🌙مَہ رویـــٰــان
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸 بر اسـاسزندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋 #شهید_حم
ریپلای به پست هامون🤗
مرسی از همراهیتون دوستان عزیز🌹
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_چهل_و_یکم
نور آفتاب از پشت پرده ی زرد رنگ اتاق به چشمم می تابید .
چشم چرخاندم و نگاهم را دور تا دور اتاق انداختم .
کسی نبود جز خودم و خدای بالای سر .
اگر دیشب او برایم علی را نفرستاده بود معلوم نبود چه بلایی تا به حال سرم آمده بود .
نگاهی به دستم انداختم و سرم وصل شده بود .
دستم را بالا آوردم و روی صورتم کشیدم .
نزدیک لبم بردم و صدای آخم بلند شد...!!!
آخ این وحشی هم همیشه اولین ضربه اش رو به لب و دهنم میزنه !!
تمام اتفاقات را دوباره در ذهنم مرور کردم .
هر چند دردناک بود اما علی که آمد شیرین تر از قند شد برایم .
حتی درد هایی که داشتم را دگر احساس نمی کردم .
نفهمیدم کی و چگونه مرا به بیمارستان آورده بودند !
از خوشی های آمیخته شده به درد از هوش رفتم.
چه از هوش رفتن به یاد ماندنی ، باید جزو صندوقچه ی اسرار ذهنم ثبتش کنم .
قلبم ریپ میزد و آشفته حال بودم .
حس اینکه نمک روی دلم پاشیده باشند از شوری دلم را میزد ....
دلم بد جور شور علی را میزد یعنی کجاست ؟!
حالش چطور است ! خوب است !؟
این چه سوال احمقانه ای بود .
چاقو خورده باشد و احوالش رو به راه باشد ...
کسی هم نیست تا احوالش را بگیرم .
"عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست "
چشمانم را روی هم گذاشتم و بهترین و زیباترین جمله اش را بارها و بارها از نظر گذراندم.
چی از این بهتر واسه یکی مثل من که تو هفت تا آسمون یه ستاره هم نداره .
وقتی یه مرد برات سینه چاک میکنه .
غیرتی میشه و رگ گردنش بیرون میزنه !!
یقه جر میده واسه ی عشقش
چاقو میخوره هر چند تلخ و گریه آور است اما برای من عشق ندیده یعنی همه چیز ...
یعنی همه کس ...
صدایش را بالا برد و فریاد زد مهتاب زن منه!!!
هر چند هیچ اتفاقی نیفتاده بود و پیوندی مشروع شکل نگرفته بود .
اما قلب هایمان عجول بودند و خیلی زود به هم گره خورده بودند .
پیوندی ناگسستنی !!
صدای به هم خوردن در اتاق توجهم را جلب کرد .اما خودم را به خواب زدم
فکر اینکه پرستار یا دکتر است ومن اصلا حال و حوصله ی حرف زدن با آن ها را ندارم...
احساس لطیفی به من دست داد .
لای چشمانم را باز کردم و برگ لطیف و خوش بوی گلی روی صورتم در حرکت بود .
کمی بیشتر چشمانم را باز کردم تا صاحب این احساسات پاک را بشناسم .
باز شدن چشمانم تلاقی شد با نگاه نگران و مضطرب یکه برادرم !!
دستم را در میان دست های مردانه اش محکم فشرد و دلم را قرص کرد .
که هنوز هم برادرت هست .
خم شد روی صورتم و بوسه ای عمیق و طولانی روی پیشانی ام زد !!!
مردک چشمانش دو دو میزد و می لغزید و هر آن آماده باریدن بودند .
اما پنهانش کرد در تودر توی اعماق نگاهش .
-- حالت خوبه فسقلی ؟! چه بلایی سرت اومد آخه!؟
بخدا شرمم میشه نگاهت کنم اسم خودم رو گذاشتم برادر ...
اما از یاد تنها خواهرم؛ تنها غم خوار و پشتوانه ام غافل شدم .
منو ببخش مهتاب اونقدر درگیر زندگیم شدم که حسابی یادم رفت خواهری هم دارم که باید حواسم بهش جمع باشه .تا نکنه نگاه نامحرمی دنبالش باشه ...
نکنه کسی چپ نگاهش کنه .
هیچ کدوم از این کارا رو نکردم....
سرش رو انداخت پایین و دست هاش رو روی گذاشت و مدام به هم می مالید .مشخص بود که چقدر کلافه است ...
-- داداش سرت رو بگیر بالا و منو نگاه کن ...
نگاهم کرد و چیزی نگفت .
-- تو همیشه برای من بهترین داداش بودی ، گله ای ندارم ازت چون هر کسی مسوول رفتار خودشه ؛ من اگه اونشب کله شق بازی در نمی آوردم و خونه ی رعنا میخوابیدم این اتفاق ها نمی افتاد
اما حالا که دیدی به خیر گذشت خدا رو شکر .
خندید .قشنگ و مردونه .
دوباره نگاهش شیطون شد مثل همون وقتا ...
-- خبرها بهم رسیده که چطور دل اون بیچاره رو بردی و دیشب بعد کنار گذاشتن اون همه شرم و خجالت پا پیش گذاشته واسه خواستگاری ...
حالا جالب اینجاست نزاشتی یه کم زیر زبونش مزه کنه !!
خندید و دوباره ادامه داد:
بیچاره شده دیشب بنده ی خدا شده فرهاد کوه کن !!!
اما با این تفاوت که باید اسمش رو بزاریم علی پهلو شکافته در راه عشق...!!
صورتم داغ شده بود و عرق شرم روی صورتم نشست .
هر چند با مهدی راحت بودم اما سختم بود صحبت از عشق در کنارش .
نوک دماغم را کشید و گفت : فسقلی مگه تو هم بلدی خجالت بکشی و هی رنگ عوض کنی ؟! جای میترا خالی باید اینجا بود و ترو می دید به یاد اون همه اذیتش که می کردی .
--داداش واقعا که !!
-- چیه مگه دروغ میگم حالا بخند ببینم عروس اخمو علی نمیخواد ...
قند در دلم آب شد از حرفش .
زیباست عروس علی شدن ...
نو عروس او بودن ...
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
سلام صبح بهاریتون بخیر
صبح تون به زیبایی گل های بهاری 🌺
Good morning🌱
@mahruyan123456 🍃
صبور باش
آنچه برایت پیش مےآید
و آنچه برایت رقم میخورد
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده!
او ڪه بدون اذنش
حتی برگے از درخت نمی افتد!🌱
@mahruyan123456 🍃
🥀🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀🍃
🥀🍃🥀
🥀🍃
🥀
روزتان را با تکه شکسته های دیروز آغاز نکنید ؛
هر روزی که بیدار می شویم اولین روز از باقی عمرمان است ....
#انرژی
@mahruyan123456 🍃
خیــالِ صبـــحِ نوشیـــنه چه زیباست
هوایِ عشـــق در سیـــنه چه زیباست
جهان تعطیل و غم تعطیل و دل شاد
پگـــــاهِ روزِ آدیــــنه چه زیبـــــــاست
#شهراد_ميدرى
@mahruyan123456 🍃
••[💗]••
#بسماللهقاصمالجبارین ✌️🏻🍃
#جوهرعشق 🌱
[ ^° روایتڴراݩمدافعآنسݪامت.. °^ ]
|•💛•| قدم به قدم، باهم هم قدم شدیم..
با اعجاز قلم، قامت خم ڪردیم..
از مقصد مقدس خواندیم..
به خاطرهی قسم، راوۍ قسمت شدیم!
حاکے قداست دوست شدیم..
|•💙•| و اینک قسمت زمانمان، در لحظهی قربتالےالله،
راهے و راوۍ سرزمین عشق شدن است!
با سلاح قلم، با سلاح قسم، با سلاح قدم،
سرزمین عاشقے را فتح مےکنیم..
|•💚•| آنقدر قلم مےزنیم،
آنقدر قصه مےخوانیم،
آنقدر غصه به تصویر مےکشیم،
آنقدر مقصد را به روایت مےکشیم،
آنقدر به حکم قسم، حاکے قداست جهاد مےشویم،
آنقدر همپا و همقدم، همدل و همقسم، مےایستیم،
آنقدر مےمانیم، آنقدر مےایستیم، آنقدر فریاد مےزنیم،
ڪہ آخر، مرز عاشقے را میان این مرز و بوم بہ آسمان مےرسانیم..
|•♥️•| در لحظهی قربتالےالله،
عکس و عکاس و عکاسے،
روایت و راوۍ و روایتگرۍ،
جهاد و جهادگر و جانسپرۍ،
و قلم و قلم و قلم،
مےشود تمام دارایے ما!
تمام دارایے ما به علاوهی یڪ خدا! :)
پ ن:
« ڪاش کسانے بتوانند مثل شهید آوینے
این جهاد عظیم و عمومے را روایت کنند.. »
پ ن:
« ـروایتگرانـ ـمدافعانِـسلامتــ »
بانوان گرامے:
https://eitaa.com/joinchat/2912288818Ca9ea7ec0d8
آقایون بزرگوار:
https://eitaa.com/joinchat/3392733237Cbc4a49542b
« و من الله التوفیق.. »
روایت قلم، عمق یڪ قدم..
قلم به قلم تا قدمش:))❤️🍃
.
#زینب_میم | #بےپلاڪ
#اینجاسخنازعشقاست..🍃
#نشرحداڪثرۍ
••[💗]••