@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود
مرا به سمت خودش کشید اما مانع شدم و دستش را پس زدم .
اعصابم خورد بود .
منی که همیشه در تب و تاب محبت های بی حد و حصر او بودم .
حالا خودم را دریغ می کردم .
و او را مقصر این جریان می دانستم.
حسین روی زمین خوابیده بود .
رفتم و کنارش دراز کشیدم و پاهایم را در شکمم مچاله کردم .
خواب به چشمانم نمی رفت
چشمانم را فشار می دادم تا بلکه به زور هم که شده بخوابم .
اما وقتی کلافه باشی دیگر خواب هم از تو فراری میشود.
هر چه می کردم نمی توانستم پازل های در هم ریخته شده ذهنم را جفت و جور کنم .
این اتفاق برایم سنگین بود و هضمش دشوار ...
حتی دیگر حرف های آرامش بخش علی هم کاری از پیش نمیبرد .
دلم می خواست برود و تنهایم بگذارد.
با درد بی درمان خودم ...
یک گوشه دنج می خواستم ، یک خلوت که کسی نباشد و برای ساعتی خودم باشم و خودم ...
تا بتوانم این جور چین را کنار هم بچینم .
قدرت فکر کردن هم از من سلب شده بود .
افکار ازار دهنده یک به یک در ذهنم تراوش می کرد .
افکار شیطانی که در مغزم جولان می داد...
روسری ام را روی صورتم کشیدم تا نور پنجره به صورتم نخورد بلکه چشمانم سنگین شود.
دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و سرش را در گودی گردنم فرو برد .
نفس عمیقی کشید و داغی نفسش پوستم را نوازش داد .
سرش را در بین گردن و موهایم به گردش در آورده بود .
و با عشق می بویید عطر تنم را ...
با عشق می بوسید .
ذره ای از حس و حالش به من تغییر نکرده بود .
اما من نه ...
هنوزم دل چرکین بودم از مردی که تمام وجودم با او سرشته بود .
او را باعث و بانی جنینی که در رحمم نقش بسته بود می دانستم.
کاش حال خوشی که موقع بارداری حسین داشتم حالا هم داشتم...
اما دست خودم نبود ...
حس بدی به این لخته ی خون داشتم...
بی اختیار دستم را روی دست های حلقه شده علی گذاشتم و تقلا کردم که باز کند این حصر آغوشش را .
هر چه بیشتر تقلا می کردم تلاشم با شکست مواجه میشد.
زورم به دست های تنومند و بزرگ علی نمی رسید .
به اجبار وادارم کرد و مرا به طرف خودش بر گرداند .
سرم را پایین انداختم و در بالش فرو بردم .
چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد.
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود_و_یک
کمی چانه ام را فشار داد .زل زده بودیم به هم.
گویی در پس این نگاه ملتهب هزاران حرف نهفته بود .
بغض در گلویم مانند توپی راه را برایم بسته بود .
چشمانم هر لحظه آماده باریدن بود و به دنبال کوچک ترین بهانه می گشت .
آب دهانش را قورت داد و سیب گلویش بالا و پایین می کرد و با ناراحتی گفت : چرا مهتاب ! چرا اینطور میکنی؟ از من دلخوری ...
نتونستم جوابش رو بدم فقط سکوت کردم .
-- مهتاب ، چی شده! چرا دیگه نمی شناسمت چند روزه رو بر می گردونی!
دیگه احساس می کنم دلت نمی خواد باهام حرف بزنی یا حتی نگاهم کنی !
حس می کنم یه دنیا فاصله افتاده بینمون !
دلیلش رو بهم بگو ! باورم نمیشه زنِ من !
که روزی عاشق بچه بود حالا واسه نعمتی که خدا داره بهش میده ناشکری کنه ...
قطره های اشک به دنبال هم روانه شده بودند و بالش مشترکمان را خیس می کرد .
و من فقط مانند مجسمه ای نظاره گر حال خراب همسرم بودم .
حال اسف ناکی که مانند بختک به جانم افتاده بود و چند روزی بود زندگی گرم و شیرینمان را به جهنم تبدیل کرده بود .
ای کاش انقدر بچه بازی در نمی آوردم...
کاش قدر یک به یک آن ساعت ها و دقایق تکرار نشدنی را می دانستم که بعدها حسرتی بر دلم باقی نماند ..
چقدر دل سنگ و بی رحم شده بودم.
گویی که دیگر خود را نمی شناختم .
برای خودم غریبه شده بودم ...
نه من آن دختر احساسی و مهربان نبودم .
که حتی دلش به حال دشمنش هم می سوخت .
چه بر سرم آوردی زندگی..
دیگر چه بلایی می خواستی سر من آوار کنی ....
پدر و مادرم را که گرفتی....
و سال های سال با حسرت بزرگ شدم و پشت دست عمو و زن عمو ...
زن عمویی که از قسی القلب بودن دست همه نامادری ها را بسته بود .
زندگی هیچ وقت با من خوب تا نکردی...
تنها چراغ روشنم علی بود ...
که اونم دارم با بی عقلی و بی رحمی از خودم می رنجانم .
کاش ما آدمها انقدر عاقل باشیم که در هر لحظه ای که هستیم عاقلانه رفتار کنیم تا بعد ها پشیمانی و افسوس برایمان باقی نماند ...
امان از پشیمانی و افسوس ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقیازجنسنور
#پارتصدونودودو:
با سر خوردگی و دل شکستگی از جایش بلند شد .
به طرف در رفت و لباس های رزمشرا پوشید
مرد سبز پوش من ....
دلم می خواست مانند قاب عکسی زیبا ساعت بنشینم و قد و قامت دلربای همسرم را تماشا کنم ...
اما امان از این غرور لعنتی که نگذاشت پا رویش بگذارم و مثل همیشه از زیرقران ردش کنم و چهار قل بخونم و دورش فوت کنم ...
نگاه سرسری و پر از دلخوری روانه ام کرد و رفت ...
در را محکم بست طوری که حسین از خواب پرید و ترسیده بود .
پسرکم را بغل کردم و آرام آرام لالایی خواندم تا دوباره به خواب برود .
گاهی اوقات انقدر حقیقت و وقایع زندگی تلخ هست که دلت می خواهد برای ساعتها هم که شده به خوابی عمیق فرو بروی ...
و در بی خبری محض به سر ببری ...
گاهی دانستن های زیاد اذیتت می کند ...
کاش آن روز به درمانگاه نمی رفتم تا از وجود بچه آگاه شوم ...
کاش که اصلا دکتر بهم نمی گفت ...
اما و ای کاش فایده ای نداشت ...
آب رفته به جوی باز نمی گشت ...
باید کاری می کردم ...
باید تمام عقلم را به کار می بستم تا بتوانم بهترین و راحت ترین تصمیم را بگیرم .
هر طور باید از شر این موجود کوچک و چند میلی متری خلاص میشدم ...
به هر قیمتی که شده بود ...
هنوز که یک ماهم بیشتر نشده بود و لخته ای خون بیشتر نبود...
باید تا کار از کار نگذشته بود در نطفه خفه ام می کردم .
هر طور شده باید سد راه آمدنش باشم ...
دستم را روی شکمم گذاشتم و محکم فشارش دادم ...
--تو باید بمیری ! این دنیا جای خوبی نیست تو نباید پا بزاری به زندگی من ...
هنوز نیومدی زندگی ما رو خراب کردی ...
ازت بدم میاد ... بدم میاد...بدم میاد ...
حرف هایم به هق هق تبدیل شده بود و دستم را مشت کرده بودم روی شکمم و می کوبیدم ...تا جایی که توان داشتم مشتم را محکم تر فشار می دادم ...
تو باعث شدی من از علی دلگیر بشم ...
تو از کجا پیدات شد آخه...
یهو از آسمون افتادی ....
مثل بلا نازل شدی روی آشیانه من ...
فریاد زدم و گفتم : نه کور خوندی من نمیزارم زنده بمونی و نفس بکشی ...
هر طور شده می کشمت ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقیازجنسنور
#پارتصدونودوسه:
بر خلاف انتظارم که فک می کردم تو این اوضاع تنهام نمیزاره اما دوشب خونه نیومد...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .
گویی که در دلم رخت میشستند.
دلم هزار راه می رفت و نگران بودم .
دلواپس ...بی قرار ...
اتاق چهل متری را هزار مرتبه دور میزدم .
تاب و تحمل نداشتم .
قرار و آرامش از من گرفته شده بود .
سابقه داشت که دیر به دیر به خانه بیاید .
اما نگاه آخرش دلم را می لرزاند ...
هیچ گاه نگاهش این گونه نبود ...
وای ....نه ...من طاقتش رو ندارم .
نکنه این دیدار آخر ما باشه...
نه خدا زبونم لال بشه ...
خدایا غلط کردم ...
فقط علی بیاد ...
صحیح و سالم بهم بده علی رو ...
بخدا هیچی ازت نمی خوام .
وضو گرفتم و سجاده رو پهن کردم.
چادر سفیدی که برایم از کرمانشاه خریده بود را روی سرم انداختم و به نماز ایستادم.
آنقدر دلتنگ بودم که با هر ذکری که می گفتم گریه می کردم...
سرم را روی مهر گذاشتم. از ته دل زار زدم .
التماس کردم...
ضجه زدم ...
خدایا غلط کردم ...
خدا فقط علی رو بهم برگردون ... غلط کردن ها رو واسه هم چین وقت هایی گذاشتن .
مثل همیشه دستم رو بگیر و کمکم کن .
تو سخت ترین لحظات به دادم رسیدی ...
تو آخرین ثانیه رسیدی و نزاشتی پام بلغزه ...
همیشه یه طوری کمکم کردی که خودم هم تو کارت موندم ...
تو که خیلی مهربونی و از خطای بنده هات می گذری...
ستار العیوبی...
غفار الذنوبی...
به کدامین ره بروم !؟ که هر رهی منتهی به وجود توست...
نه من قدرتش را ندارم ...
آنقدر ضعیف هستم که با کوچک ترین مشکل می شکنم و وجودم متلاشی میشود .
تنها دل خوشی من تو این دنیای بزرگ و بی رحم رو نگیر ...
یه فرصت دیگه بهم بده تا قدر مرد مهربونم رو بدونم ...
تا روی چشم بزارمش ...
وجود نازنینش رو ...
تا گرد نشسته روی پوتین های خاکیش رو سرمه کنم و به چشم بکشم.
من اگه به این راه قدم گذاشتم تنها به خاطر علی بود ...
اون بود که راه راست رو بهم نشون داد ...
اون بود که باعث شد من شما آشنا بشم ...
ته گلوم از شدت گریه می سوخت و نای ضجه زدن نداشتم...
سرم را بالا گرفتم و برای آخرین بار با آخرین نفسم صدایش زدم ...
امام حسینم ...این روزا مختص شماست و لباس عزای شما تن هر پیر و جوون هست ...
ترو به مادرت قسم میدم علی رو بهم برگردون ...
سالم تحویل دادم سالم هم می خوامش.
آقا نوحه خون شماست ...هر شب به عشق شما تا نیمه شب بر سر و سینه میزنه و اشک می ریزه .
میخواد راه شما رو ادامه بده ...
گوشه چشمی بنداز.
به حالم رحم کن به حال من نه به حال این بچه شیر خواره که هنوز به پدرش احتیاج داره ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود_چهار
صدای آواز گنجشگ ها و نوای زیبای یاکریم ها روح بی جانم را تسلی میداد .
دست را جلوی چشمانم گذاشتم تا مانع تابیده شدن نور خورشید باشم .
آفتاب تا نیمه اتاق را در بر گرفته بود ...
سرم سنگین شده بود.حس می کردم به اندازه یک کوه شده .دست سر شده ام را با کرختی از زیر سرم کشیدم و مشت بی جانم را باز و بسته کردم تا جریان گردش خون راه بیفتد.
همان جا روی سجاده به خواب رفته بودم .
نفهمیدم چطور در میان ناله و زاری هایم پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد .
چشمم به در بود ...
در بهت و ناباوری و در اوج نا امیدی بود که در گشوده شد .و قامت رشیدش از درگاه در نمایان شد .
با شتاب از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم .
سر و وضعم مرتب نبود اما مگر مهم بود ...
الان مهم ترین عنصر زندگی ام روبرویم ایستاده و به من زل زده !!
-- سلام سید علی! کجا بودی ! دلم هزار راه رفت ؟
نیم نگاهی انداخت و با لحن سردی پاسخ داد : جای همیشگی !
از کنارم دور شد و به طرف حسین رفت .
خم شد و بوسه ای روی صورتش زد .و با پشت دست نوازشش می کرد .
کنارش نشستم و موهای آشفته ام را به عقب فرستادم و بازویش را گرفتم و گفتم :
علی جان ، من دو روزه نگرانت بودم ، بخدا نفهمیدم چطور به سرم گذشته چقد دعا کردم که تو سالم برگردی ! دلم واست تنگ شده بود ! منو ببخش ...
میدونم رفتارم بد بود اما تو ببخش ...
-- روزی که با من ازدواج کردی گفتم زندگی با من سختی داره و دلتنگی ...
معلوم نیست امروز که از این در میرم دیگه زنده برگردم یا نه ...
همه ی اینا رو بهت گفته بودم و توام بیخودی دل نگران شدی !
بی اعتنایی در تک تک کلماتش موج میزد اما نمی خواستم باور کنم .
-- دله دیگه دست خودم نیست نگرانت میشم ...
حالا بگذریم اصلا صبحانه خوردی !
--میل ندارم، تو برو بخور اون بچه تو شکمت گرسنه نمونه ! منم میخوام یه چرت بزنم .
چرا زخم میزنی! چرا نازنینم تو که می دونی من طاقت بی محلی ترو ندارم ...
از من رو نگیر ...که من بی تو هیچم.
-- بچه گرسنه نمونه ! یعنی خودم این وسط هیچی ؟! علی تو چت شده هان ! من که ازت معذرت خواهی کردم !
--از من نباید معذرت بخوای، از خدا طلب مغفرت کن که نا شکری کردی واسه خاطر نعمتی که میخواد بهت بده...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
yad_bad_an_roozgaran.mp3
571.3K
موسیقی ماندگار شهید آوینی ویژه سال های دفاع مقدس ...
ویژه پارت های پایانی ...
@mahruyan123456 🍃
#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی
هر چند ناخالص
هر چند بی رمق
از همین راه دور
از همین فاصلهای
که بین خودم و شما ساختهام،
سلام مرا بپذیر ...
اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم
اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج
🏴🏴🏴
@mahruyan123456
#یا_ارباب_دلم ❤️
در معطل شدن و
دست رساندن به ضریح...
لذتی هست
که در سجده طولانی نیست
#السلام _علیک_یا_اباعبدالله
#صبحتون_حسینی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
@mahruyan123456 🍃
نک ناز ز من این است از عشق
قبله منم و نماز از عشق
از لاله نماز صبح خیزد
وز چشم شقایق اشک ریزد
بوی تو تراود از زبانم
ریزد گل یاس از دهانم
خندد در زندگی به رویم
بندد در غم به گفتگویم
ریزد سحر، عطر عشق بر باد
شیرین کند آرزوی فرهاد
آهستهترک، که یار خفته است
ای مرغ! مخوان، بهار خفته است
ای روز! تو را به جان خورشید
ای شام! تو را به جان ناهید
ای تشنه! تو را به آب سوگند
ای عشق! تو را به خواب سوگند
جز عشق دگر سخن مگویید
غیر از گل عاشقی مبویید
هان خسته و مانده در کویر است
آهوی نگاه، اگر اسیر است
زان پیش كه سر بریدش از تن
آبی بدهیدش از دل من
آبی که ز چشم عشق جوشید
آهوی دل منش بنوشید
نوشید صدای عشق را جان
پرواز گرفت به سوی جانان
جانان من، آفتاب فرداست
عشقم نفس صدای دریاست
من آب، ز چشم باغ نوشم
تن را به شب، آفتاب پوشم
#دکلمه_سریال_سربداران
@mahruyan123456 🍃