@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_نود_و_نه
بی قرار تر از همیشه بودم .
مگر نه اینکه همیشه می رفت .
اما نمی دانم چه سری بود که اینبار هر طور شده بود دلم می خواست جلوی رفتنش را بگیرم.
التماسش کنم که نرود .سد راهش بشوم .
کافشن سبزش را پوشید و به دنبال چفیه ی مشکی اش می گشت .
دست من بود. دلم می خواست حداقل به خاطر این هم که شده کمی معطل شود و من یک دل سیر باز هم نگاهش کنم...
زیر چشمی نگاهم کرد و نگاهش روی دست هایم که پشتم پنهان کرده بودم قفل شد .
-- اون چیه پشتت پنهان کردی مهتابم !
آهسته گفتم : چفیه ات دست منه !
مقابلم زانو زد .
نگاهی از سر شوق نثارم کرد .
برق چشمانش قدرت تکلمم را گرفته بود
صورتش بیشتر از همیشه نورانی شده بود.
درست مانند مردهای آسمانی ...
همان مرد هایی که از جنس نور بودند و عشقشان هم چون نور می تابید و وجود بقیه را روشن می کرد .
زبان در دهانم نمی چرخید تا بگویم نرو !
حس می کردم حتی توان حرف زدن هم ندارم ...
خنده ی محجوبی زد دستی به ریش شانه زده اش کشید و گفت : بدش من ! خانومم ، دیگه برم دیرم شده.!
بی هیچ سخنی دستم را جلو آوردم و چفیه را دور گردنش انداختم .
سکوتم ضجر آور بود ...وقتی اندازه یک دنیا حرف داشته باشی اما موانع بر سر راهت نگذارند تا سخن بگویی...
تا حرف از عشق بزنی...
صورتش را جلو آورد و پیشانی ام را بوسید . بوسه ای داغ و پر حرارت ...
دست گرمش را روی شکمم گذاشت
آنقدر داغ بود که حتی داغی اش هم از روی لباسم حس میشد ...
--مواظبش باش ، من مطمئنم تو میتونی !
سرش را به زیر گرفت و با وقار و متانت ...
آرام و با طمآنینه گفت : حلالم کن مهتاب ! حلالم کن ...
این را گفت و رفت به طرف حسین که خواب بود .
خم شد و بوسه ای روی سرش زد .
بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیندازد رفت ...
پاهایم یاری نمی کرد تا مانند همیشه آب پشت سرش بریزم و از زیر قرآن ردش کنم ...
با همیشه فرق داشت حالم ! غریب بود ...
درست مانند خودم در میان این شهر ...
باز هم افکار منفی به ذهنم هجوم آورده بود ...
فکر اینکه این دیگر آخرین دیدار ماست ...
دگر دیدار میسر نمیشود ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_دویست
حال ماهی داشتم که از آب دور افتاده بود و درپی قطره آبی له له می زدم ...
یک هفته از رفتنش می گذشت و هیچ خبری نداشتم ..
به هر کسی که فکر می کردم سراغش را گرفته بودم اما کسی جوابم را نمی داد...
و هر کسی اظهار بی خبری می کرد ...
کنار پنجره نشسته بودم و خیره به بیرون بودم که آمبولانس سپاه در مدرسه ایستاد .
همه ی وجودم چشم شد تا ببینم قامت زیبایش را ...
هر چه زل زدم و دقت کردم او را نیافتم در میان سبز. پوشان بلند قامت ...
دلم گواهی بد می داد .
اول صبح هیچ گاه ماشین برای سر کشی نمی آمد معمولا نزدیک های ظهر برای تهیه مایحتاج می آمدند .
همان طور که خیره به ماشین شده بودم دیدم که تابوتی را از ماشین خارج کردند و روی دست هایشان گذاشتند و به طرف مدرسه راه افتادند ....
گویی که حدسیاتم درست از آب درآمد ...
سراسیمه چادرم را روی سر انداختم و پله ها را دو تا یکی کردم و به سالن پایین رسیدم ...
دور تا دور تابوت جمع شده بودند .
و به محض رفتنم نگاهشان به من بی نوا دوخته شد ..
نه خدا ....باورم نمیشه...
خدایا میشه ایندفعه هم بهم رحم کنی...میشه اینبار هم شوهر من نباشه...
رفقایش دورش نشستند و یک صدا گریه ی بلند سر دادند و صدای یا حسین گفتن هایشان گوش فلک را پر می کرد .
آری این بار نوبت من بود ...
نوبت فراق ما ...
از بین دسته ی زن ها رد شدم و بی محابا خودم را روی تابوت انداختم.
برایم مهم نبود که مردهای نامحرم ایستاده اند ...
وقتی آرام جانم نبود دگر هیچ چیز و هیچ کس برایم مهم نبود .
سرم را رویش گذاشتم و گریه سر دادم :
آی مردم ؛ ای زن و مرد بیاید علی من اومده ، شوهرم اومده دیگه قرار نیست برگرده ، آخه بهم قول داده میاد کنارم و بچه هامون رو با هم بزرگ میکنیم .
ضجه زدم دست مشت کرده ام را روی تابوت میزدم و می گفتم: فقط نمی دونم چرا علی چیزی نمیگه ، قرار بود صحیح و سالم بیاد نه اینطور ...
آخ بمیرم برات ...
بالاخره به آرزوت رسیدی عزیز دلم ،
دست بردم سمت پرچم تا بازش کنم و برای آخرین بار وداع کنم ...
وداعی که ماندگار باشد و به یاد ماندنی...
تفنگ بلندی روی دستم قرار گرفته شد .
سرم را بالا آوردم و چشم در چشم یکی از رفقایش شدم .
سرش را به زیر انداخت و گفت : شرمنده ام خواهر ؛ ببخش منو ولی اجازه نداریم که پیکر شهید رو ببینید!
عصبی شدم و فریاد کشیدم یعنی چی که نمیشه ! من باید با شوهرم خداحافظی کنم ، باید ببینم روی ماه آغشته به خونش رو ...
همون مرد جوان به گریه افتاد و نشست ...
ناله زد : خواهر به خدا نمیشه...
ما شرمنده ایم ...
آخه دیگه صورتی باقی نمونده ازش ...
جز یه دست و یه پا چیزی از پیکر پاک و مطهرش باقی نمونده !
ترو خدا ما رو ببخش...
-- الهی فدات بشم علی جانم ، با دلت پاکت چی از خدا خواستی که بهش رسیدی ...
چی از امام حسین خواستی که درست مثل اربابت شهید شدی ، بی دست و بی سر ...
شهادتت مبارک عزیزم ، بالاخره به اون چیزی که لیاقتش رو داشتی رسیدی ...
یادت نره منو شفاعت کنی پیش مادرت زهرا ...
و در باغ شهادت هم چنان باز است ...
و راهشان هم چنان ادامه دارد ...
راهشان پر رهرو و ماندگار باد ...
به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقیست ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شهدایی ....
ویژه پارت های پایانی عشقی از جنس نور 💖🌺
اللهم ارزقنا شهادة
@mahruyan123456 🍃
سلام به همه ی همراهان عزیز و صبور کانال .
دوست داران رمان عشقی از جنس نور 😁
شبتون بخیر...
بالاخره تموم شد این رمان ...
ببخشید که این مدت با این همه چشم انتظاری اذیتتون کردم حلال کنید ...
ازتون می خوام همه لطفا توی این نظر سنجی شرکت کنید نظراتتون باعث دلگرمی این بنده حقیر هست
سپاس از نظرات شما ☺️
چند نکته لازم به ذکر هست که به عرضتون برسونم
بنده تخلص ادبیم دل آرا هست و اسمم محیا .
نویسنده هر دو رمان خودم هستم ...
و اینکه من علاقه زیادی به سال های دفاع مقدس و جنگ. داشتم همیشه منتظر شنیدن وقایع اون دوران بودم .
و رمان عشقی از جنس نور رو نوشتم با عشقی که به زندگی شهدا داشتم.
و از خدا کمک خواستم که بتونم گوشه ای از زندگی شهدا و رنج و سختی سال های دفاع مقدس رو با قلمم به تصویر بکشم .
من یه دختر هفتادی هستم و سنم قد نمیده که اون سال ها رو ببینم .
به هر حال امید وارم که تونسته باشم حتی واسه دقایقی هم که شده ببرمتون به اون سال ها 😁
منتظر بقیه نظراتتون هستم🌹🌹
و اینکه دوستان کپی از رمان ها به هر نحوی حرام و راضی نیستیم ❌
رمان های این کانال رو فقط باید از همین کانال دنبال کنید.