... اه ... فردا ساعت 9 بايد ميرفتم صدا و سيما واسه تحويل يه سفارش کار ... لعنتي ... محکم چنگ زدم لای موهام .... *** « عاطفه » بلند شدم نشستم... يه کش و قوسي به بدنم دادم و يه بوس براي خدا فرستادم. -: خدا جونم دمت گرم... مخسي... فکر نميکردم اينقدر راحت بخوابم... دختره ( ناهید) هميچين يه دفعه اي و غير منتظره اومد که اسم خودمم يادم رفت . چه برسه به اينکه از شوهرم آدرس بپرسم. يه بار ديگه کلمه شوهرم رو تکرار کردم و نيشم تا بنا گوش باز شد... دلخوشم به همین حماقت شيرين دیگه... چادرم رو از روم برداشتم و گذاشتم کنار... وضو گرفتم و به نماز صبح ايستادم .. يکم قران خوندم و بعدش کتابام رو جلوم باز کردم ... ديروز اولين روز دانشگاهم بود و منم عهد بسته بودم که خوب درس بخونم . بيخيال... خب معلومه کسي عين خيالشم نمياد که من کجام... معلوم نيست با دختره چه حرفا که نزدن... قشنگ بود قيافش... پوستشم که سفيد بود... اينم شانسه آخه ما داريم ؟ منه بدبخت هنوز نرسيده دختره برگشت... خدا کنه به اين زوديا راضي نشه بياد ، تا من يکم طعم بودن کنار محمد رو بچشم... @mahruyan123456 🍃
. -
امیدوار باش به فردا☁️𔒱
-به آینده ای که متعلق به توعه🦢𔒱
-به اتفاقات خوبی که در پیش داری💌𔒱
. @mahruyan123456 🍃
•💛•
برایت ده دقیقه راه رفتن روی جدول خیابان تجویز می‌کنم تا بفهمی عاقل بودن چیز خوبی‌ است. اما دیوانگی قشنگ‌تر است.
✍🏻 @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 به ساعت يه نگاه انداختم . اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم... خودمو جمع و جور کردم و پاورچين پاورچين زدم بيرون ... راه دانشگاه رو در پيش گرفتم . خب ؟ حالا امروز چه گِلي به سرم بگيرم ؟ چطوري آدرسو پيدا کنم ؟ بايد برم بست بشينم جلو در صدا و سيما و بلکه يه فرجي شد و علي رو ديدم ... به افکار خودم خنديدم و وارد دانشگاه شدم... استاد سر کلاس بود و مشغول درس دادن ... نشستم سر کلاس و برگه هام رو گذاشتم جلو روم ... خدايا من چرا اينقدر بيخيالم ؟ ولي خيلي گلي... اگه تو مواظبم نباشي نابودم ... مثل ديشب که نجاتم دادي ... قربونت برم... کمک کن خونه رو يه جوري پيدا کنم... حدود يک ساعت از کلاس گذشته بود که درِ کلاس زده شد . مشغول نوشتن بودم ... در باز شد و يکي اومد تو .. همهمه بچه ها بلند شد . سرم رو گرفتم بالا ببينم چه خبره که قلبم شروع کرد به ديوونه بازي درآوردن .... محمد اينجا چيکار مي کرد؟ محمد -: سلام ... استاد شرمنده خانم رادمهر هستن ؟ استاد -: احوال شما آقاي نصر؟ بله... امري داشتين؟ نفسش رو صدا دار فوت کرد بيرون... محمد -: ميشه لطف کنيد اجازه بدين با من بيان که بريم ؟ استاد -: بله بله... ايرادي نداره... بمن نگاه کرد و گفت استاد -: مي تونيد تشريف ببريد... محمد بدون اينکه به سمت بچه ها نگاهي بندازه عذرخواهي کرد و رفت بيرون... منم از ديدن فرشته نجاتم اونقدر ذوق زده شده بودم که پیش خودم حساب میکردم که برا بچه ها قر بيام و قيافه هاشونو ببينم... با دستپاچگي وسايلم رو جمع کردم و با تشکر زدم بيرون... تو راهرو ايستاده بود... نگاهِ پر از خشمش رو بهم دوخت و باز راه افتاد... معلوم نبود چشه ! يعني اومده دنبالم چيکار ؟ اصلا فهميده ديشب نبودم ؟ واسه هر چي که اومده خدايا شکرت... ديگه آواره نمي مونم... @mahruyan123456 🍃
‹ عند الله لا تموت الأمنيات♥️🕊 › - نزد خدا آروزها نمی‌میرند ^^@mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 رسيديم جلو در خونه . پياده شديم و از پله ها باال رفتيم . در روباز کرد و وارد شد . منم که هميشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخيدم داخل خونه که صورتم سوخت . دستم رو گذاشتم روي گونه ام و با ناباوري خيره شدم تو چشماي غضبناک محمد... چرا ؟ داد زد . محمد -: کدوم گوري بودي ديشب تا حالا ؟ نمي گي دست من امانتي؟ نمي فهمي بايد بهم خبر بدي کدوم قبرستوني مي موني و کي مياي ؟ نمي فهمي اينا رو ؟ چشمام پر شد . همونطور خيره بودم بهش . اشک هام ريختن . صدام رو اوردم پايين . -: من... من... خيره بود بهم و بلند بلند نفس مي کشيد . -: من آدرس اينجا رو نداشتم ... گوشيمم خاموش شد چون باطريش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ... متاسفم ... ببخشيد ... دويدم ست اتاقم و نشستم پشت در . زانوهام رو بغل کردم . چند دقه اي همونطور نشستم و گريه کردم . اين دفعه از خوشحالي . از خوشحاليه اينکه نگرانم شده بود . حتي به عنوان يه امانت... اما نگرانم شده بود . چند ضربه به در کوبيده شد . محمد –: در رو باز کن... صداش رو آورده بود پايين تر . نمي تونستم جلوش مقاومت کنم پس بالفاصله بلند شدم و در رو باز کردم . سرش پايين بود . محمد -: کجا بودي ؟ نيشم شل شد . اشکام رو مثل بچه ها با آستين مانتوم پاک کردم و کامل براش توضيح دادم . -: گوشيم که خاموش شد مي خواستم از يکي تلفن بگيرم ولي خب... شمارتونو حفظ نبودم... بعدش به خورده تو همون خيابون باال و پايين رفتم تا اينکه چشمم خورد به يه مسجد... موندم اونجا... شب در مسجد رو بستني هم قايم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خيابون نباشم... سرش رو اصال بالا نياورد . محمد -: لطفا از اين به بعد هر جا ميري بهم خبر بده... شماره ام رو هم حفظ کن... تو امانتي اينجا... واي که چقد دلم مي خواست بپرم بوسش کنم . دستشو کرد تو جيبش و دوربينم رو در آورد . گرفت طرفم . محمد -: اين جا مونده بود تو ماشين... لطفا مواظب عکس هاش باش... -: اگه بخواي مي تونم همين الان همشونو پاک کنم... شونه بالا انداخت . محمد -: نميدونم... هر کاري دوست داري بکن... فقط... حرفشو قطع کردم و خودم ادامه اش دادم . -: به کسي نمي دمشون... @mahruyan123456 🍃
'💙💎' ای‌طبیب‌دل‌بیمارجهان،تعجیلی دردمندان‌ِتورا،حسرت‌درمان‌تا‌چند..! 📎 @mahruyan123456 🍃