📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادویکم
عاطفه يه لبخند شيطون زد و گفت
عاطفه-: مي خواستم ببينم اگه کار جديد شروع کردي يه پيشنهاد بدم...
فهميدم حسابي قصد شوخي داره! چشمامو ريز کردم و ابرو هامو گره انداختم.
-: چه پيشنهادي؟
موذيانه خنديد.
عاطفه-: مي گفتم از صداي يه نفر هم استفاده کني.جاي صداش بين خواننده ها خاليه... صداش از همه دنيا قشنگ تره...
چشام گرد شد.
-: کي؟!
پشت چشم نازک کرد.
عاطفه-: علي جون ديگه...
انگار يه سطل پارچ آب يخ ريختن رو سرم... جونش ديگه چي بود؟
خنديد.
بي اختيار شونه از دستم افتاد.اومدم بگيرمش که دستم خورد به پهلوي عاطفه. يه جيغ خفيف زد و پريد بالا... با يخيال شونه شدم و با تعجب نگاش مي کردم... چرا جيغ زد؟ نکنه؟! آهان پس... لبخند خبيثانه اي زدم...
مي دونستم راجع به علي داشت شوخي مي کرد پس منم از در شوخي وارد مي شدم و حال گيري. انگشتم رو زدم به پهلوش، عين بچه ها پريد بالا.
عاطفه-: محمد توروخدا نه...
خنديدم.
-: پس صداي علي جون جاش خاليه! ها؟
دوباره انگشتم رو بردم جلو که دستاش رو ضربدري گرفت رو پهلو هاش... عين بچه ها شده بود دقيقا... پس قلقلکي بود.
عاطفه-: آره! علي جوووون... ککمممممک...
صاف ايستادم. واقعا رگم داشت ميزد بيرون.
-: الان دارم غيرتي ميشما!
عاطفه-: بيخيال... بهتون نمياد آقاي خواننده...
صدام رو کلفت کردم. بايد اين شوخيو تمومش مي کردم با شوخي! چون تحملش رو نداشتم... لحنمو داش مشتي کردم.
-: بيبين ضعيفه يه بار ديگه جز شوورت اسم مرد ديگه اي رو بياري جوري مي زنم دندونات بريزه
تو شيکمت... اون وقت اسم علي که سهله اسم خودتم يادت ميره!
بعدشم دوباره خواستم انگشتم رو ببرم جلو که از زير دستم فرار کرد و دويد بيرون...
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
.🌸👇🏻.
لینک پارت اول رمان برای من بخون برای من بمون
به قـــ✍🏻ــلم هاوین امیریان
https://eitaa.com/mahruyan123456/17813
.
@mahruyan123456 🍃
- It might take a year. It might take a day. But what’s meant for you will always find its way to you🛵🎖شاید یه سال طول بکشه، شاید یه روز طول بکشه، اما چيزی که تقدیرت باشه راهی برای رسیدن به تو پیدا میکنه˘˘ . @mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادودوم
منم دويدم دنبالش، سط سالن پاش گير کرد رو مبل و غش کرد رو مبل.
حالا نخند و کي بخند... سريع رفتم و نشستم روي لبه ي مبلي که اون ولوش شده بود... سريع خم شدم روش که نتونه بلند شه بشينه.
-: آهان...خوب گيرت آوردم. باز از اين شوخيا مي کني يا نه؟
خنديد....
عاطفه-: مي کنم...
بعدم زبون درازي کرد...
-: خب پس...
آستينام رو زدم هوا و انگشتام رو رو هوا تکون دادم به علامت قلقلک... چشماش گرد شد...سريع
قلقلکش دادم. چه قهقهه اي مي زد... دست و پاش رو تکون مي داد که بتونه فرار کنه ولي من
محکم نگه داشته بودمش...
عشق مي کردم وقتي مي خنديد! گاهي هم جيغ خفيف مي کشيد...
عاطفه-: محمد توروخدا نکن... نکن... آبرو حيثيتمون رفت...
دست کشيدم.
-: واسه چي آبرومون بره؟
هنوز مي خنديد.
عاطفه-: اين همه داد و بيداد کردم... دوستاتم اينجان...
-: نترس! اون اتاق رو استديو کردني ديواراشم جوري ساختم که نه صدايي تو ميره و نه صدايي
بيرون مياد وگرنه تاحالا همسايه ها شوتم کرده بودن بيرون..
دوباره انگشتام رو بهش نشون دادم... غش غش خنديد. دلم رفت...
جدي شدم
-: آهان يه بار ديگه ام ببينم جلوي يه پسر بلند مي خندي يه کار مي کنم که ديگه هيچوقت نتوني بخندي!
لبخندشو قورت داد.
عاطفه-: مثلا چيکار؟
لبخند خبيثي زدم.
-: کسي که دندون نداشته باشه که نميتونه بخنده.
بعدم زبون درآوردم واسش...
اخم کرد و روش رو برگردوند... واقعا دلم ضعف رفت!
@mahruyan123456 🍃
「خدایا💛
تو دنیایِ ما زمینیها،
همهچی تیره و تاریک شده...
یا نور کلِ نور✨」
@mahruyan123456 🍃
هدفِ اصلی آن است که در زندگی احساس عشق و آرامش و لذت کنی...💌
پس هر آنچه را که به تو احساسِ عشق و لذت می بخشد دنبال کن...🎠
🖊| •جكکانفیلد
.
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادوسوم
بي اختيار ضربان قلبم رفت بالا. هروقت اين حالت بهم دست ميداد يه گندي مي زدم!
يهويي خم شدم روش و گونه اش رو بوسيدم. با تعجب هم نگاه کرد... براي اينکه از اون حالت مزخرف و مسخره بيام بيرون دوباره رفتم سر شوخي...
انگشتام رو بهش نزديک کردم
-: اخم؟ بازم اخم؟. به من اخم مي کني؟
قلقلکش دادم... باز صداي قهقهه اش بلند شد...
عاطفه-: محمد... غلط کردم... ولم کن بابا.... غلط کردم بابا...
يهويي در استديو باز شد... مرتضي صاف خيره شد به ما که درست رو به روش بوديم. سريع عاطفه رو کشيدم تو بغلم و سينه ام و هايل شدم بين اون و نگاه مرتضي.
مرتضي دستش رو دستگيره همينطور خشکش زده بود وزل زده بود به ما...
-: مرتضي خب برو اونور ديگه! مگه نمي بيني روسري نداره؟
مرتضي قرمز شد... اخم وحشتناکي بهم کرد و رفت بيرون از خونه و درو کوبيد.
عاطفه سرش رو از سينه ام جدا کرد.
عاطفه-: چي شد؟!
شونه بالا انداختم.
-: خب کجا بوديم؟
همين لحظه گوشيم زنگ خورد.
عاطفه-: خب خدارو هزار مرتبه شکر...
صاف نشستم. گوشيم رو از جيبم کشيدم بيرون. مامان بود...
عاطفه هم بلند شد و نشست گوشه مبل و پاهاش رو جمع کرد تو بغلش...
يه دل سير با مادر حرف زدم و بعد قطع کردن نفس عميقي کشيدم.
-: مهمون اندر مهمون شد...
با سوال نگاهم کرد.
-: مامانم بود... گف دو سه روز ديگه ميان اينجا...
لبخند بزرگي زد.
عاطفه-: چه خوب...
-: امشبم آخه مهمون داريم.
عاطفه-: کي؟ چرا زود تر نگفتي؟
-: سوپرايزه... شام ميان...
زد تو سرش.
عاطفه-: خاک به سرم... خب زود مي گفتي بايد شام بپزم...
خنديدم.
-: نميخواد... تو اين دو سه روز رو استراحت کن.... از بيرون ميخرم... مامان اينا که ميان يه هفته رو حتما اينجان...
@mahruyan123456 🍃
⊰•📸•⊱
- آه از آنان که در قلبمان خانه دارند و خود بیخبرند...🙃♥️. @mahruyan123456 🍃