سلام عصر بهاریتون بخیر 😅
دوستان باید عارض بشم خدمتتون که تا چند روزی میخوام برم استراحت اگر اجازه بدید 😄
واقعا ذهنم خیلی خسته است ، دلم نمیخواد دست نوشته واستون بنویسم ،
برم و تازه نفس برگردم یه چند روزی .
کلا میخوام یه چند روزی دور بشم از این فضای مجازی .
ان شاالله برگردم با یه چند تا پارت خوب 😉
امشب شب شهادت امام جعفر صادق هستش و پارت نداریم از همه ی شما عزیزان التماس دعا دارم .
دعا کنید واسم واقعا از لحاظ روحی خسته ام ...
التماس دعا 🙏
#دلآرا
@Delaray
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارتصدوچهلوششم:
بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم : من چیزی نگفتم که شما اینطوری از کوره در میری !
از راه درستش وارد شدم .رسما دختر شما رو خواستگاری کردم.
رگ گردنش از شدت عصبانیت بیرون زده بود .دستش رو مشت کرد و دوباره با شدت بیشتری روی میز زد !!
تمام برگه ها روی زمین پخش شد .
شیشه ی روی میز از وسط به دو نیم شد و مچ دستش خراشی برداشت .
به طرف در اشاره کرد و فریاد زد و گفت : هر چه زودتر گم شوووو بیرون !!
پسره ی الدنگ .
لقمه ی گنده ای برداشتی بپا تو گلوت گیر نکنه !
-- آقا فرهاد من دوباره هم میام اونقدر میام که شما رضایت بدی اونقدر پافشاری میکنم تا شما بدونی و بفهمی که زندگی توی پول و مادیات خلاصه نمیشه !!
دستش رو بالا برد و محکم روی صورتم فرود آورد .
احساس می کردم صورتم آتیش گرفته دستم رو گذاشتم جای سیلی و گفتم : صد تا هم بزنی باز هم میام ...
-- با خودت چی فک کردی هان !! پسره ی عقب افتاده.
یه نگاه به سر تا پای خودت بنداز بعد این جور جاها بیا .
شاگرد حجره ی من دو برابر تو دارایی داره .
سر و وضعش هم که تومنی صنار به تو توفیر داره !!
برو پسر جون برو بیشتر از این خودت رو مضحک نکن !
-- من میرم آقا فرهاد اما تا نفهمم مهتاب خانم هم خودش موافقه یا مخالف دست بر نمی دارم...
ساکم رو روی زمین برداشتم و پا تند کردم و رفتم ..
َ
شخصیت آدم های چه آسون له می کرد زیر کفش های آهنینی که از غرور ساخته شده بودند!
چقدر ذهن انسان ها باید کوچک باشد که همه چیز را در این دنیا و دارایی هایش خلاصه کند .
صدای اذان ظهر از مسجدی که ته همین خیابان بود را شنیدم
راه افتادم به طرفش .
مادرم خدا بیامرز با دل پاک و عقیده ای داشت میگفت .
هر مسجدی که تا حالا نرفته باشی و اولین بار باشه که میری دست رد نمیخوره به سینه ات .
اونقدر به خدا اعتقاد داشتم که ذره ای من دست از باورها و عقایدم برنمیداشتم .
با صدای نازک و دخترونه ای که اسمم رو صدا میزد سرم رو برگردوندم .
با دو تا جفت چشم عسلی و روبرو شدم .
هنوز هم این نگاه ؛ این چشم ها و این صورت زیبا به من حرام بود .بایستی باز هم خوددار باشم ...
اما سخت است خود دار بودن در کنار همچون حوری بهشتی.
نفس نفس میزد و ناشیانه چادرش رو زیر گلوش سفت گرفته بود .
با همون نفس های تندش گفت : سید علی سید علی چی شد ؟!
از صبح تا حالا پشت سرتون اومدم از رعنا شنیدم امروز میخواین برین گفتم بیام ...
سرش رو پایین انداخت و با شرم و حیای دخترانه اش گفت : بیام برای خداحافظی که آقا مسلم گفت رفتی پیش پدرم ...
خیلی خودم رو نگه داشته بودم تا به دختری که با جزئیات و بی شیله پیله همه چیز رو تعریف می کرد نخندم .
خنده نداشت ذوق داشت .
درست مثل همون بچگی هاش پاک و معصوم .
دو رو نبود خودش بود خودش و خدا .
-- بله با اجازتون رفتم خواستگاری !! اما پدرتون خیلی عصبی شد .
با نگرانی به جای سیلی که ردش روی صورتم جا خوش کرده بود .نگاه کرد .
-- چی شده سید علی !! بابام بهت سیلی زد !
من شرمنده ام !
شما همیشه میشین سپر بلای من اون از اون شب اینم از حالا اگه به خاطر من نبود، اینطور نمی شد.
-- من به خاطر شما هیچ کاری نکردم .!!
تعجب و نگرانی توی نگاهش موج میزد !
نگاهش به تکاپو افتاده بود.
بد جور دلش رو به تشویش انداخته بودم .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارتصدوچهلهفتم:
از نگاهش میشد فهمید که توی دلش چی می گذره .!!
ترس ؛ التهاب ؛ عشق ؛ ....
همه و همه از برق چشمانش و اشک های حلقه زده مشخص بود !
دختر آخه تو چقد مثل بچه ها زود باور میکنی همه چیز رو !
یعنی بازم منو باور نداری. عشقم رو نپذیرفتی ! بی انصاف !
-- مهتاب خانم !؟
-- بله؟!
-- من به خاطر دل خودم هر کاری میکنم .
اگه هر کاری بوده فقط به خاطر دل خودم بوده !
و باید بگم که دل من خیلی وقته جایی گیره ...
سرم رو پایین تر آوردم و آهسته گفتم : بد جور پیش شما امانته مهتاب خانم !!
قیافه اش دیدنی بود .
چشمان درشتش را درشت تر کرد .حس می کردم تعجب کرده و متوجه منظورم نشده...
تعجبش رفته رفته محو شد و جایش را به لبخند ملیحی داد .
لپ هایش اناری شد و سرش را پایین انداخت .
خجالتت هم دلنشینه دختر !
چی کردی با دلم !
گاهی از نزدیک ترین فاصله هم که باشی ! دلتنگ میشوی .
دلتنگ چشمانی غزالی .
دلتنگ نگاه معصومی که دلم نمی خواست نصیب کسی جز من شود !
عشق خود خواهی هم دارد ...
حس می کردم خود خواه ترین مرد روی زمین شده ام.
حس مالکیت نسبت به او .
کاش میشد هر چه زودتر میم مالکیت را به نام زیبایش بچسبانم !
--سید علی ؟!
-- بله مهتاب خانم امری دارید ؟
--شما میگی چی میشه ! من دلم نمیخواد پدرم با شما در بیفته .
-- نگران نباشید ، بسپارید به خدا .
فقط خدا ...
اگر خدا بخواد میشه .یقین داشته باشید اگر خدا بخواد حتما میشه .
اگر خدا بخواد میشه و چیزی نمیتونه مانع بشه .
ان شاالله تا وقتی من میرم و میام دل آقا فرهاد هم نرم تر میشه .
من تا رضایت ایشون رو بدست نیارم دست بر نمی دارم.
با اجازتون من دیگه میرم .
اگر سالم برگشتم که خب ان شاالله در خدمتم .
اگر نه حلالم کنید .
خدا نگهدار .
بی تو مهتاب شبی باز آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم .
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم!
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه ی جانم
گل یاد تو درخشید
عطر صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی باز از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته
گشتیم...
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشمان سیاهت ...
من محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زبان رام
خوشه ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب ...
شب و صحرا و گل و سنگ ...
همه دل داده اند به آواز شباهنگ .
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
ادامه👆👆👆
لمس کرد ...
دستم را...
برای اولین بار ...
تمام تنم داغ کرده بود .
جرات نگاه کردن به مرد عاشقم را نداشتم .
حلقه را انگشتم انداخت و دستم را بالا برد و جلوی صورتش قرار داد .
برایم جالب بود که قرار است چکار کند ...
یک لحظه احساس کردم برق از سرم پرید .
اولین بوسه را روی دستم زد .
با عشق ...
باورش سخت بود اصلا انتظارش نمی رفت علی اینقدر احساساتی باشد.
آن هم جلوی جمع .
-- همین جا جلوی جمع میگم و قول میدم که خوشبختت کنم مهتابم !!
چه زیباست شنیدن نامم از زبانش .چه عاشقانه خطابم می کند .
چه ماهرانه میم مالکیت نصیبم شد !!
غرق شدم در دریای سیاه چشمانش .
حالا این نگاه حلال ترین نگاه و زیباترین نگاه بود .
که به خواست خدا نصیبم شده بود ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلارا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارتصدوچهلونهم:
تا دم در خانه همراهمان آمدند و بعد هم رفتند .
حالا من موندم و علی .
نگاهم را به دور و اطرافم انداختم .
کوچه ای تنگ و باریک که بن بست بود .
عرض کوچه به قدری کم بود که امکان این که چند نفری رد می شدند نبود !!
در یکی جنوبی ترین منطقه های تهران ....
دیوار های کاه گلی که تا نیمه نم آورده بود ...
تفاوتش زیاد بود درست مانند شب و روز .
اصلا قابل قیاس نبودند .خانه ی پدری ام کجا و اینجا کجا ...
اما ذره ای برایم مهم نبود .
من انتخابم را با قلبم کرده بودم و تا آخرش میرفتم .
حتی اگر زیر چادر هم باشد باعلی که باشم برایم از بهشت هم گوارا تر است .
گویند کجا خوش است ! آنجا که دل خوش است !
دل من همان جایی خوش است که او باشد و در کنارم نفس بکشد ...
کلید را به در انداخت و در را باز کرد .
با لبخند نگاهم کرد و دستش را پشتم گذاشت و به داخل هدایتم کرد .
-- خوش اومدی مهتابم به خونه ی فقیرانه ی خودت !
میدونم که لیاقتت خیلی بیشتر از این چیزاست ...
اما ...
سرش را به زیر گرفت شرمگین شد و گفت : اما دستم خالیه و شرمنده ات هستم .
سخت است وقتی ببینی مرد زندگی ات شرمسار روبرویت ایستاده ...
سخت است وقتی غرور مردانه اش را زیر پا می گذارد و از تنگ دستی می گوید .
-- سید علی اگه حتی این خونه هم نبود و سقفی بالای سرمون نبود .
من با تو زیر آسمون خدا زندگی می کردم .
جهیزیه ی مختصری را عمه برایم فراهم کرده بود .
پول از پدر و خرید از عمه .
پدر دلش میخواست خانه ای برایمان بگیرد با بهترین امکانات .
اما قبول نکردم .
خوب علی را می شناختم و یقین داشتم که قبول نخواهد کرد
آنقدر چشم و دل سیر بار آمده که گوشه چشمی به مال دیگران ندارد .
کف خانه موکت رنگ و رو رفته قرمزی رنگی انداخته شده بود .با یکی دو تا پشتی کهنه .
سر و تهش را بهم میزدی به اندازه ی اتاق خوابم بود !!
اما مگر اهمیت داشت ...
عمری در ناز و نعمت بودم .
غرق رفاه و آسایش ...
اما خبری از عشق نبود .
عشق در آن خانه رنگ و بویی نداشت .
حالا عشق بود و هیچ نبود.
به قول عمه هیچ وقت نیست که همه چیزارو با هم داشته باشی !
دستش را روی شانه ام گذاشت و به طرف خودش برم گرداند .
خیره شدم به صورت نورانی اش .
لبخند ی محو روی لبش خود نمایی می کرد
دستش را بالا آورد و چادر را از روی سرم برداشت .
بر خلاف تمام این سال ها امروز خجالتی شده بودم .
سرم را پایین انداختم .
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد .
زل زد به صورتم و گفت : دیگه از من خجالت نکش خانومم !
سرش رو پایین آورد و کنار گوشم آهسته گفت : تو که خجالتی نبودی خانوم !
خوب بلد بودی دل من بیچاره رو ببری !
حالا زبونت رو موش خورده !
کمی صدایم را بالا بردم و با اعتراض گفتم :
--علی !!!!!
خندید و گفت : آها حالا شد ! شدی همون مهتاب شر و شیطون خودم .
اما خودمونیم ها وقتی عصبی میشی ترسناک میشی..
چشمات از خودش درشت هست دیگه درشت تر میشه !
این را گفت و پا به فرار گذاشت .به طرف حیاط ...
تو انقد خوش سر و زبون بودی و من نفهمیده بودم علی !
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلارا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_پنجاه_و_دوم
یک هفته از رفتنش می گذشت...
زندگی برایم یکنواخت شده بود و حال خوشی نداشتم .
فقط خیره می شدم به گوشه به گوشه خانه و جای خالی اش را حس می کردم ...
زمزمه ها و نجواهای عاشقانه اش را بارها و بارها مرور می کردم .
غرق در خوشحالی می شدم .
طی این چند روز هر چه قدر پدر و مهدی اصرار کردند تا تنها نباشم و به خانه ی آنها بروم ...
قبول نکردم
حداقل حسن اینجا ...
این بود که بوی عطر تن علی را در جای جای این خانه حس می کردم .
بالشش را زیر سرم می گذاشتم و آرام می گرفتم .
قلبم آرام می گرفت ...
حس اینکه علی کنارم هست ...
چند روزی بود که معده ام سوزش عجیبی داشت و هر چه میخوردم بالا می آوردم .
اما توجهی نمی کردم ...
دلیلش را دلتنگی و دوری از علی می دانستم .
میل چندانی هم به غذا نداشتم.
تمام انرژی و توانم تحلیل رفته بود.
جان جانانم ....
قوت پاهایم ...
سوی چشمانم ...
نبود و من فقط دوست داشتم دراز بکشم و چشمانم را ببندم و بروم به رویاهای شیرینمان ...
اولین لقمه ی غذا را در دهانم گذاشتم ...
حس می کردم هر آن است که دل و روده ام از حلقم بیرون بیاید ...
فوری از جایم بلند شدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و به طرف حیاط دویدم....
هر چه خورده و نخورده بودم را عق زدم و بالا آوردم .
دستم را از دیوار گرفتم و همان جا کنار دیوار سر خوردم .
رمقی برایم نمانده بود .
ضعف و بی حالی بر من چیره شده بود .
همیشه باید بی کسی من رخ نمایی می کرد و خودش را نشانم می داد ...
در سخت شرایط کسی نبود تا به دادم برسد ...
سرم را به طرف بالا گرفتم و به آسمان صاف و آفتابی چشم دوختم ...
هوا کم کم رو به خنکی میرفت .
و صدای پای پاییز از چند قدمی می آمد .
تابستان با همه ی زیبایی هایش در حال کوچ کردن بود ...
چشمانم سیاهی میرفت و سر گیجه ی بدی به جانم افتاده بود ...
با تمام وجود از اعماق جان و دلم خدا را صدا زدم...
خدایا به فریادم برس .
رحم کن بر من بی کس و تنها .
اگر قراره بمیرم این فرصت رو بهم بده که در آغوش علی بمیرم .
بگذار تا یکبار دیگر ببینمش.
نفهمیدم چه شد و چه کسی به دادم رسید ...
فقط چشم باز کردم و خودم را روی تختی پوشیده از ملافه های سفید دیدم.
نگاهم به دستم افتاد. که سرم وصل شده بود .
بیشتر به ذهنم فشار آوردم و فهمیدم که بیمارستانم ...
یعنی چه کسی مرا آورده بود ...
باز هم فرشته ی نجاتم .
نه علی به این زودی ها نمی آید .
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم .تب داشتم و دستم هم از شدت داغی اش سوزش می کرد .
نگاهم به تخت بغلی افتاد .
زن جوانی بود با قیافه ای محزون .
گویی خیلی در افکارش غرق بود که اصلا توجهی به من نکرد .
صدایش زدم : خانم ، خانم ببخشید .!
انگار نه انگار ...
یا شنید و جوابم را نداد یا نشنید...
اما شنید فقط زیادی غوطه ور در افکارش بود .
دوباره صدایش زدم:
خانم با شما هستم ، خانم !؟
سرش را به طرفم برگرداند و چشمان بی فروغش را به من دوخت .
خالی از هر حسی بود .
تهی ...
نه نگرانی ، نه دلواپسی ، نه مهر و محبت ...
-- خانم شما میدونی کی من رو آورده اینجا؟ همراهم رو دیدی !
تنها یه کلمه جوابم را داد و گفت : نه !!
گویی از چیزی رنج میبرد.
فکرش حسابی درگیر بود .
چرا به دلم افتاده بود تا کمکش کنم .
در فکر راه چاره بودم که تقه ای به در خورد و در باز شد .
پدرم بود ...
پدر عزیزم .
او که در همه حال پشتیبان و حامی ام بود .
من چه بگویم در جواب محبت های عموی مهربانم .
که حق پدری را خوب ، تمام و کمال به جا آورده بود .
لبخندی زد و نزدیکم آمد و گفت: به به مهتاب خانم ! بهتری بابا !
-- سلام بابا ، ممنونم خوبم .
شما منو آوردی!
-- اومده بودم دنبالت که ببرمت خونه ..
هر چی در زدم در رو باز نکردی ناچار از دیوار اومدم و دیدم دراز به دراز گوشه ی حیاط افتادی !
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_پنجاه_و_سوم
پدر دستش رو روی سرم گذاشت و گفت : تب داری هنوزم .
اما از اون موقع خیلی پایین تر اومده .
چرا اینطور میکنی دختر ...
میخوای دستی دستی خودت رو نابود کنی !
شدی یه تیکه ، پوست و استخوون.!
این رسم امانتداری داری بود ؟!
دستش را مشت کرد و با عصبانیت گفت :
مگه دستم به اون شوهر الدنگت نرسه !
میدونم چیکارش کنم .
اینطور میخواست خوشبختت کنه !
ول کرده رفته زنش رو گذاشته به امون خدا !
لب خشک شده ام را با زبان تر کرده و در جوابش گفتم :
بابا تقصیر اون چیه ! اون بنده خدا هم کارشه .
من خودم میلم به چیزی نمیاد نمیتونم بخورم .
علی هیچ تقصیری نداره .
پوزخندی زد و گفت: آره خیلی بی گناهه !!
این پسره ی مار موز نمیدونم چطور مخت رو زد و تو هم عاشقش شدی !
اگه به خاطر تو نبود صد سال سیاه راضی نمی شدم به این ازدواج ...
اگه اون یه نفر نره چی میشه ؟!!
هان !!
زمین به آسمون میاد !
یا آمار کشته ها کمتر میشه !!
یا زودتر صدام رو شکست میدن !!!
دلم نمی خواست این حرف ها را بشنوم .
حق او نبود...
سزاوارش نبود این کنایه ها و متلک ها ...
اگر کس دیگری جای پدر این حرف ها رو زده بود جواب دندان شکنی بهش میدادم ...
اما چه کنم که پدرمه و احترامش واجب .
-- بابا هر کسی یه وظیفه داره ! علی هم وظیفه ی خودش میدونه که بره .
خون اون از بقیه رنگین تر نیست ...
سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:
خوب پشتیبانیش رو میکنی !
اونم انقدر قدر ترو میدونه!
اگر به خاطر خودت و اون بچه ی توی شکمت نبود طلاقت رو می گرفتم .از این مردک بی عرضه که فقط ادعاش میشه ور داشته دختر منو برده توی یه دخمه !!!
شگفت زده شدم !! متعجب از حرف پدر...
بچه یعنی منظورش چیه !
-- بابا بچه چیه!
خندید و گفت : اون فسقلی که الان تو شکمته .زود بزرگ شدی مهتاب ! خیلی زود !!
دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم: وای نه ، بابا راست میگی! یعنی من الان حامله ام!
-- آره دخترم باید بیشتر مواظب خودت باشی .به خاطر اون قند عسل من ...
از امروز به بعد میبرمت خونه خودمون، تا وقتی که شوهرت بیاد .
اذیت میشدم از اینکه پدر اسم علی را نمی آورد ...
خوب میدونستم دلش باهاش صاف نمیشه .
فکر اینکه دوباره بخوام برم زیر ذره بین سوری و مادرش اعصابم را بهم می ریخت.
-- بابا باور کنید من تنهایی نمی ترسم خونه ی خودم راحت ترم ...
اخمی کرد و با لحنی جدی و قاطع گفت :
همون که گفتم ، رو حرف منم حرف نباشه.
بسه دیگه کله شقی و یک دندگی .
-- اما بابا !!!!
-- هیچی نگو که هیچ تاثیری نداره من دیگه باید برم فردا مرخص میشی. میام دنبالت
به فریده میگم بیاد پیشت !
دستم را سر دادم و روی شکمم گذاشتم.
باورم نمی شد موجودی زنده در وجودم باشد ...
موجودی که طول و عرضش شاید چند میلی متر بود .
ثمره ی عشق من و علی حالا درون من بود.
نطفه ای که هنوز هیچ نشده بود احساس دلبستگی می کردم .
و لحظه شماری می کردم تا این خبر خوش را به پدرش بدهم ....
بایستی سجده ی شکر به جا می آوردم.
خوشبختی نصیبم شده بود و من این خوشبختی را ...
دلخوشی را مدیون دوستی و محبت با اهل بیت می دانستم.
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺
🌺🍃
🌺
هوا خواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میدانی و هم ننوشته میخوانی...
#حافظ🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
ریپلایبهپارتاولرمانآنلاینطهورا👆🏻
به قلم ✍🏻 پاک و روان #دلارا (#محیا )
@mahruyan123456🍃
مژده 😍مژده
دوستان و همراهان عزیزم
سلام شب زمستونیت بخیر و خوشی ☺️
شش ماه هست که با شکیبایی و صبوری که از خودتون به خرج دادید همراه من پابه پای ما با رمان طهورا همراه بودید .
با ناراحتی و سختی هاش ناراحت شدید با خوشحالیش لب هاتون به خنده وا شد .
اما لازم به ذکر دیدم که در ایام مبارک و خجسته به عنوان هدیه به همه ی مادرهای عزیز 😁این مژدگانی رو بدم که بعد اتمام طهورا با رمان( الحان )
در خدمت تون هستم .
ان شاالله سعی بر این است که تا قبل نوروز طهورا تموم بشه .
باز هم ممنون از لطف و سپاس همگی 🙏❤️❤️
هر حرف و نظری داشتید راجب رمان گروه نقد در خدمت تون هستم 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
#دلآرا(#محيا)
@mahruyan123456🍃
💞مادر اے زیبا ترین واژه هستے 🍃
مادر اے شیرینے روزهاے تلخے
💞مادر اے نماد عشق و سادگے🌷
مادر اے شیر زن روزهای سخت
💞مادراے نور چراغ خانه ها ✨
مادر اے وجودت ازطلا ⚡️
💞مادر اے پاکیزه سرشت 🍃
مادر اے زیباترین موجودخلقت
💞مادر اے همه ے بود و نبودم 🌺
با تو تا ابد مے مانم
💞مادر اے فرشته ے زمینے 🍃
قشنگ ترین هدیه ے خدا
روزت مبارک❤️
پیشکش به تمامی مادران سرزمینم
تقدیم به تکه ای از وجودم' مادرم' 🌹
نویسنده✍🏻#دلآرا (#محیا)
@mahruyan123456🍃
سلام و عرض ادب همراهان عزیز ☺️
ممنون از لطف و محبت بیکران همگی .
دوستان برای چندمین بار لازم به ذکر دیدم که باز هم بگم من به دلیل مشغله زیادی که دارم نمیتونم پی وی پاسخ بدم .
خواهش مندم ازتون که اگر حرفی هست گروه نقد در خدمتم ...
ممنون که رعایت می کنید .🌹
باز هم تاکید می کنم پی وی قدم رنجه نفرمایید ❌❌❌❌
سخنی از ✍🏻نویسنده :#دلآرا(#محیا)