eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ پنج شنبه و ياد درگذشتگان😔 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 🙏التماس دعا 🙏 🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 پنجشنبه و یاد آوری خاطره‌ های به جامانده😔 پنجشنبه و چشم انتظاری عزیزان سفر کرده😔 🍃🌼برای شادی روح مسافران آسمانی هدیه ای به زیبایی فاتحه و صلوات بفرستیم🙏🌼🍃     @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸معصومه خانم، نازدانه شهید مدافع حرم ابراهیم عشریه باباش رو در خواب دیده... این خوابهای دخترانه، برای ما قدمتی ۱۴۰۰ساله دارد 🥀 بمیرم برای دل فرزندان شهدا 😔 @mahruyan123456 🍃
4_5773867906316109525.mp3
5.21M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌بندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت184 نسرین: -خدایا..چرا مادر شدم..مادرا میفهمن چی میگم...خدا... دیگر فوران کردم ! شاید همه با
_نگران پولتی ؟! چرا دادی به فریدونسیم ؟! چرا دعواشو سر من میاری ؟! من گفتم بدی ؟! الان زنگ میزنم بگم زودتر جور کنن نترس. دود از سرش بلند شد.اینجا جا داشت بزند اما ده بار روی فرمان کوبید و گفت: -یا حسین...یا رضا...خدایا... گوشه ای پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت هنوز ماشین حرکت داشت و سرعتش کم بود که برای نشان دادن اوج بیزاری از او در را باز کردم و یک پایم را روی زمین گذاشتم.فوری ترمز گرفت و من با حرص در را کوبیدم. کلید انداختم و وارد ساختمان شدم. نگهبان ایستاد و انقدر شرایط را بد دید که حتی سلام هم نداد.زود تر خود را به خانه رساندم و به اتاق رفتم. نه که احساسی که بیان میکنم قطعی و دائمی و صددرصد باشد؛فقط یک آن دلم خنک شد نسرین ناراحت است ! نه که از عذاب طفل معصوم خوشحال باشم.از این زاویه نگاه نمیکردم.فقط آدمیزاد است و با هزار احساس...حتی همین احساس بیشتر از چهارثانیه هم طول نکشید. موبایلم را در آوردم و به نسیم زنگ زدم: -الو نسیم؟ -جانم آجی چرا صدات اینجوریه ؟؟ باز گریه میکنی؟؟؟ بابا تو باردا... -ساکت فقط بگو کجایید؟..فی..فی... -تو راه خونه نسرین. قربونت بشم تو اونجایی دیگه؟؟ گریه نکن بمیرم. -نه برگردید منم بیرون کرد. -وا ؟!! صدای پدرم آمد که جویای علت تعجب نسیم بود...میگه نسرین بیرونش کرده ! صدای مادرم آمد "وای ددم" -الو؟ جانم بهار؟ شمام برگردید خودتونو کوچیک نکنید صدای کوبیده شدن در آمد...من بعداً باهات حرف میزنم. بای. امیراحسان در آستانه ى در ایستاد و گفت: -انقدر بیشعوری که دیگه کار از کار گذشته و جای نصیحت نداری..فقط اینو بدون..کاری ندارم که اون زن داداشمه و حسام ،داداشم. اینو بدون که دل یه مادر رو تو بدترین شرایط شکستی..البته فهمت به این چیزا نمیرسه. -چرا طرف من نیستی دیدی حسام چه بادی به غبغب داد واسه زنش ؟؟ انقدر بدش آمده بود که دستس را تکان داد که یعنی دیگر خفه شو نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
دو روز گذشته بود و امیراحسان بامن قهر بود. فقط سلام میداد تا عباداتش قبول باشد! مثلا باردار بودم.هیچکس دیگر توجه نمیکرد.امیراحسان یک حرف ساده هم از بچه نمیزد.تمام خانواده اش,یکجورهایى طرف نسرین بودند و من هم حالا حق را به او میدادم.بسیار از کارم پشیمان بودم اما چه سود ؟ دربه در دنبال شماره ای از شاهین بودم تا با او حرف بزنم.اما نبود...نسیم و فرید به اصرار های من توجه نمیکردند و بطور کل ماه عسل را پیچانده بودند. به احترام امیراحسان؛خوش نمیگذراندند.حتی نسیم با نسرین رابطه داشت ! چندباری تماس گرفته بود و صحبت کرده بودند و "شیرین عسل" را به او دادم ! دلم نمیخواست با مادرشوهر و خواهر شوهرم هم بهم من درجه ى بریزم.به فائزه زنگ زدم : -سلام فائزه خوبی؟ -ممنون...چه خبر؟ -چرا اینجوری حرف میزنی؟ -چیجوریم ؟ اشتباه میکنی . غصه ى علیرضارو دارم. -تو عمه ى نرگسم هستی.چرا احوالی نمیپرسی؟ صدایش مهربان تر شد وگفتعزیزم قربون نرگسم بشم...بخدا اوضاعمون خوب نیست آجی. -احسانم باهام قهره..خیلی دلم گرفته فائزه...میشه بیام خونه مامان؟ به من و من افتاد ومن شکی نکردم -باشه...قدمت..روچشم منم اونجام ..بیا دوره همیم. -تو که همیشه اونجایی کوتاه خندیدیم. ..پس من الان میام. آماده شدم و تنها ؛ راهی خانه ى حاج خانم شدم.دلم میخواست ببینم امیراحسان بازهم نگران تنها بیرون رفتنم میشود؟ اما دلگیر بود و دیگر روزها سه مرتبه زنگ نمیزد. زنگ خانه اشان را زدم و در با تقی باز شد. داخل شدم و خواستم دو در بزرگ را باز کنم تا ماشین را به حیاط ببرم. اما دیدم ماشین محمد و حسام پارک است.متعجب از پله ها بالا رفتم. سابقه نداشت این وقت روز اداره نباشند. الان باید هرسه سرکارشان میبودند. به ایوان رسیدم وبا احتیاط گفتم "یاالله" !! وقتی رسیدم و جمعشان را جمع دیدم؛قلبم نشکست. له شد. پاره پاره شد. لبم را گزیدم و چشمان عوضیم را فحش دادم که تار شد. امیراحسان،امیرحسام،محمد،ن سرین،همه... همه اشان باهم...بدون من ... تنها تنها... خب از الان کم کم جایگاهم مشخص شد. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
-سلام دخترم.بشین.. نگاهم روی جمع چرخید..مردها سرشان را گرفته بودند و خانم ها اشک میریختند.آهسته پیش رفتم و در دورترین نقطه دور از جمع نشستم امیرحسین با نهایت احترام برایم شربت آورد و مؤدبانه گفت: -بفرمائید زن عمو. از او هم خجالت میکشیدم و حس میکردم مضحکه اش هستم.یعنی دربرابر یک بچه هم خودم را کوچک میدیدم -مرسی,عزیزم بغض داشتم قدر هندوانه.بیچاره خودم بیچاره دخترم.حس میکردم اعضای غریبه ی جمع هستیم امیراحسان در جمع هم رعایت نکرد.همانطور سرگرفته نشسته بود.حاج خانم گفت: -بهار جان نگفتیم بیای چون بارداری، گفتیم شاید حالت بد بشه مامان جان. اشک هایش را پاک کرد و من پرسشگر به فائزه نگاه کردم -امروز اون آشغالا به امیرحسام زنگ زدن گفتن ساعت شیش غروب امروز میخوان زنگ بزنن صدای علیرضارو بشنویم..بهت نگفتیم ،تو الان نباید استرس بهت وارد بشه. نسرین ضجه زد و من مات حرف هایشان...از اینکه بخاطر خودم خبر نداده بودند حس بهتری داشتم ! یعنی که بازهم زود قضاوت کردم.یعنی اینکه این خانواده بدی نداشت ! حاج آقا ادامه داد: -اما دیگه زنگ زدی نمیشد بگیم نه.در خونه ی ما به روی کسی بسته نیست ولی باباجون خواهشا زنگ که زدند بلند شو برو. سرم را پائین انداختم و شقیقه هایم را فشردم. نسرین جوری گریه میکرد که دل دشمن خونیش هم خون میشد چه رسد به من که چیزی در دلم نبود.خیلی دوست داشتم بغلش کنم آرامش کنم اما نمیشد. جای علیرضا بدجور خالی بود.الهی بمیرم.... کاش بود تا برایش صدوهشتاد میزدم و انقدر چشم انتظارش نمیگذاشتم. اشک کوچکی مثل قلب علی از چشمم چکید. تنها امیدم ؛دل رحمی ذاتی شاهین بود. میدانستم زیاد بچه را عذاب نمیدهد اما بازهم مشخص نبود چه میشود... شاید از حسام بابت تیری کهخورده بود کینه داشت...نمیدانم...تلفن که زنگ خورد همه شوکه شدیم. امیرحسام فریاد زد خانم ها به اتاق بروند اما نسرین آنقدر بی تابی کرد و سروصورتش را چنگ زد که فرصتی نشد تا حواس بقیه به من و فائزه باشد. همگی هجوم بردیم و امیرحسام جواب داد. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
_الو؟ ...- -میشنوم... خرچنگ... قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا نداشت ...- -بی ناموس تو با مادرش چیکار داری ؟! نسرین جیغ هایی میکشید که انگار زبانم لال علی را کشته بودند متوجه شدم خرچنگ اصرار دارد روی اسپیکر حرف بزند.مطمئن بودم با همان گوشی خاصش صحبت میکند که خیالش از ردیاب راحت است و اینطور مکالمه را طول میدهد. امیرحسام روی اسپیکر زد و خرچنگ شروع کرد: -سلام بروبچه های آگاهی ! غروب دلگیرتون بخیر ! علی کوچولو خیلی آرومه..برعکس شما که تک تکتون هارید ! طفلک وقتی گفتم انگشتات رو ببینم و گفتم اول کدوم رو واسه مامانت بفرستم ؟ گفت همشو چون مامانم دستامو بوس میکرد همیشه ،همشو دوست داره ! وای خدا... دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دیدم که نسرین بیهوش شد. فائزه آنقدر جیغ کشید که طاها در بغل محمد بی تابی کرد دویدم به سمت دستشویی و آنقدر عوق زدم که جانم در آمد. امیرحسام خرچنگ را به فحش بسته بود.صدای عربده های مردانه تمام فضای خانه را پر کرده بود. نگاهم به تصویرم در آئینه افتاد.آب دهانم را روی چهره ى کثافت و موذیم انداختم. من یک عمر با این بی خداها زندگی کردم.کسانی که سر میبریدند،انگشت برایشان هیچ بود.بغضم ترکید و همانجا نشستم.دیگر نمیدانستم چه بگویم تا فقط بفهمانم "چیز"خوردم ! صدای بم امیراحسان آمد که به در میزد: -بهار؟ با گریه گفتم: -ها؟ -بیا بیرون. بلند شدم و هق هق کنان در را گشودم.از پشت شانه اش دیدم که همه عزا گرفته اند. چشم هر دویمان کاسه ى خون بود. دستم را کشید و بغلم کرد. محکم. همدیگر را بغل کردیم و من را ننو وار تکان داد.برای اولین بار اینطور هماهنگ و نزدیک بودیم.من گریه میکردم او گریه میکرد ! بدون ترس بدون خجالت بدون حفظ غرور !!! بلند و مردانه صدایش پیچید. با اینکه سرم روی سینه اش بود حس کردم همه بهت زده هستند. با گریه ى بلند و بی پروای احسان ؛محمد و امیر حسام هم سنگ دلشان شکست و اینچنین بود که مرد های بدخلق و جدی قانون مثل یک کودک زار زدند. *** خدا نصیب نکند...عاشورا بود. غوغا بود. دلم میخواست نسرین را آرام کنم جرأت نداشتم. میترسیدم عصبی شود. خودش را کشت. حسام را کشت .دیوانه شده بود. خودم حالم خراب تر از همه بود.ده بار بالا آوردم. حس میکردم تکان های بچه شروع شده. متأسف بودم که بهترین تجربه ى زندگی را در بدترین اوضاع تجربه میکردم! خواهران نسرین هم آمدند . با شوهر و بچه هاشان... بلکه دورش شلوغ شود. فائزه شیر نداشت به طاها بدهد و پسرک بیچاره هلاک شده بود. شیرش تلخ بود انگار.. طاها که میخورد بدتر گریه میکرد. محمد کلافه ده بار به حیاط رفت و من دیدم که پنهانی سیگار میکشید و برمیگشت ! چرا که خودم روی تاب بزرگ داخل حیاط بودم و تکان های عزیزم را حس میکردم.محمد با کلافگی سیگار را پرت کرد در باغچه که صدایش زدم: -محمد؟ با وحشت برگشت و من را دید نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا