eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀 🥀🍃 🥀 روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند ؛ روز و شب دارد روشنی دارد... تاریکی دارد ... کم دارد... بیش‌دارد... زمستان‌هم‌تمام‌شود‌بهار‌می‌‌آید 🍃 @mahruyan123456 🍃
جوابتون برای این سوال چیه؟ @mahruyan123456🍃
یه رفیق داشتیم همیشه میگفت : ذڪر بگو فعالیت ڪݧ 🦋 یه بار بهش گفتم : یعنے چے ذڪر بگیݧ فعالیت ڪنیݧ ، فارسے بگو منم بفهمم 😅 گفت : هر ڪارے میڪنے همراهش ذڪرم بگو ! مثلا اتاقت رو مرتب میڪنے یا با گوشیت ڪار میڪنے یا وقتے ڪه دارے غذا میخورے ذڪر بگو ☺️ گفتم : گرفتے مارو چطورے وقتے دارم غذا میخورم ذڪر بگم 😐 ؟! نمیشه ڪه !! گفت : حتما ڪه نباید با لبات ذڪر بگے :) میتونے توے ذهنت مشغول ذڪر گفتݧ بشے 😉 مطمئݧ باش اونے ڪه باید بشنوه میشنوه 😊🍃 @mahruyan123456
° ♥️ . . باکسے نشست و برخاست کنید کہ...☝🏻 وقتے او را دیدید👀 یاد خدا و طاعت خدا بیفتید🌱 نہ با کسانے کہ یادِ معاصی و گناه هستند(💔) و انسان را از یاد خدا باز مے دارند😔 . . @mahruyan123456
💪🏻 🌸 زینب اولین نفر از خانواده‌اش بود ڪه با حجاب شد. اولین نفر بود ڪه چادر رو انتخاب ڪرد و چادرش باعث ڪینه‌ی دشمن شد؛ منافقین تو یه ڪوچه‌ بعد از نماز مغرب و عشا آنقدر گره‌ی روسریش رو ڪشیدند تا به شهادت رسید در حالیڪه فقط ۱۵ سال سن داشت...🍃 •| من فدای یڪ نخ از چادر سیاهت می شوم💕 + شهیده زینب ڪمائی 💕 @mahruyan123456
‍-چرا‌حجاب‌دارےخانم؟👩🏻 +چون با ارزشمـ😌 -یعنی چی!!🤔 +یعنی عمومے نیستمـ🚕 -اگه خوشگل بودے حجاب نمی‌ڪردے حتماً یه چیزی ڪم داری😏 +آره بی‌عفتے و بی‌حیایے ڪم دارم -یعنےمن بی‌عفتم..!؟😡 +اگه با عفت بودے نمی‌ذاشتے از نگاه کردنت لذت ببرنـ👀 -ڪیا..!؟!😮 +همه مردا غیر از شوهرتـ👨🏻 -خب نگاه نڪنن🤐 +خب وقتے دارے گدایی نگاهشونو می‌کنی چجورے ردت ڪنن؟😐 -من واسه دل خودم خوشگل کردم..!! +حواست به دل اون خانمے که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونے که شرایط ازدواجـ💍ــو نداره هم هست؟😕 -به اینش فکر نکرده بودم..!😟 +خدایے تو خونهـ🏠 هم واسه شوهرت اینجور شیڪ می‌کنے؟ -راستش نه ڪے حوصله داره آخه..!😒 +پس شوهرتم مجبوره بیاد زناے خیابونے رو نگاه ڪنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!!🙄 -داری عصبیم می‌ڪنے دختره امل😤 +من خودمو خوب پوشوندم تو مثل... لباس پوشیدے پس به من نگو امل😉 -خب مُده😌 +آخرین مُد ڪَفَنه خانمے🍃 -هنوز جوونم بذار جوونے ڪنم فرصت دارمـ😋 +اگه تو همین حالت ملڪ الموت بیاد ببرتت چے؟☹️ -ینی جهنمے می‌شم؟! نه‌نه!😱 +یعنی واقعاً بی‌حجابے ارزش سوختن داره؟!😕 -راستش نه😔 +پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بدهـ😄 -چطورے؟🙃 +با حجابـ🦋با حیا با عفت با خدا -چیکار ڪنم که بتونم؟!😣 +به رضایت خدا فکر ڪن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیتــ🥰 -راستش چادر گرمه دست و پاگیرهـ🥵 +بگو آتشـ🔥جهنم گرمتر است اگر می‌دانستند (تؤبه۵۱) دستو پا گیر بودنش حرف نداره نه می‌ذاره پاهاتـ🦶🏻 ڪج بره نه دستاتـ🖐🏼آلوده گناه شه خب خواهرم؟ -ینی خدا می‌بخشه؟😢 +إنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً خدا همه‌ے گناهان رو می‌بخشهـ😉 -چقد مهربون، ولے آرزوهامو دوستامو... چیڪار کنم؟🎈 +الَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟📖 آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیستـ🌱 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت225 میخواستم روی گوشیم بالا بیاورم.از حضور نرگس شرم کردم.شاهین انقدر عوضی شده بود که حتی صبر
_عزیزدلم! مهربان خندید واین اولین باری بود که چهره اش را کامل دیدم! سیبی بود نصف شده با امیراحسان اما نمونه ی ظریف ودخترانه اش. ...- -الهی من قربونت بشم! چرا انقدر تو خوشگلی ؟! جوابم را نداد وصورت نورانیش را از من گرفت و نیمرخ ایستاد.مژگان بلندش مثل امیراحسان بود.بلند، پُر وفرخورده.متعجب به دسته ی طلایی بین موهای سیاهش خیره شدم! -نرگس مامان ؟ نگام کن... برگشت و کوتاه نگاهم کرد و دوباره به دوردست خیره شد و تا حدودی غمگین شد اما حس میکردم غمگینیش سطحی است ته دلش شاد بود. ردّ نگاهش را گرفتم و دیدم زینب لباس عروس تنش است پشتم لرزید و کنار نرگس ایستادم و زول زدم.زینب متوجه ما نبود.تا جایی شبیه یک درّه پیش رفت و با لبخند ورضایت کامل؛ایستاد.ذره ذره از پائین دامانش پروانه های سپید کوچک پرواز کردند و کم کم تمام وجودش به پروانه های ریز و درشت تجزیه شد و از نظرم ناپدید شد. درخواب بغض داشتم.آمدم گریه کنم که نرگس گفت : "نه.بخند" زنگ تلفن را میشنیدم اما نمیتوانستم حرکتی کنم.هیچ حالم خوش نبود.قطع شد اما دوباره شروع کرد.تپش قلب داشتم.هرچه که بود به جریان صبح ربط داشت.من که خودم را به دست باد سپرده بودم.دلم میخواست فقط و فقط به رؤیایم فکر کنم.به چهره ی نرگس...خدایا چقدر زیبا بود...اما زنگ آزار دهنده ی تلفن به من نشان میداد که همه چیز بهم ریخته است...زیاد خوشحال نباش.کشان کشان به پذیرایی رفتم و تلفن را برداشتم.حتی نتوانستم بگویم "الو". امیرحسام با نگرانی گفت: -الو؟ قلبم با شدت بیشتری کوبید.تمام شد..آبرویم را برده بود.بدبخت شدم: -تلفنی چرا ؟ تورو خدا حسام.. ودوباره گریه....بلند داد کشید:چی میگی؟ نگران امیراحسانیم.کجاست چرا نیومد اداره؟بهار گریه میکنی ؟! شوکه شدم...خودم را جمع وجور کردم وگفتم: -آره یکم حالم ناخوشه امیرحسام. -میخوای بگم نسرین بیاد ؟ چته ؟ -نه ممنونم... -میگم امیراحسان چرا تلفنش رو جواب نمیده پس حواسش پی تو بوده ؛کار خاصی نداشتیم فقط نگرانش شدم همیشه خبرمیداد. نمیدانم چرا لالمونی گرفتم -کاری نداری؟ مشخص بود مشکوک است: -نه دیگه فقط بگو به من یه زنگ بزنه باشه ؟ الان نمیتونه حرف بزنه ؟ حس کردم نباید تصورشان را بهم بریزم.اگر امیراحسان صلاح میدانست خبر میداد! شاید هم دیوانه بودم و زیادی به او ایمان داشتم -نه امیرحسام جان نمیتونه رفته واسه من دارو بگیره . -باشه پس یادت نره بگی زنگ بزنه! نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
با وجود انکه گفته بود پدرم را در میاورد بازهم حس میکردم دوستش دارم.حس که نه...مطمئن بودم!! همین که تلفن را گذاشتم؛دلم به شور افتاد...اگر بلایی سر خودش میاورد؟ وای خدا... همان طور تلو تلو به سمت اتاقمان رفتم اما در کمال ناباوری صدای سرفه های مردانه اش را از اتاق کارش شنیدم! دست روی قلب کوبانم گذاشتم.انقدر با آن اتاق کار نداشتم به طور کل فراموش کرده بودم داخلش شوم.نمیدانستم چه کار کنم.بدترین حس دنیا را داشتم.شاید اگر حسابی کتکممیزد حالا تکلیف روشن تری داشتم ولی خدا نصیب نکند بی خبری و بلاتکلیفی را ...انقدر سرفه هایش شدید شد که مهلت نداده ودر را یک آن باز کردم. و ای کاش نمیکردم.ای کاش نمیدیدم ..شاید بگویی خود آزاری دارم که دلم میخواست امیراحسان همیشه پرقدرت بماند حتی حالا که به ضررم است..اما نمیخواستم تصور ذهنیم از او بهم بریزد...نابودم کرد..من را کشت و نمیدانم این یعنی عشق؟! حتماً معنی آن "عشق" بود! ! ! در را با احتیاط باز کردم.چهار طاق وسط اتاقش روی پارکت های سفت خوابیده بود.چشم هایش خیره به سقف.در را بستم وبه آن تکیه دادم. -امیر... نتوانستم ادامه اش را بگویم.همانجا سُر خوردم و نشستم...آرام گفت: -بگو امیراحسان عادت کنی. بغض کردم -مگه دیگه فرقیم میکنه ؟ نگرانش شدم.زیاد از حد آرام بود: -گفتی دوستت داشت؟ چشم بستم و سرم را با درد تکیه دادم: -...... -گفتی مواد فروختی ؟ تو همون پارکه که تو آگاهی معروفه ؟ چشم باز کردم وخیره ،اما شرمنده نگاهش کردم.پلک زد و دیدم یک الماس از چشمش اُفتاد و دوباره مات ماند -گفتی مثلا آرش بچتون بود؟ بخدا که امشب سکته میکرد.لب هایم را گاز گرفتم.مجبور بودم کامل تعریف کنم.میخواستم همه چیز را گفته باشم...هرچند بی اهمیت.: -.... مثل پسربچه ها شده بود.با یک خنده ی ناباور گفت: -آخه گربه که بچه ی آدم نمیشه...راستی نرگس خوبه؟ نگران،به خودم جرأت دادم ونزدیک تر شدم.بخدا که امشب سکته میکرد...جسته و گریخته حرف زدنش آتشم میزد -گفتی تکون میخوره ؟ این بار جسور تر جلو رفتم وکاملاً کنارش نشستم -امیرتوروقرآن یه راهی جلو پام بذار... نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
_نرگس بیاد که جا نداریم ! شیش هفت ماه دیگه میاد نه ؟ دست حلقه نشانش را که بی حال کنارش افتاده بود، دودستی گرفتم و گفتم: -نه...جاتون میشه... آرام دستش را بوسیدم کمی تُن صدایش عوض شد: -جامون..نه جاتون..جامون میشه..راستی گفتی فرمولارو یادت میداد؟ منم شیمی خوندم اون داروسازی خونده اما...منم بلدم... -تو رو خدا این جوری نکن..سکته میکنی..من آماده ی هر مجازاتی هستم امیراحسان..میدونم تو جونت به کارِت بستست نکن اونجوری... -گفتی دختَرَرو کشیدید تو پارک؟ ! کنارش دراز کشیدم بدون تماس،با فاصله و ماتم زده مثل خودش مستقیم -توقوی بودی...یه چیزی بگو...همه امیدم تویی..نمیگم پارتی بازی کنی نمیگم خلاف کنی فقط به عنوان شوهرم یه چیزی بگو.یه کاری بکن.راه قانونیش رو اصلا بگو...فقط باش...ترکم نکن بخدا من خیلی تنهام... -آخه خواب دیده بودم. گنگ نگاهش کردم..خواب دیدم خوشبخت میشم. -امیر... صدایش لرزید.چشم بست.پلکش تند و تند تکان میخورد.با بغض گفت: -چرا خدا ؟ ... دوباره گفت: بهار منو کُشتی... خودم را نزدیکش کردم و با گریه گفتم -خدانکنه...امیراحسان بخدا من دوستت دارم.بخدا با عشق اومدم جلو..امیراحسان باورم کن..بقرآن من خیانت ... -میدونم. شوکه شدم.فکرش را هم نمیکردم باورم کند!! فکر نمیکردم اینطور رفتار کند..تندی نشستم و با ترس دست روی پیشانیش گذاشتم نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
حسم قابل بیان نبود.من داشتمش...برای خودم بود این ته ریش و این سینه ی پهن برای من بود.با پررویی تمام سرم را روی سینه اش گذاشتم وبا مظلومانه ترین لحن ممکن گفتم: -بخدا میخوام جبران کنم...امیراحسان بخدا من پشیمونم...بخدا میخواستم زودتر بگم اما ترسیدم...من ازت میترسیدم...بگو چیکار کنم...تو رو خدا امیراحسان بگو... دستش با مکث روی سرم نشست -میدونم آبروم میره..آبروت میبره... چشم بستم و عمیق عطرش را نفس کشیدم.دلم گواه میداد مهربان است اما کوتاه نخواهد آمد. -من چیکار میتونم بکنم...بد کردی بهار...به من به نرگس... پیراهنش را چنگ زدم و گوش دادم: -خرابم بهار..خراب... سربلند کردم و دیدم بوضوح گریه میکند. گوله گوله اشک میریخت: -چوب دوسر طلایی..."آخه من با تو چیکار کنم"؟ از فریادش دلم ترکید. ..با نرگس چیکار کنم بهار؟ بی مادر بزرگش کنم؟! میشه ؟! بی مادر" در ذهن و فکر و روحم پیچید او که گفت. بگویم"جامون" میشه ؟! نا و طنین کلمه ی امید کنارش دراز کشیدم هنوز نمیدانستم مسئله ساده بود و من بیهوده سخت میگرفتم،یا آرامش قبل طوفان بود؟ هیچ نمیگفت.حتی ذکر هم نمیگفت.من هم رویم را بیشتر از این زیاد نکردم و ساکت شدم.اگر آن زلزله ی داخل پذیرایی را فاکتور بگیریم؛بسیار آرام برخورد کرده بود! صدای آیفون آمد.قلبم مثل گنجشک میتپید،از جایش یک سانت هم تکان نخورد.به سرعت به پذیرایی رفتم وتصویر امیرحسام لرزه بر وجودم انداخت.دویدم دراتاق وبا نگرانی وشرمندگی شدید گفتم: -ام..امیر..حسامه ! چ...چیکار کنم ؟ جُم نخورد.از ترس انکه زبانم لال سکته نکند تقریباً جیغ زدم: نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهای یک دختر شهید در ۵ کلمه خلاصه می شود💔 ”برم بابامو تو بهشت ببینم“ نازدانه شهید مدافع حرم جواد محمدی🌹 @mahruyan123456 🍃