مهـدی جان
این روزہ اگر
از من ِ بیچارہ برایت
سرباز نسازد ، بہ خدا اجر ندارد . . .
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@mahruyan123456 🍃
امروزت را زندگی کن ، نه دیروز را
نه فردا را ، فقط امروز را...
لحظه های زندگی ات را آباد کن ، هرگز امروزت را به فردا اجاره نده ...🍂
#انرژی
@mahruyan123456 🍃
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش !
سر گرم خودت عاشق احوال خودت باش!
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش !
"گر خدا را داری ز غم آزاد شو
از خیال بیش و کم آزاد شو"
#اقباللاهوری
#دلارا
@mahruyan123456 🍃
📢داستان خلقت تا مردن
✅سخنی زیبا
🌹وقتی به دنیامی آیی نمی دانی چه کسی توراازشکم مادرت خارج کرده
💥 ووقتی می میری نمی دانی چه کسی توراداخل قبرت گذاشته
عجب ازتوای فرزندآدم!‼️
وقتی به دنیامی آیی تورامی شویندوپاک می کنند
ووقتی می میری توراغسل می دهندوپاک می کنند
عجب ازتو ای فرزندآدم !‼️
💥 وقتی به دنیامی آیی نمی دانی چه کسی بخاطرت خوشحال می شود♡
✨ووقتی ازدنیا می روی نمی دانی چه کسی برایت گریه می کندوناراحت می شود
عجب ازتو ای فرزندآدم!‼️
درشکم مادرت درجایی تنگ وتاریک هستی
ووقتی می میری درجایی تنگ وتاریک هستی
عجب ازتوای فرزندآدم!‼️
✨وقتی به دنیاآمدی توراباپارچه ای پوشاندند
💢ووقتی می میری توراباکفنت می پوشانند
عجب ازتوای فرزندآدم!‼️
💥وقتی بزرگ شدی مردم ازمدرک وتجربه هایت می پرسند
⚡ ووقتی می میری ملائکة ازاعمال صالحت می پرسند
عجب از تو ای فرزند آدم!❗️
وقتی به دنیا آمدی در گوشت اذان گفتند
و وقتی می میری برایت نماز می خوانند بدون اذان
★به راستی که زندگی آدمی فاصله کوتاهی است بین اذان تا اقامه نماز
پس ای انسان چه چیزی برای آخرتت آماده ساخته ای......
@mahruyan123456 🍃
تا چند دقیقه دیگه پارت های رمان تلاقی تقدیم نگاه زیباتون میشه🌹🌹
لفت ندید دوستان خودتونم به کانال ما دعوت کنید 🌸🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت148 دست باند پیچی کرده ام روی پیشانی و دست سرم خورده ام کنارم افتاده بود. با بغض غریبی به سقف
#پارت149
امیراحسان هم قدم با من می آمد و حالت احاطه و محافظ داشت.
هیچ مهم نبود کجا میروم فقط از
بیمارستان درآمدم و او با ملایمت گفت :
-ماشین اونجاست.
به طرفی که نشان میداد رفتم و نشستم.شاید اگر حال و حوصله ی قهر
داشتم یا سوار نمیشدم یا عقب مینشستم اما اوج ناراحتیم بود و این بچه بازی ها مضحک بود
دلم نمیخواست اینطوری بشنود پدر میشود.کلی برنامه داشتم.مخصوصا که شاهین گفته بود بروم
و راحت زندگی کنم.خیالم راحت بود مشکلی ندارم اما حالا همه چیز بهم ریخت.مشخص بود او
هم دلش میخواست بیشتر هیجان به خرج دهد اما من راه نمیدادم.بنابراین هر دو در سکوت به
خانه برگشتیم.
**
روی تخت نشستم و آهسته مانتویم را درآوردم.بلاتکلیف ایستاده بود و نگاهم میکرد.دست
هایش را گاهی در جیب میکرد گاهی بر صورتش میکشید و یا گاهی شرمنده یکی را روی دهنش
میگذاشت..آرام دراز کشیدم و پتو را روی سرم.تلفنش زنگ خورد و صدای بم حسام میامد اما نه
واضح:
....-
-نمیتونم
....-
-نمیشه الان.
....-
عصبانی گفت:
-د...پیله نکن دیگه امیرحسام نمیشه....
شرمنده تر گفت:
-ببخشید حال بهار خوب نیست.
...-
-نه..نمیتونم تنهاش بذارم.
میدانی چه حسی داشتم؟؟ حس تهوع.هیچکدام از محبت هایش برای
من نبود.برای بچه اش بود..بچه ای که به زور اسمش را نرگس میگذاشت! بچه ای که به زور در
دامانم گذاشته بود ... چون مَرد بود..چون خواسته بود..
-میام حالا..بذار...ممنونم.جبران میکنم داداش.فقط امروز..از دیشب نخوابیدیم.شما اومدید
خوابیدید؟
وخارج شد و باقی مکالمه ى مسخره اش را ادامه داد.
برگشت و شنیدم که روی
عسلی چیزی گذاشت و گفت:
-عزیزم بلند شو قرص.
از زیر پتو با چندش دهان کجی کردم اما ندید و نشنید
....-
-بخدا به علی به قرآن پشیمونم بهار..بهار توروخدا حرف بزن..بخدا حق با تو بود.میترسیدی از
اون بیشرف حرف بزنی... بخدا من فکر کردم دیدم حق داری..
اما من به این فکر کردم که شاهین
بیشرف نیست.او یک خلافکار عوضی باشرف است
...-
-بهار...
از اسمم بدم میامد..چراکه توسط او بارها و بارها تکرار شده بود
...-
بلند شد و با آه رفت.صدایش آمد:
-الو؟ نسیم خانوم؟
گوش هایم تیز شد! ندیده بودم امیراحسان با نسیم بیشتر از یک سلام حرف
بزند
...-
-اهان مستی خانوم شمایی؟ میشه با نسیم خانوم حرف بزنم؟
....-
-نه نه مادر نه..
بعداز کمی مکث گفت..نسیم خانوم؟ خوبین؟
....-
-ممنونم.میشه یه لطفی بهم بکنید؟
....-
-میشه اگه آقا فرید راضین یه سر تنها بیاید اینجا پیش بهار؟
....-
-نه نه چیزی نیست واقعا واسه همین به مادر نگفتم نگران نشن.لطف بزرگی در حقمون
میکنید.ممنونم.
...-
-خداحافظ.
دلم پیچید و فوری بلند شدم و مقابل چشمانش به طرف دست شویی دویدم
در را قفل کردم و صدایش از پشت در آمد:
-میدونم ازم بدت میاد,ببخشید انقدر حرف میزنم و نفرت انگیزم فقط خواستم بگم...
شیر
رابستم و گوش دادم...پر بغض گفت...
دوستت دارم..
بلاخره طلسم شکست و با این حرفش بغضم شکست.آنقدر گریه کردم تا جانم درآمد.با بغض
محسوسی گفت:
-الهی بمیرم.گریه نکن..بهار جان..شما الان یه لحظه درو باز کن
...-
-بهار جان؟ تو روخدا گریه نکن...دوستت دارم..
کلافه بود.
امیدی به زنده ماندن کودکم نداشتم.صورتم را شستم و دهانم را آب گرفتم.با چشمانی ملتهب به
تصویرم در آئینه خیره شدم.افتضاح ترین قیافه ی عمرم را شاهد بودم.حتی رد پشت دستیش
هم اطراف گونه ی چپم مانده بود.
با این وجود با حرف آخرش کمی...فقط کمی دلم به حالش
سوخت.
در را باز کردم و دیدم با نگرانی پشت در است.نگاه خیسم را دزدیدم و بیحال خودم را
روی مبل کشیدم.
با احتیاط کنارم نشست و گفت:
-چیکار کنم؟ بخدا داغونم.اگه با تو دهنی زدن آروم میشی الان بزن بذار راحت بشم.گور بابای
احترام به شوهر کردن.
سرم را گرفتم و خم شدم.بخدا کسی جایم نیست ...
طاقچه بالا نمیگذاشتم درست بود خطاکار
بودم اما این حق من نبود
صدای آیفون بلند شد و احسان بایک آه عمیق ایستاد:
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت150
_سلام.
او هم پاسخ گفت! تاصبحم سلام بدهی جواب میدهد تا ثواب کند! أه که دیگر حالم داشت
بهم میخورد.شاید هم من الکی حساس شده بودم...
نسیم که بغض داشت با ناراحتی گفت:
-بخدا نزدیک بود دوبار زیرم بگیرن.
کنارم نشست و فوری سرم را در آغوش گرفت و رویش را
بوسید
حالا چهره ام را واضح دید و بهت زده دست روی پارگی کنج لبم کشید:
-این چیه؟
بی حوصله نگاهم را گرفتم و به مبل تکیه زدم
احسان سینی چای را مقابل نسیم گرفت و گفت:
-آقا فرید خوبن؟
-خوبن ممنون.
احسان مقابلمان نشست
-آقا احسان تورو خدا حرف بزنید.
-گفتم بیاید مراقب بهار باشید البته اگه آقا فرید اجازه میدن.
اه اه... اجازه! هه
نسیم که چندان از رفتارهای خاص امیراحسان خبری نداشت با راحتی گفت:
-نه بابا اونکه مهم نیست...فقط مراقب چی باشم؟ لبش چی شده؟
دوباره به طرف نگاه کرد و
اینبار دستم را دید که باند پیچی است.
با وحشت گفت:
-یا امام زمان ! بهار؟؟؟
از من جواب نگرفت و روبه احسان گفت:
-امیرآقا؟!
و از حرص این سکوت خنده ى عصبی ای کرد
-بحثمون شد.با مشت آینرو خورد کرد.
نگاهم به نسیم افتاد
گونه های گرد و سفیدش رو به سرخی رفت حتماً فهمید دیوانه شده ام.
اما برای آنکه چندان دلش
برای امیراحسان کباب نشود؛
بلاخره به حرف آمدم.با صدای لرزان ولحنی تمسخر آمیز روبه
احسان گفتم:
آره...با "مشت" رفتم تو آینه نه با "لب"
نسیم بر گشت و پر بغض دستم را گرفت
-الهی فدات بشم لبت چی شده آجی؟
آخ که چقدر به یک خواهر دلسوز نیاز داشتم.چه عجب به
مخ خشن و بی رحمش زحمت داد و نسیم را دعوت کرد!.
با گریه به آغوش نسیم رفتم و با صدای
بدی گفتم:
-منو زد نسیم...زد تو دهنم...
نسیم کمرم را نوازش کرد و با ناراحتی گفت
-باشه عزیزکم..باشه قربونت برم.
گریه نکن نفس نسیم.
حسابی که آرامم کرد،از او جدا شدم و
سرم را گرفتم
شنیدم که با دلخوری گفت:
-عذر میخوام آقا احسان دخالت میکنم ولی نمیتونم چیزی نگم؛چرا زدینش؟
احسان از
شرمندگی صدایش میلرزید:
-نسیم خانوم نمیخواستم بخدا...به ولله پشیمونم اما کوتاه نمیاد میگم بیا بزن جاش اصلا جوابمو
نمیده!
-خب چرا این کارو کردین؟!
-بحثمون شد،حرفای درستی نزد کنترلمو از دست دادم.بخدا من دست روی زن بلند نمیکنم دارم
قسم میخورم نسیم خانوم..ازحالم ازاین کاربهم میخوره.بجون خودش ، به جون خودم
کلافه و
درمانده سرش را گرفت
نسیم تا تهش رفت.
فهمید از آن حرف ناجور ها زده ام! پنجاه پنجاه حق داده بود واین از نگاهش
هویدا بود.
-خیلی خب...من ناهار درست میکنم شمام برید بخوابید هر دوتون از دیشب بیدارید با این
حساب.
امیراحسان پر سپاس گفت
ایشالاه جبران کنم.ببخشید.. واقعا شرمنده ام.
دست روی ران نسیم گذاشتم و آهسته گفتم:
-مرسی..
بلند شدم و با سرگیجه به اتاق رفتم
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
❁﷽❁
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله♥️
شش روز مانـده ڪه از این
#رمضـان ڪم بشود
روزےِ سـالِ منِ خستہ
فراهـم بشـود
بہ حسـابِ دلِ مشـتـاقُ
پُـر از تـابُ تـبـم
۹۵#روز_مانـده✨
#محرم بشـود❣
#دسٺمارا_بہمحرمبرسانیدفقط
@mahruyan123456 🍃