eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
با حال و اوضاعی داغان بلند شدم . روی میز دوتا بشقاب و دوتا ظرف غذا بود.سرش را گرفته بود.از خجالت میخواستم بمیرم.بخدا قسم که اگر نرگس نبود خودم را از همین پنجره پرت میکردم تا سَقَط شوم.میز را تار میدیدم و از اینکه گریه هم ممنوع شده بود؛حالم بد بود. حتی نمیتوانستم گریه کنم.دستش را بلند کرد وبشقاب من را برداشت،برایم کشید والبته بهتر است بگویم برای نرگس کشید و مقابلم گذاشت.چشمم به حلقه اش افتاد،قطعاً یادش نبوده درش بیاورد.برای خودش هم کشید اما فقط با قاشق وچنگالش بازی کرد. خودش هم نمیتوانست توقع داشت من بتوانم.آرام گفت: -بخور. -نم..نمیتونم. -باید بتونی.مجبوری بتونی. از ترس خشمش به زور یک قاشق نصفه پر کردم و آرام جویدم.کاملا حس میکردم راه گلویم بسته است. قاشق چنگالش را با یک "نوچ" کلافه پرت کرد و دودستی در حالی که آرنجش روی میز بود صورتش را گرفت. پر بغض به قاب صورت دوست داشتنیش خیره شدم و در دل گفتم "بخدا درستش میکنم عزیزم" من هم آهسته قاشق چنگال را داخل بشقاب گذاشت که از صدای برخوردش با بشقاب،دستش را کشید وعصبی نگاهم کرد -گفتم بخور... چرا نمیفهمید نمیتوانم ؟! انگار نرگس میخواهد و من نمیگذارم بخورد! -امیر تورو خدا نمیتونم.. مشت محکمی روی میز کوبید و گفت: -"باید بتونی" همینکه دید در آستانه ی گریه هستم؛خشمگین تر خیره شد و منتظر بود تا اشکی بچکد و آشوبی به پا کند ترسم خفه شدم و به زور خودم را نگه داشتم.بلند شد و گفت: -ازت ...ازت ... سربلند کردم و به هیبت رشیدش خیره شدم..ابروهایش اخم نداشت فقط غمگین بود و نزدیک به هم و رو به بالا خم تر شد و ادامه داد: -ازت متنفرم...تو...تو دین و ایمان منو به باد دادی همین. ترکم کرد و نمیدانم به کدام اتاق رفت.فقط در را با ضرب کوبید نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
میدانم چرا گفت دین و ایمان. چون مشخص بود هنوز نمیداند میخواهد با من چه کار کند. این آبرو داریش چه معنی ای میداد جز خاک ریختن روی ماجرا ؟ آهسته لب زدم " من درستش میکنم".... تازه دیدم این حس خفگی دور گردنم روسری گره شده ام است. همانطور روی کاناپه دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی گذاشتم. مصمم بودم.فردا خودم را تحویل میدادم.نرگس هم خدایی داشت یکجوری بزرگ میشد دیگر!! * از ترس آنکه خواب بمانم و او زودتر بیدار شود؛ تا صبح پلک نزدم. وقتی نماز صبحش را خواند واز قضا طولانی تر از هر وقت دیگر دوباره به اتاق برگشت.وقتی خبری نشد؛آهسته بلند شدم و روسری را سر کردم.دستی به مانتوی چروک شده ام کشیدم و بدون آنکه به اتاق بروم وچادر سر کنم؛ کفش هایم را پوشیدم.سوئیچم را هم از جاسوئیچی برداشته بود! تحریم بودم..آهسته خارج شدم. نگهبان فضول بلند شد و باز هم چهارچشمی وضعیت من را نگاه کرد: -خانوم سرگرد سلام خوبید؟ میخواستم بگویم "خانوم ساقی و عوضی"بهتر است. جوابش را ندادم چرا که حالم از او و فضولیش بهم میخورد. میدانستم همین حالا تلفن را برمیدارد و گزارش میکندبه سرگرد جانش!سرعت عملم را بالا بردم .و به سرباز که پررو پررو از من پرسید کجا؟! اهمیت ندادم.خودم را جلوی اولین تاکسی انداختم و دربست تا کلانتری رفتم. *** میترسیدم پشتم بیاید.دائم برمیگشتم ویک نگاه به عقب می انداختم.راننده مشکوک شده بود با سرفه ی مصلحتی گفت: -تعقیب نمیشیم.فکر نکنم. اخم کردم وصاف نشستم .ای داد بی داد که سید داشت خودش را گول میزد.مشخص بود دارد خودش را راضی میکند که من شرایطم خاص است و اومجبور است که مدارا کند! اما امیراحسان قانونمند بود این حرف ها در کَتش نمیرفت. کاش همیشه پرصلابت میماند.خودش هم نمیخواست قبول کند دارد خطا میکند.شاید هم میخواست کمی فکر کند و من خودم را دست بالا گرفته بودم. مقابل کلانتری بودم که به راننده گفتم: -من پول همراهم نیست صبرکنید الان از اینجا میگیرم میام. کمی به او برخورد اما چیزی نگفت وسرتکان داد با آن تیپ رویم نمیشد داخل شوم حداقل آبرویش جلوی زیردستانش نمیرفت بهتر بود اما ظاهر چه اهمیتی داشت؟ فقط باید میجنبیدم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
به سرباز جلوی در گفتم: -میشه... تومن بدید من بدم به این راننده ؟ الان از سرهنگ میگیرم به شما میدم. چپ چپ نگاهم کرد و با لهجه گفت:ندارم خانوم..برو داخل از سرهنگ بگیر. اگر میدانست من که هستم سکته میکرد اما من هم معرفی نکردم تا امیراحسانم آبرویش نرود -نمیشه شما برید بگیرید؟ راننده که متوجه اوضاع داغانم شده بود غرید: -نمیخواد صلوات بفرست. با سرعت دور شد و سرباز به حقارتم خندید اما آنچنان عقده ای نگاهش کردم که لبخندش را خورد اگر حال و اوضاع خوبی داشتم حالش را میگرفتم اما ... داخل اداره شدم.با اینکه یک بار آمده بودم؛اما بازهم گیج میزدم.شاید فکر کنید دیوانه شده ام اما واقعا از عشق زیاد به امیراحسان، این محیط را دوست داشتم! بخدا قسم که از جای جای آنجا بوی احسان میامد. از تصور اینکه اینجا راه میرود و ریاست میکند قلبم جان گرفت. دلم میخواست تک تک سنگ و خشت وخاک اینجا را با عشق ببوسم.وسط راهروی شلوغ ایستاده بودم که صدای متعجب محمد آمد: -بهار ؟! نگاهم به نگاه نگرانش افتاد.پرونده ی داخل دستش را روی میز داخل راهرو جلوی یک افسر گذاشت و با حیرت گفت: -اینجا چیکار میکنی ؟! با امیراحسان اومدی؟ و سرش را جست و جو گر چرخاند -نه... نگاهی به لباس هایم انداخت که جذب و فوق العاده به قول خودمان قرتی بودند. شلوار ومانتوی تنگ و کوتاه و من فکر میکردم دقیقاً نسرین از انتخاب آنها چه فکری کرده! خدا را شکرمشکی بودند حداقل ! -همون...وگرنه امیراحسان اینجوری ببینت گوشاتو میذاره کف دستت! محمد را دوست داشتم.عالی بود.آرامش میداد اما نخندیدم و با بیحالی گفتم: -محمد میخوام حرف بزنم. فکر کرد شکایت زندگیم را دارم.اخم نگرانی کرد وگفت: -جانم؟ با من حرف بزنی؟با تو با نسرین با امیرحسام...فرق نداره اصلاً هر سه تاتون. -بهار جان شب میایم خونتون یه شامم میفتیم خوبه؟ تصور میکرد مثل بچه ها شکایت امیراحسان را می آوردم محل کارش فرصت نبود.به دلم افتاده بود هر لحظه امیراحسان میرسد وهمه چیز خراب میشود.با عجله گفتم: -خیلی واجبه محمد جان تو رو خدا جون طاها منو ببر پیش حسام. سر تکان داد و نگران و پرسوال گفت: -بیا دنبالم. تقریبا دنبالش دویدم و نگاه خاص اطرافیان را نادیده گرفتم پشت اتاقی ایستادیم و در زد و داخل شد : -امیرحسام داداش،میشه چند لحظه بیایم؟صدای خنده ی امیرحسام ونسرین میامد: -بیاید؟ با کی هستی؟ -با بهار متعجب و همزمان گفتند -آره! بیا سوال داره؟! در را باز تر کرد و من سربه زیر داخل شدم و آرام نگاهشان کردم حالا ما یک بار خوش تیپ بودیم این ها نمیگذاشتند! امیرحسام آنقدر از لباسم ناراحت شد که فکر کردم او شوهرم است! نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
گمنامےیعنۍدرد... دردےشیریݩ...✨ یعنےباعشـق‌یڪےشدن...💙 یعنےاثباٺ‌اینکہ‌ازهمہ‌چیزت‌براےمعشـوقت گذشتے... یعنێ‌فقط‌خُدآرادیدےورضاۍاوراخواستےنہ تعریف‌وتمجید‌مردم‌را🌱^^ گمنامےیعنۍاگر‌براێ‌خداست‌بگذار‌گمنام‌بمانمـ❤️:) اےڪاش‌همہ‌ےماگمـنام‌باشیم🙃🍃 🥀💔 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• http://eitaa.com/Martyr_314 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام عصر بهاریتون بخیر 😅 دوستان باید عارض بشم خدمتتون که تا چند روزی میخوام برم استراحت اگر اجازه بدید 😄 واقعا ذهنم خیلی خسته است ، دلم نمیخواد دست نوشته واستون بنویسم ، برم و تازه نفس برگردم یه چند روزی . کلا میخوام یه چند روزی دور بشم از این فضای مجازی . ان شاالله برگردم با یه چند تا پارت خوب 😉 امشب شب شهادت امام جعفر صادق هستش و پارت نداریم از همه ی شما عزیزان التماس دعا دارم . دعا کنید واسم واقعا از لحاظ روحی خسته ام ... التماس دعا 🙏 @Delaray
نورت اگر نبود به جز شب نداشتیم ذکر حسین جان به روی لب نداشتیم 🥀 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتی شیرین و عاشقانه♥️ داستان پسر و دختری متفاوت😉 پسری مذهبی و دختری غیرمذهبی🌸 ستاره باران میشود چشمانم💫جانی دوباره میگیریم . نفسم بالا می آید با آمدنت . او کسی نیست جز معشوقم💕 فرشته نجاتم آمده است ......💞 پارت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458
12_Hadadyan-Sazvar_shahadat_Emam_Sadegh_93-02_(rasekhoon.net).mp3
15.39M
ویژه شهادت امام صادق علیه السلام 🥀 حاج حسین سازور👌 التماس دعا 🙏 @mahruyan123456 🍃
امشب به مناسبت شهادت امام صادق راس ساعت ۲۳ دعای توسل رو قراره دسته جمعی بخونیم . به نیت ظهور منجی ان شاالله و شفای بیماران و رفع گرفتاری ها اگر تمایل دارید به گروه بیاین تا بخونیم ان شاالله. https://eitaa.com/joinchat/2266366002C9aebd751f2
tavassol.mp3
3.78M
هم خوانی دعای توسل شهادت امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد . التماس دعا 🙏 من و ادمین ها رو از دعای خیرتون محروم نکنید .