eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
822 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 شرمم میشد به چشمان مهربانش که هاله از اشک دورش جمع شده بود نگاه کنم . اما باید جسارت به خرج می دادم و می گفتم . یا رومی روم ، یا زنگی زنگ ... باید از شر این بچه خلاص میشدم و دلم نمی خواست بدون رضایت علی کاری انجام دهم . فقط نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت . وای خدا ... اگر دلش را شکسته باشم چه خاکی بر سر کنم !! آن هم قلب سید اولاد پیغمبر را ... سرم را پایین انداختم و خجالت های درونم را پس زده و شروع کردم . در دلم بسم اللهی گفتم تا کمی آرام گیرم ... صدایش زدم : سید علی ! کمی مکث کرد و آهسته جوابم را داد : بله ... نگفت جانم ..‌‌.نگفت عزیزم ....خانومم ... با قلب مهربانش چه کرده بودم منِ گردن شکسته . گرچه ته دلم خالی شد اما نباید خودم را می باختم . میگم‌ من خیلی بهش فک کردم ... اگه موافق باشی بریم از شر این بچ.... حرفم را قطع کرد و به طرفم براق‌ شد و رگه های خشم و عصبانیت را در نگاهش می دیدم پیدا بود چقدر عصبی شده... صدایش را بالا برد و گفت : بچه چی هان! مشکلت چیه مهتاب ! زورت‌ به بچه رسیده؟ اونم بچه خودت ! پاره تن خودت ! سری از روی تاسف تکان داد و پوزخندی زد : من دیگه ترو نمیشناسم ؛ واقعا واست متاسفم ... چطور اصلا دلت اومد به قتل بچه خودت فکر کنی چه برسه به این که به زبون بیاریش! باید دفاع می کردم ، حق من نبود این حرف ها ! تمام تلاشم برای سر پا نگه داشتن این زندگی بود ... فقط دلم نمی خواست بچه ای دیگر به میان آید ... او را مانعی بزرگ می دانستم میان خودم و علی ... هنوز نیامده بود مشکل ساز شده بود ... او چه می فهمید ...فقط بی رحمانه قضاوت میکرد ... --ببین علی هر چی دلت خواست گفتی ! اما باید حرف های منم بشنوی ! این بچه همون قدر که بچه تو میشه همون قدر هم به من میرسه! داره تو وجود من شکل می گیره و رشد می کنه ... ازت خواهش می کنم به حرفام فک کن ... این بچه جز درد سر چیزی نداره ! ما که خودمون بچه داریم حسین کافیه ! تو کجایی که بفهمی وقتی نیستی چقد سخته ! اصلا می فهمی دلتنگی یعنی چی! بزرگ کردن بچه اونم وقتی پدرش نیست خیلی سخته ... من خیلی بتونم حسین رو بزرگ کنم و تربیت کنم ... منم حق دارم ...نمیخوام زندگیم از این داغون تر بشه ... اصلا یه نگاهی به زندگیمون کن ! ما چی داریم که بخوایم‌ خرج یه بچه دیگه هم بدیم ! هشتمون‌ گرو‌ نُهمونِه.... فکر کن ... من دلم نمیخواد بیشتر از این فاصله ی بین ما پر رنگ تر بشه ... من دوست دارم ، علی ؛ مثل همون وقتا عاشقتم... و اگه به ذوق و شوق تو نبود اینجا نبودم توی این مدرسه ی قدیمی و کهنه ... بین این خاک و خون .... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 کلافه بود ؛ نفس هایش را محکم همراه با حرص بیرون می داد . دستی بین موهایش کشید... دلم می خواست حرف بزند حتی اگر به نفعم نباشد اما سکوت نکند ... این سکوت مرا آزار می داد . جلوتر رفتم دستم را سینه اش گذاشتم و زل زدم به صورتش . تمام التماس و خواهشم‌ را در نگاهم ریختم و عاجزانه گفتم : خواهش می کنم حرف بزن ؛ اصلا بیا بزن تو گوشم ولی نریز تو خودت ... هر چی میخوای بگی بگو ... ولی فقط حرف بزن دارم دق مرگ میشم... دستم را پس زد و از جایش بلند شد و به طرف در رفت . باز هم دلش نمی خواست حرف بزند ... فرار را بر قرار ترجیح می داد . بایستی مانعش میشدم . باید برخیزم و برای آرامش دلم هم که شده وادارش کنم. که حرف بزند. بازویش را کشیدم ...به گریه‌ افتادم ... --علی خواهش میکنم نرو ! بخدا دارم دیوونه میشم ... چرا عذابم میدی!؟ یه چیزی بگو ... اصلا بیا تیکه تیکه ام کن ولی اینطور نکن ... قدمی به جلو بر داشت و روبرویم ایستاد . نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی و خشک سکوتش را شکست . -- هر چی خواستی گفتی ! دیگه من چی بگم ! حرفی هم مگه مونده برای گفتن ! کجاست اون مهتاب مهربونم ! کو اون فرشته ی آسمونی من ؟! با حرفایی که زدی بیشتر از قبل از خودم بدم اومد و شرمسار شدم . من به تو قول داده بودم که خوشبختت‌ کنم و نزارم که آب توی دلت تکون بخوره! میخواستم به آرزوهات برسونمت ...ولی نشد... هیچ وقت فکر نمی کردم انقد دلت پر باشه از این زندگی .! اونقدر با عشق رفتار می کردی که منم باورم شده بود واست یه قصر ساختم با هزار تا خدم‌ و حشم‌ و زنم از زندگیش راضیه. حداقل خودم رو گول میزدم ... آره تو راست میگی ؛ پا به پای من اومدی و زندگیت رو جوونیت رو صرف من کردی . اومدی تو این منطقه جنگی و به قول خودت توی این مدرسه که دست کمی از دخمه نداره زندگی کردی و دم نزدی ... اخ که چقدر غافل بودم و نفهمیدم که تو فقط به اجبار داری باهام زندگی می کنی . سرش‌ رو پایین انداخت و ادامه داد ... حس می کردم بغض دارد ... از همان بغض های سنگین که مانند بختک به جانت می افتد ... --اونقدر دوست داشتم و عاشقانه میخواستمت‌ که خود خواه شدم و فکرش هم نمی کردم که یه روزی این حرفا رو بشنوم ... منِ بی غیرت ترو گرفتار خودم کردم وآوردمت توی این جهنم ... اونقدر نجیب بودی که دم نزدی ... چقدر احمق بودم که نفهمیدم یه دختر عیون‌ زاده واسش سخته اینطور زندگی... ولی عشق آدما رو گاهی خود خواه می کنه ... و امان از این دل که دیگه وقتی گرفتارش میشی نمیتونی. ازش دست بکشی ...! ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 طاقت خورد شدنش‌ را نداشتم ... له شدن غرورش ...آن هم غرور مردانه ... مردِ و اُبهتش ... وای خدا من چه کردم با قلب همسرم ... بی انصاف مگه نمی دونی من جونم واست در میره پس چطور اینا رو میگی ... به خدا اگه حرفی زدم واسه خاطر خودمون بود ... شانه هایش می لرزید و بی صدا اشک می ریخت . آخ نکن ...با دل من نکن ... سخته واسم شکسته شدنت ... همیشه یه مرد اسطوره ای بودی ... خدا از من نگذره که زیر پام لگد مالت‌ کردم . سر خم شده اش را میان دست هایم گرفتم و بالا آوردم . قطره های اشک روی ریش مشکی اش هم چون شبنمی بود روی گل ... نفسم بالا نمی آمد. قلبم تیر می کشید...چه می گفتم ... به جان کندن هم بود بایستی سخن بگویم . --علی ، جانِ مهتاب گریه نکن ؛ من غلط کردم ... به پات‌ می افتم عزیزم ، اینطور نکن ... نفهمی کردم ... مگه تو نمی دونی من چقدر عاشقتم... مگه نمی دونی نفسم به نفست بنده... چطور میتونی این حرفا رو بزنی .!! من تموم این لحظه ها رو توی قلبم هک کردم برای روز مبادا . تا بتونم بهش رجوع کنم و تک تک حرفا و عاشقانه هامون رو دوباره مرور. کنم . تو به من زندگی دادی .یه هویت جدید که من مدیونتم. من دوباره متولد شدم وقتی که متحول شدم . منو با خدا با اهل بیت آشنا کردی. بهترین اتفاقات خوب زندگیم رو تو برام رقم زدی ... بخدا یک ساعت با تو بودن برای من رویای دست نیافتنی بود . اما خدا انقد مهربونه که ترو نصیبم کرد و نگذاشت حسرت به دل بمونم . درسته که من یه دختر ناز پرورده و ثروتمند بودم که هر چیزی می خواست براش فراهم بود اما همیشه دنبال یه عشق و محبت واقعی می گشتم. هیچ کس جز تو نتونست بهم محبت کنه و مرهم باشه برای زخم هام ... منو ببخش علی که بد جور دلت رو شکستم . ترو به روح مادرت ببخش منو . لبخند تلخی زد رد به جا مانده و خشکیده از اشک را از روی گونه هایم پاک کرد و با صدای گرفته و خش دارش گفت : منم دلم خواست کمی خودمو واست لوس کنم ، مگه من دل ندارم ! می خواستم ببینم چقدر دوستم داری ! منم خواستم کمی ناز کنم ببینم نازم رو خریداری !؟ سرش را جلو تر آورد و مقابل صورتم قرار داد : مگه میشه پاره تنم رو نبخشم، تو جزئی از وجودم هستی، حتی اگر زنده هم نباشم روحمون‌ با هم عجین شده عزیزم . و اما بچه ! ببین مهتاب بهت حق میدم که دست تنها سخته بزرگ کردن بچه ها ... اما اگه می دونستی چه ثواب بزرگی می کنی هیچ وقت این حرفو نمیزدی ! تو بهشت رو برای خودت خریدی ، خوش بحالت که انقدر زرنگی ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456
@mahruyan123456 واسه همینه که خدا بهشت برای مادرواجب کرده ! بهت غبطه میخورم مهتابم ! جایگاه خیلی والایی داری خودت تنها تنها همه‌ ثواب ها رو بردی ! دست مریزاد . میدونی پیامبر ما حضرت محمد( ص) راجب بچه ای هم که توی شکم مادرش می میره چی گفته !؟ اخ اگه بدونی دیگه حرف از سقط نمیزنی! حضرت محمد صل الله فرموده اند : "آیا نمی دانید که به راستی من در روز قیامت به کثرت جمعیت شما امت اسلام بر سایر امت ها مباهات می کنم ، حتی به سقط شدگان از شما ؟! جنین سقط شده شما در روز قیامت با حالت غضب و ناراحتی بر در بهشت درنگ می کند ، سپس خدای عزوجل به او می فرماید : داخل بهشت شو ! می گوید : نه مگر اینکه قبل از من پدر و مادرم داخل بهشت شوند . پس خداوند امر می فرماید به فرشتگان که پدر و مادرش را به داخل بهشت ببرند و سپس می گوید :این کار را به خاطر فزونی رحمتم نسبت به تو انجام دادم ( والا پدر و مادرت مستحق بهشت نبودند ) میبینی مهتاب پیامبر خدا چی فرموده! خدا خودش توی قرآن می فرماید : "بِایِّ ذَنبِِ قُتِلَت!! " به کدامین گناه کشته شده است ! جواب خدا رو چی بدیم مهتابم ! بگیم حوصله نعمتی که بهمون دادی رو نداشتیم ، بگیم ما لیاقت فزونی نعمت نداشتیم... چرا میخوای فردای قیامت شرمسار اون بچه بشیم ! ببین چقدر رسول ما به ما افتخار میکنه که حتی چنین سقط شده هم توی روز قیامت جز امت خودش حساب می کنه ! منو شرمنده جدم نکن مهتاب ! اون دنیا چی جواب بدم ! تمام حرف هایش را با جان و دل گوش می کردم و حرف حق جواب نداشت ... اصلا نمی دانستم چه بگویم ... فقط حقیقت بود ... از شوهرم خجالت می کشیدم که این همه مدت زندگی را به کامش‌ تلخ کرده بودم ... از فرزندم.... بی اختیار دستم را روی شکمم قرار دادم و دایره وار نوازشش کردم ... طفلکی که تا دیروز از دست مادر بی رحمش‌ کتک خورده بود! .آخ که چه بی رحم و مروت شده بودم . چطور دلم می آمد کسی که از وجودم در رحمم رشد کرده بود ، بچه ای که ثمره ی عشق ماندگار و مثال زدنی مان بود را بکشم... در عین حماقت کمر به قتلش‌ بسته بودم ... ببخش مرا، ببخش مادر خطا کارت را دلبندم... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 بی قرار تر از همیشه بودم . مگر نه اینکه همیشه می رفت . اما نمی دانم چه سری بود که اینبار هر طور شده بود دلم می خواست جلوی رفتنش را بگیرم. التماسش کنم که نرود .سد راهش بشوم . کافشن‌ سبزش را پوشید و به دنبال چفیه ی مشکی اش می گشت . دست من بود. دلم می خواست حداقل به خاطر این هم که شده کمی معطل شود و من یک دل سیر باز هم نگاهش کنم... زیر چشمی نگاهم کرد و نگاهش روی دست هایم که پشتم پنهان کرده بودم قفل شد . -- اون چیه پشتت‌ پنهان کردی مهتابم ! آهسته گفتم : چفیه ات دست منه ! مقابلم زانو زد . نگاهی از سر شوق نثارم‌ کرد . برق چشمانش قدرت تکلمم‌ را گرفته بود ‌ صورتش بیشتر از همیشه نورانی شده بود. درست مانند مردهای آسمانی ... همان مرد هایی که از جنس نور بودند و عشقشان هم چون نور می تابید و وجود بقیه را روشن می کرد . زبان در دهانم نمی چرخید تا بگویم نرو ! حس می کردم حتی توان حرف زدن هم ندارم ... خنده ی محجوبی زد دستی به ریش شانه زده اش کشید و گفت : بدش من ! خانومم ، دیگه برم دیرم شده.! بی هیچ سخنی دستم را جلو آوردم و چفیه را دور گردنش انداختم . سکوتم ضجر آور بود ...وقتی اندازه یک دنیا حرف داشته باشی اما موانع بر سر راهت نگذارند تا سخن بگویی... تا حرف از عشق بزنی... صورتش را جلو آورد و پیشانی ام را بوسید . بوسه ای داغ و پر حرارت ... دست گرمش را روی شکمم گذاشت ‌ آنقدر داغ بود که حتی داغی اش‌ هم از روی لباسم حس میشد ... --مواظبش‌ باش ، من مطمئنم تو میتونی ! سرش را به زیر گرفت و با وقار و متانت ... آرام و با طمآنینه گفت : حلالم کن مهتاب ! حلالم کن ... این را گفت و رفت به طرف حسین که خواب بود . خم شد و بوسه ای روی سرش زد . بدون اینکه نگاهی به پشت‌ سرش بیندازد رفت ... پاهایم یاری نمی کرد تا مانند همیشه آب پشت سرش بریزم و از زیر قرآن ردش کنم ... با همیشه فرق داشت حالم ! غریب بود ... درست مانند خودم در میان این شهر ... باز هم افکار منفی به ذهنم هجوم آورده بود ... فکر اینکه این دیگر آخرین دیدار ماست ... دگر دیدار میسر نمیشود ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 حال ماهی داشتم که از آب دور افتاده بود و درپی قطره آبی له له می زدم ... یک هفته از رفتنش می گذشت و هیچ خبری نداشتم .. به هر کسی که فکر می کردم سراغش را گرفته بودم اما کسی جوابم را نمی داد... و هر کسی اظهار بی خبری می کرد ... کنار پنجره نشسته بودم و خیره به بیرون بودم که آمبولانس سپاه در مدرسه ایستاد . همه ی وجودم چشم شد تا ببینم قامت زیبایش را ... هر چه زل زدم و دقت کردم او را نیافتم در میان سبز. پوشان‌ بلند قامت ... دلم گواهی بد می داد . اول صبح هیچ گاه ماشین برای سر کشی نمی آمد معمولا نزدیک های ظهر برای تهیه مایحتاج می آمدند . همان طور که خیره به ماشین شده بودم دیدم که تابوتی‌ را از ماشین خارج کردند و روی دست هایشان گذاشتند و به طرف مدرسه راه افتادند .... گویی که حدسیاتم درست از آب درآمد ... سراسیمه چادرم را روی سر انداختم و پله ها را دو تا یکی کردم و به سالن پایین رسیدم ... دور تا دور تابوت جمع شده بودند . و به محض رفتنم نگاهشان به من بی نوا دوخته شد ..‌ نه خدا ....باورم نمیشه... خدایا میشه ایندفعه هم بهم رحم کنی...میشه اینبار هم شوهر من نباشه... رفقایش دورش نشستند و یک صدا گریه ی بلند سر دادند و صدای یا حسین گفتن هایشان گوش فلک را پر می کرد . آری این بار نوبت من بود ... نوبت فراق ما ... از بین دسته ی زن ها رد شدم و بی محابا خودم را روی تابوت انداختم. برایم مهم نبود که مردهای نامحرم ایستاده اند ... وقتی آرام جانم نبود دگر هیچ چیز و هیچ کس برایم مهم نبود . سرم را رویش گذاشتم و گریه سر دادم : آی مردم ؛ ای زن و مرد بیاید علی من اومده ، شوهرم اومده دیگه قرار نیست برگرده ، آخه بهم قول داده میاد کنارم و بچه هامون رو با هم بزرگ میکنیم . ضجه زدم دست مشت کرده ام را روی تابوت میزدم و می گفتم: فقط نمی دونم چرا علی چیزی نمیگه ، قرار بود صحیح و سالم بیاد نه اینطور ... آخ بمیرم برات ... بالاخره به آرزوت رسیدی عزیز دلم ، دست بردم سمت پرچم تا بازش‌ کنم و برای آخرین بار وداع کنم ... وداعی که ماندگار باشد و به یاد ماندنی... تفنگ بلندی روی دستم قرار گرفته شد . سرم را بالا آوردم و چشم در چشم یکی از رفقایش شدم . سرش را به زیر انداخت و گفت : شرمنده ام خواهر ؛ ببخش منو ولی اجازه نداریم که پیکر شهید رو ببینید! عصبی شدم و فریاد کشیدم یعنی چی که نمیشه ! من باید با شوهرم خداحافظی کنم ، باید ببینم روی ماه آغشته به خونش رو ... همون مرد جوان به گریه افتاد و نشست ... ناله زد : خواهر به خدا نمیشه... ما شرمنده ایم ... آخه دیگه صورتی باقی نمونده ازش ... جز یه دست و یه پا چیزی از پیکر پاک و مطهرش‌ باقی نمونده ! ترو خدا ما رو ببخش... -- الهی فدات بشم علی جانم ، با دلت پاکت‌ چی از خدا خواستی که بهش رسیدی ... چی از امام حسین خواستی که درست مثل اربابت‌ شهید شدی‌ ، بی دست و بی سر ... شهادتت‌ مبارک عزیزم ، بالاخره به اون چیزی که لیاقتش رو داشتی رسیدی ... یادت نره منو شفاعت کنی پیش مادرت زهرا ... و در باغ شهادت هم چنان باز است ... و راهشان هم چنان ادامه دارد ... راهشان پر رهرو و ماندگار باد ... به پایان آمد این دفتر حکایت‌ هم چنان باقیست ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شهدایی .... ویژه پارت های پایانی عشقی از جنس نور 💖🌺 اللهم ارزقنا شهادة @mahruyan123456 🍃
سلام به همه ی همراهان عزیز و صبور کانال . دوست داران رمان عشقی از جنس نور 😁 شبتون بخیر... بالاخره تموم شد این رمان ... ببخشید که این‌ مدت با این همه چشم انتظاری اذیتتون کردم حلال کنید ... ازتون می خوام همه لطفا توی این نظر سنجی شرکت کنید نظراتتون باعث دلگرمی این بنده حقیر هست