@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_سی_و_هفتم
(مهتاب)
از رعنا خداحافظی کردم و راه افتادم به طرف خونه ی عمه.
نیمه شب بودم و ترس بدی به جونم افتاده بود هر چقدر رعنا اصرار کرد که اونجا بمونم نتونستم !!
راحت نبودم زیر ذره بین باشم زیر نگاه خشمگین پدرش ...
هر چه قدر به رفتار مسلم نگاه می کردم بی شباهت به عمویش نبود یک مرد خشکه مذهب و فوق العاده افراطی...
جوری به من نگاه می کرد انگار جزام دارم .
نگاهی به دور و اطرافم انداختم .
کسی نبود محض رضای خدا تا دلم را خوش کنم .
بی کسی و بی پناهی من تمامی نداشت ...
مهدی هم که از وقتی ازدواج کرده بود تمام وقتش وقف میترا بود انگار نه انگار خواهر یتیمی دارد ...
پدر هم که مخالف صد در صدم بود اگر می فهمید که چادری شده ام بعید نبود که انتقاد هایش شروع شود .
چادرم را با دستم محکم زیر گلویم گرفتم و قدم هایم را تند تر کردم .
چادر حس امنیت برایم داشت .
هر چند ترس هم در وجودم بود .
پا گذاشتم به خیابان تک و توک ماشین هایی رد می شدند .
خلوت بود و ترسناک .!!
در دلم هر چه دعا و ذکر بلد بودم را خواندم ...
اما نگرانی ام هر لحظه بیشتر میشد ، بیشتر از همه چیز آبرویم برایم اهمیت داشت دلم نمی خواست لکه ای ننگ به هویتم وارد شود ...
یک آن حس کردم چیزی از پشت چادرم را کشید .
جرات به عقب برگشتن را نداشتم.
قلبم گنجشک وار در سینه ام می تپید دستم را روی سینه ام گذاشته و نفس حبس شده ام را آزاد کردم ...
دستی قوی و مردانه ای جلوی دهانم قرار گرفت جرات داد و فریاد هم نداشتم .
بوی الکل در مشامم پیچید .حالت تهوع داشتم و چندشم میشد دل و روده ام در هم می پیچید خم شدم تا کمی حالم بهتر شود که با ضربه ای که با پا به شکمم زد روی زمین افتادم ...
پنجه ی دستم از شدت ضربه اش روی آسفالت کشیده شد و خراش کوچکی برداشت .
سرم را بالا آوردم تا ببینم چه کسی است !!!
خدای من !!!
این از کجا اومد ؟!
شده کابوس من!!
نمیزاره آب خوش از گلوم پایین بره!!
پیدا بود که حسابی مست و پاتیل شده !!
قیافه اش بدتر از همیشه بود لبخند چندش آوری زد و کنارم نشست .
دستش را جلو آورد تا صورتم را لمس کند .
صورتم را عقب کشیدم تا دست کثیفش جلو نیاید .
خنده ای بلند سر داد و گفت : تو هر چی پا پس بکشی من حریص تر میشم اسب چموش من !!
چادر را کشید و مچاله کرد و مانند دیوانه ها قهقهه زد و گفت : میبینم که خوب رو مخت کار میکنه اون پسره ی الدنگ !!
تمام خشمم را در نگاهم ریختم و فریاد زدم : خفه شو کثثثثافت !!!
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_سی_و_هشتم
چشمانش از فرط خشم و عصبانیت از حدقه بیرون زده بود شراره های آتش در چشمانش ترسم را بیشتر می کرد.
مست بود و هیچ کاری از این مردک ناقص العقل بعید نبود .
دستش را بالا برد و محکم بر دهانم فرود آورد .
حس می کردم تمام دندان هایم در دهانم ریخته شد .
از شدت ضربه اش لب و دهنم مور مور می کرد .
خون از دماغم می آمد لبه روسری ام را جلوی صورتم گرفتم و خون ها را پاک کردم .
قصد بند آمدن نداشت ....
-- خوب گوشات رو باز کن دختره ی نفهم !!!
خیلی وقته که دل دادم بهت و هر طور شده من بدستت میارم شده با زور ....
پس بهتره عاقل باشی و گوش بدی به حرفم .
-- چی میخوای از من !! چرا شرت رو کم نمیکنی سایه نحست روی زندگیمه؟!
--آی ...آی ...حواست باشه داری با کی حرف میزنی هر چی باشه معلمت بودم خوب نیست انقد دختر بی ادب و گستاخ باشه به ضررت تموم میشه .
اما بهت بگم که من از همه چیز خبر دارم و میدونم این مسخره بازی ها و ناز کردن ها فقط یه دلیل داره .
همش مربوط میشه به اون پسره ی آسمون جل ...
حق نداشت راجب علی این حرفا رو بزنه حاضر بودم بازم کتک بخورم اما ذره ای به اون حرف های رکیک نزنه .
-- هر چی که باشه شرف داره ، میفهمه ناموس یعنی چی !! مرتیکه ی بیشعوووور
نصف شبی مزاحم من شدی که چی ؟!!!
دست از سرم بردار ولم کن ....
--- زهی خیال باطل دختر جون !!!
زمانی همه چی واسم تموم میشه و بی خیالت میشم که دیگه اسم اون پسره رو نیاری
دیگه حتی فکرش هم نیاد تو ذهنت .
سرش رو خم کرد و زل زد به چشمام .
-- اون موقع زمانی هست که تو زن من شدی .
همه چیز را از حد گذرانده بود و کوتاه آمدن در برابرش فایده نداشت .
باید قلم پایش را خورد می کردم زیاد از حد پایش را از گلیمش فراتر گذاشته بود .
-- کور خوندی مردک !!
من با تو بهشتم نمیام !
حاضرم بمیرم اما زن بی شرفی مثل تو نشم !
صدایش را بالا برد و فریاد زد : حالا که اینطوره پس بشین و تماشا کن جنازه ات هم نمیزارم به دستش برسه ...
نگاه کثیفش را به من دوخت و با بی رحمی لگد هایش را بر شکمم وارد می کرد .
دگر مرگ هم برایم لذت بخش بود حالا که فهمیده بودم علی هم مرا دوست دارد .
دست کشید و کنارم زانو زد .
جانی برایم نمانده بود و توانی برای مقاومت نداشتم.
دستش را جلو آورد و از روی مانتو بدنم را لمس کرد.
تمام بدنم مور مور شد و لرزه ای به جانم افتاد .
هر کاری از او بر می آمد باید ته مانده ی جانم را هم می گذاشتم برای حفظ آبرویم ....
ته گلویم می سوخت .اما باید فریاد و بزنم و کمک بخواهم شاید کسی در سیاهی شب به دادم برسد ....
کمک ....کمک ترو خدا یکی کمکم کنه .
دست و پایش را گم کرده بود و می ترسید.
هر لحظه امکانش بود کسی سر برسد .
با شتاب از کنارم بلند شد و گفت : گور خودت رو کندی مهتاب !! منتظر باش داغ علی رو به دلت میزارم.
تو کی باشی که این حرف رو میزنی خدا خودش مواظب علی منه .
صدای پایی به گوشم می رسید .
سرم را بر گرداندم تا بهتر بتوانم ببینم ....
جوان قد بلندی به طرفم می دوید خدایا یعنی برای نجات من آمده....
نزدیک تر شد نزدیک و نزدیک تر ...
سوی چشمانم آمده بود حس می کردم جانی دوباره گرفته ام .
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
30.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️ #شبجمعه
میشه با یه پرچم
یه جا هیئت باشه
میاد اونجا زهرا
حتی خلوت باشه
#حاجمحمودکریمی
@mahruyan123456 🍃
-این صاحبنا ؟
#أللَّهُمَعـجِـلْلِوَلیِکْألْفَرَج
@mahruyan123456
|~💜💎~|
#امام_زمان🌱
.
هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ !
وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ ...
♡------------------♡
تا
عشـق نیاید،
جمعـه ها
حالش غریب است ...🖤
@mahruyan123456 🍃
#ایݧ_بقیةاللہ 💛🧡
.
اگــر چہ روز🔅 منو روزگار می گذرد..
دلم خوش است که با یاد یـ♥️ـار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی ✨🍃است
.
قطار عمر کہ در انتظار می گذرد..
یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی..😔
.
#اللهمـ_عجل_لولیڪ_الفرج
@mahruyan123456🍃