@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_سی_و_هشتم
چشمانش از فرط خشم و عصبانیت از حدقه بیرون زده بود شراره های آتش در چشمانش ترسم را بیشتر می کرد.
مست بود و هیچ کاری از این مردک ناقص العقل بعید نبود .
دستش را بالا برد و محکم بر دهانم فرود آورد .
حس می کردم تمام دندان هایم در دهانم ریخته شد .
از شدت ضربه اش لب و دهنم مور مور می کرد .
خون از دماغم می آمد لبه روسری ام را جلوی صورتم گرفتم و خون ها را پاک کردم .
قصد بند آمدن نداشت ....
-- خوب گوشات رو باز کن دختره ی نفهم !!!
خیلی وقته که دل دادم بهت و هر طور شده من بدستت میارم شده با زور ....
پس بهتره عاقل باشی و گوش بدی به حرفم .
-- چی میخوای از من !! چرا شرت رو کم نمیکنی سایه نحست روی زندگیمه؟!
--آی ...آی ...حواست باشه داری با کی حرف میزنی هر چی باشه معلمت بودم خوب نیست انقد دختر بی ادب و گستاخ باشه به ضررت تموم میشه .
اما بهت بگم که من از همه چیز خبر دارم و میدونم این مسخره بازی ها و ناز کردن ها فقط یه دلیل داره .
همش مربوط میشه به اون پسره ی آسمون جل ...
حق نداشت راجب علی این حرفا رو بزنه حاضر بودم بازم کتک بخورم اما ذره ای به اون حرف های رکیک نزنه .
-- هر چی که باشه شرف داره ، میفهمه ناموس یعنی چی !! مرتیکه ی بیشعوووور
نصف شبی مزاحم من شدی که چی ؟!!!
دست از سرم بردار ولم کن ....
--- زهی خیال باطل دختر جون !!!
زمانی همه چی واسم تموم میشه و بی خیالت میشم که دیگه اسم اون پسره رو نیاری
دیگه حتی فکرش هم نیاد تو ذهنت .
سرش رو خم کرد و زل زد به چشمام .
-- اون موقع زمانی هست که تو زن من شدی .
همه چیز را از حد گذرانده بود و کوتاه آمدن در برابرش فایده نداشت .
باید قلم پایش را خورد می کردم زیاد از حد پایش را از گلیمش فراتر گذاشته بود .
-- کور خوندی مردک !!
من با تو بهشتم نمیام !
حاضرم بمیرم اما زن بی شرفی مثل تو نشم !
صدایش را بالا برد و فریاد زد : حالا که اینطوره پس بشین و تماشا کن جنازه ات هم نمیزارم به دستش برسه ...
نگاه کثیفش را به من دوخت و با بی رحمی لگد هایش را بر شکمم وارد می کرد .
دگر مرگ هم برایم لذت بخش بود حالا که فهمیده بودم علی هم مرا دوست دارد .
دست کشید و کنارم زانو زد .
جانی برایم نمانده بود و توانی برای مقاومت نداشتم.
دستش را جلو آورد و از روی مانتو بدنم را لمس کرد.
تمام بدنم مور مور شد و لرزه ای به جانم افتاد .
هر کاری از او بر می آمد باید ته مانده ی جانم را هم می گذاشتم برای حفظ آبرویم ....
ته گلویم می سوخت .اما باید فریاد و بزنم و کمک بخواهم شاید کسی در سیاهی شب به دادم برسد ....
کمک ....کمک ترو خدا یکی کمکم کنه .
دست و پایش را گم کرده بود و می ترسید.
هر لحظه امکانش بود کسی سر برسد .
با شتاب از کنارم بلند شد و گفت : گور خودت رو کندی مهتاب !! منتظر باش داغ علی رو به دلت میزارم.
تو کی باشی که این حرف رو میزنی خدا خودش مواظب علی منه .
صدای پایی به گوشم می رسید .
سرم را بر گرداندم تا بهتر بتوانم ببینم ....
جوان قد بلندی به طرفم می دوید خدایا یعنی برای نجات من آمده....
نزدیک تر شد نزدیک و نزدیک تر ...
سوی چشمانم آمده بود حس می کردم جانی دوباره گرفته ام .
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
30.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️ #شبجمعه
میشه با یه پرچم
یه جا هیئت باشه
میاد اونجا زهرا
حتی خلوت باشه
#حاجمحمودکریمی
@mahruyan123456 🍃
-این صاحبنا ؟
#أللَّهُمَعـجِـلْلِوَلیِکْألْفَرَج
@mahruyan123456
|~💜💎~|
#امام_زمان🌱
.
هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ !
وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ ...
♡------------------♡
تا
عشـق نیاید،
جمعـه ها
حالش غریب است ...🖤
@mahruyan123456 🍃
#ایݧ_بقیةاللہ 💛🧡
.
اگــر چہ روز🔅 منو روزگار می گذرد..
دلم خوش است که با یاد یـ♥️ـار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی ✨🍃است
.
قطار عمر کہ در انتظار می گذرد..
یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی..😔
.
#اللهمـ_عجل_لولیڪ_الفرج
@mahruyan123456🍃
.🐾
.🌿
[#نهجالبلاغــہ]
ـ[ در بـیـمارۍ
ـ پاداشـے نیست
ـ اما #گنـــاهان را
ـ چونـان برگـــ
ـ پاییزے میریزد. ]
.
.
| #حکمتــــ۲۲ . . . |
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت220 _زینب تو رو خدا... -حرف نزن..پشتش را به من کرد و دربیابان بی آب وعلف راه فتاد. دنبالش دوید
#پارت221
سرش را پائین انداخت:
-بگو خبطول میکشه..میترسم..احسان..ای خدا...دوباره نیمرخ شد:
-میخوای بذاری حالت بهتر بشه؟
نه نه ..مطمئن بودم میخواهم بگویم:
-نه الآن باید حرف بزنم وگرنه تا فردا تموم میکنم.بخدا دیگه نمیکشم.
لبش از نیمرخ خندان
بود:
-قربونت بشم بگو چی شده عزیزم؟
آرام شدم اما نه زیاد،چون میدانستم مخش تصور همچین
اعترافی را نکرده
-تو روتو برگردون...
با پقی خندید و گفت بفرما اینم از این...من میخوام...میخوام اعتراف کنم.
تندی سرش برگشت.با گنگی نگاهم کرد:
-چی؟؟
نگاهم را دزدیدم تا پشیمان نشوم
-میخوام حرف بزنم.اونجوری نکن دلمو نریز.بذار بگم..
-اعتراف به چی؟!
چشم بستم و تند و محکم گفتم:
-به بی حیایی،به مواد فروشی...وبغضم ترکید و بلندتر گفتم..و قتل
***
تصور کرد شوخی میکنم.سرش را برگرداند و درحالی که خم میشد تا سجاده ی بزرگش را تا بزند
با جدیت گفت:
-متنفرم از چرت و پرت.از دهنی که الکی باز میشه.اونقدر وقیح شدی که این حرفارو به زبون
میاری..که چی ؟ که منو تست کنی؟! اونجوری با اون گریه؟ شبیهشو دیدم که میگم.
سجاده را
بغل زد و بلند شد و روبه من ادامه داد...یه بار فائزه نمایش تو رو بازی کرد.منتها اون نگفت بی
حیایی و صدتا کثافت دیگه.فقط به من گفت یک ماه پیش تصادف کرده و زده یکی رو کشته وفرار
کرده.میدونی چیکار کردم؟ خیلی راحت زنگ زدم بیان ببرنش منتها زود اعتراف کرد که شوخیبوده! اما من کوتاه نیومدم! تا محمد پادرمیونی کردو گفت که شرط بندی بوده.واسه اینه که حنای
تو رنگ نداره و به حرفات گوش نمیدم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456