eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_80 در خونه که به صدا در اومد ضبط رو توی کیفش قایم کرد و خودش رو به خو
بدون حرفی برگشت به سمت در و در خونه رو باز کرد، محسن که از رفتار سهیل تعجب کرده بود گفت: +وایستا! مگه نمی خواستی حرف بزنی اما سهیل بدون هیچ حرفی کفشش رو پوشید و رفت. محسن نگاهی به راه پله خالی کرد، در رو بست و به نقطه ای که سهیل خیره شده بود نگاه کرد، تابلو فرش فاطمه بود ...حتما سهیل هم اونو دیده بود... نکنه فکر بدی در مورد فاطمه کنه... نکنه الان بره خونه و بلایی سرش بیاره ... ترسیده بود ... موبایلش رو برداشت و شماره فاطمه رو گرفت ... اما فاطمه که شماره محسن رو دید گوشیش رو خاموش کرد و پرتش کرد یک گوشه ... *** +تو نمیدونی کجاست؟ نکنه گرفته باشنش؟ سها تو رو خدا یک فکری بکن -آخه این پسره کله خر کجا گذاشت رفت؟ مگه من بهت نگفتم نذار از خونه بره بیرون، زنگ زدی بهش؟ +گوشیش خاموشه، من خونه نبودم وقتی اومدم نبود -ای بابا، بذار به کامران بگم ببینم چی میشه.. +خبرشو بهم بده... سها بدجوری دلم شور میزنه... -نگران نباش ... پیداش میکنم گوشی رو که قطع کرد باز هم قفسه سینش درد گرفته بود، فورا به سمت آشپزخونه رفت و یکی از قرصهایی که دکتر براش تجویز کرده بود خورد تا کمی از دردش کمتر بشه ... یعنی از دیروز تا حالا سهیل کجا میتونه رفته باشه؟ ... حتما طلبکارا گرفتنش و یک بلایی به سرش آوردن ... خدایا ... خودت نگهدارش باش ... صدای تلفن بلند شد، فورا به سمتش رفت: +بله؟ -سلام +سهیل! تویی؟!! کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت؟ سهیل چیزی نمیگفت، فاطمه که فکر کرده بود تلفن قطع شده گفت: + الو، الو سهیل -دارم گوش میدم. تموم شد؟ صدای خشک سهیل باعث شد تمام ذوق فاطمه از شنیدن صداش از بین بره، گفت: +چیزی شده؟! -وسایل خونه رو جمع کن، تا چند روز دیگه باید از اون خونه بریم. کارتون توی انباری هست، همه رو بسته بندی کن، من پنج شنبه با کامیون میام. بعد هم در حالی که صدای خشن و عصبیش رو بالا میبرد گفت: -نه می پرسی چرا و کجا، نه به کسی چیزی میگی، نه توی این مدت پاتو از خونه میذاری بیرون، فهمیدی؟ فاطمه که از لحن حرف زدن سهیل تعجب کرده بود، با صدای آهسته ای گفت: +سهیل اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ... این مرد سهیل اون نبود ... سهیل دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟... پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که سهیل سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد، سها گفت: +این چه لباسیه روانی، ترسیدم... سهیل با اخم نگاهی به سها انداخت و برگشت به سمت فاطمه و گفت: -مگه بهت نگفته بودم به کسی چیزی نگو؟ اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ... این مرد سهیل اون نبود ... سهیل دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟... پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که سهیل سرش رو باال آورد و نگاهش کرد، سها گفت: این چه لباسیه روانی، ترسیدم... نویسنده : @mahruyan123456
قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت: + یعنی چی به کسی چیزی نگه؟! اولا خودم دیروز اومدم اینجا و دیدم یه سری از وسایل توی کارتونه و فهمیدم خبریه، دوما خیلی بی شعوری که میخواستی به من چیزی نگی، مگه من خواهرت نیستم. سهیل کلاهش رو از سرش در آورد و گفت: - تو که همه جا جار نزدی؟ +نه، حتی به کامران هم نگفتم، یعنی فاطمه نذاشت... سهیل کجا می خواین برین؟ بدون خبر؟ ... سهیل بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلش رو گرفت و مشغول صحبت شد: -کجایی؟ کی میرسی؟ ...+ -باشه، تا دو ساعت دیگه منتظرتم ها، دو تا کارگر هم با خودت بیار ...+ -آره همون آدرسی که بهت گفتم فاطمه که فهمیده بود سهیل خیلی عصبانیه به سمت آشپزخونه رفت و با دو تا استکانی که هنوز جمع نکرده بود برای سهیل یک استکان چایی ریخت و پیشش گذاشت. تلفن سهیل که تموم شد بدون توجه به چایی و فاطمه که رو به روش نشسته بود رو کرد و به سها و گفت: -بچه ها کجان؟ این بار قبل از اینکه سها جواب بده فاطمه پرید وسط و گفت: +من اینجا نشستم لازم نیست از سها بپرسی... خونه مامان باباتن سهیل اخمی کرد و گفت: - سها همین الان میری میاریشون... به مامان و بابا هم در مورد رفتن ما چیزی نمیگی... بعد هم به سمت دستشویی رفت. فاطمه رو کرد به سها و گفت: +زودتر برو سها جون، این خیلی عصبانیه ... سها هم در حالی که به سمت لباسهاش میرفت با صدای بلند چند تا فحش آبدار نثار سهیل کرد و از خونه خارج شد... *** +نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟ -وقتی رفتیم می فهمی فاطمه با شیطنت گفت: حالا مثلا کجا؟ سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت: - قبرستون فاطمه لبخندی زد و گفت: +جای خوبیه، حاضرم باهات بیام. بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت: +جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم الان بهش نیاز داری... سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت: -بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی الان حوصله ندارم؟! فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت: + چرا سهیل؟ چرا اینجوری با من رفتار میکنی؟! نویسنده : @mahruyan123456
صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد آورده بود، باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به کمرش زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت: - فاطمه، با من کل کل نکن، یه مدت کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ... +فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر سفر چیزی نگم. -قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره فاطمه خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حالا بس میکنی یا نه؟ +سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟ سهیل با غیض سرش رو بالا آورد و گفت: - خیلی هم خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟ فاطمه با تعجب گفت: + اما ... ولی سکوت کرد، سهیل گفت: -اما چی؟ ... بگو ... نمیدونی؟ ... و صداش رو بالاتر برد و گفت: - نمیدونی؟ فاطمه با صدای آرومی گفت: + اون موقع نمیدونستم سهیل با خشم لبش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه گفت: -حالا که میدونی ... منم میدونم ... +اما... -هیچی نگو فاطمه ... هیچی نگو ... فاطمه با چشمهای اشکبار لبخندی زد و گفت: +هزار تا دلیل و مدرک مستند از خیانتت شنیدم، حتی تاییدش رو از زبون خودت گرفتم، باز هم بهت اعتماد کردم ... و تو ... به خاطر دو تا نامه ... به خاطر چیزی که برات ثابت نشده ... تو ... تو حتی بهم اجازه حرف زدن هم ندادی ... سرش رو انداخت پایین و آروم تکونشون داد، استکان چایی رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت. سهیل هم چیزی نگفت، خودش گیج تر از اون بود که بتونه تحلیل کنه، فشار عصبی ای که این مدت بهش وارد شده بود قدرت تفکر رو ازش گرفته بود ... فقط میخواست هر چه زودتر از اینجا بره ... شاید اوضاع عوض میشد ... شاید میتونست باور کنه فاطمه بهش دروغ نگفته .... محکم مشتی به دیوار خونه زد، از شدت مشت سهیل گچهای دیوار فرو ریختند، اما سهیل هیچ دردی احساس نکرد، دلش میخواست هر چه زودتر همه چی درست بشه... دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد و مشغول جا به جایی وسایل شد... فاطمه که از مشت سهیل ترسیده بود، نگاهی به شوهرش انداخت و وقتی صورت سرخ شده و دست مشت شدش رو دید فهمید اوضاع واقعا خراب تر از چیزیه که فکرش رو میکرد، با دستش اشکهاش رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی مشغول جابه جایی وسایل شد. خداحافظی غم انگیز، سفر پنهانی تو دل شب، حتی سهیل بهش اجازه نداده بود از مادرش خداحافظی کنه و حالا این جاده تاریک و بی رنگی که اونها رو به مقصد نامعلومی وصل میکرد ... دلش خیلی گرفته بود، گریه های سها رو که به یاد آورد احساس کرد با این که چند ساعتی بیشتر نیست که ازش جدا شده اما دلش بی نهایت برای سها تنگ شده ... ضبط ماشین رو روشن کرد، تا شاید چیزی اون سکوت وحشتناک رو توی اون شب سیاه بشکنه: سه غم آمد به جانوم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دیره غم یارو غم یارو غم یار *** نویسنده : @mahruyan123456
هنوز آهنگ تموم نشده بود که سهیل ضبط رو خاموش کرد. فاطمه چیزی نگفت، سیبی پوست کند و به سمت سهیل گرفت، سهیل هم بدون حرف سیب رو گرفت و مشغول خوردن شد، فاطمه هم نگاهی به بچه ها که پشت ماشین بودند کرد، خواب خواب بودند، اون هم چشماش رو گذاشت روی هم و به خواب فرو رفت... * -فاطمه... پاشو، بچه هام بیدار کن... اینجا صبحانه میخوریم چشمهاش رو مالید، نور شدید آفتاب اذیتش میکرد، دور و برش رو نگاهی انداخت و با دیدن مسافر خونه قشنگی که توی دل یک جنگل زیبا بود انگار انرژی زیادی بهش منتقل شده بود و از دیدن اون همه زیبایی بی اختیار لبخند زد، از ماشین پیاده شد و یک نفس عمیق کشید، چه هوای تمیزی ... کش و قوسی به بدنش داد و در عقب ماشین رو باز کرد: +وروجکای مامان پاشین ... ببینین خدا چی واسه شماها آفریده ... پاشین نقاشی خدا رو ببینین ... علی پاشو مامان علی و ریحانه با چشمهایی پف کرده از جاشون بلند شدن، فاطمه اول دست و پای علی و بعد ریحانه رو مالش داد و براشون شعر خوند: +بیایید با هم بخوانیم، ترانه جوانی را ... عمر ما کوتاست، چون گل صحراست پس بیایید شادی کنیم... -زود باشین زیاد وقت نداریم، کامیون وسایل نباید زودتر از ما برسه. فاطمه آزرده نگاهی به سهیل انداخت، اما قیافه سهیل داد میزد که خیلی داغونه، برای همین ترجیح داد بعدا تلافی بدرفتاری دیشبش رو سرش خالی کنه و گفت: +چشم قربان، شما امر بفرمایین، شما دستور بفرمایین، شما فرمان صادر کنین ... -دستشویی اونجاست +بچه ها پاشین که بابا پنبه داره کم کم تپل میشه... بچه ها به سهیل نگاه کردند و خندیدند و از ماشین پیاده شدن، انگار اونهام با دیدن اون همه زیبایی به وجد اومده بودند و شاد به سمت دستشویی دویدند، فاطمه هم پشت سرشون حرکت کرد. سهیل که همچنان کنار ماشین ایستاده بود نگاهی به خانوادش انداخت ... احساس میکرد چقدر این سه نفر رو دوست داره ... خوشحال بود از این که از اون شهر بیرون اومده، گرچه همه زندگیش رو از دست داده بود، خونه رو سپرده بود تا کامران براش بفروشه و خسارت مالی شرکت رو بده و ماشین خودش رو هم داده بود به کامران و ماشین اونو گرفته بود، و در واقع الان هیچ چیزی نداشت جز اون سه موجود دوست داشتنی ای که شاد لا به لای درختهای جنگل حرکت میکردند... لبخندی زد و دنبالشون حرکت کرد. * +بابا کی میرسیم؟ -زیاد نمونده بابا جون، شاید یک ساعت دیگه. ریحانه هم پرید جلو و گفت: +یک ساعت دیگه یعنی چقدر دیگه؟ سهیل فکری کرد و گفت: -یعنی وقتی که تا هزار بشماری ریحانه فکری کرد و رو به علی گفت: + تو بلدی تا هزار بشماری؟ -آره بلدم، بیا بهت یاد بدم بعد هم مشغول حرف زدن و شمردن نویسنده : @mahruyan123456
سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی نگاهی به فاطمه که انگار تو فکر فرو رفته بود کرد، دلش میخواست باهاش حرف بزنه، با اینکه باز هم ازش دلگیر بود ... اما الان جز اون دلگرمی دیگه ای نداشت... برای همین گفت: -سیم کارت گوشیت رو بنداز دور فاطمه که انگار از فکر اومده بود بیرون رو کرد به سهیل و گفت: + برای چی؟ -یکی جدیدش رو برات میخرم +اما همه این شماره منو دارن سهیل چند لحظه سکوت کرد، انگار چیزی اذیتش میکرد، با حرس گقت: -یکیشونم محسن خان عاشق و دلباختتونه، نه؟ فاطمه چند لحظه به سهیل نگاه کرد ... گوشیش رو در آورد و با تمام قدرت از پنجره پرتش کرد بیرون، بعد هم رو کرد به سهیل و گفت: +اینم از عاشق و دلباختم محسن خان ... دیگه؟ سهیل چیزی نگفت و به جلو خیره شد ... ته دلش هم میدونست فاطمه گناهی نداره، اما امان از غرور ... با اینکه میدونست فاطمه الان چقدر ناراحته، با اینکه دلش برای ناراحتی فاطمه داشت میترکید، با اینکه ته دلش هم میدونست کارش اشتباهه، اما احساس میکرد غرورش شکسته ... برای همین تا مقصد دیگه هیچ حرفی نزد و هر دو به جاده نگاه کردند... در کوچیک خونه رو که باز کرد با دیدن باغچه پر از گل و درخت به وجد اومد، بچه ها هم به وجد اومده بودند و شاد به سمت تابی که وسط حیاط بود دویدند. خونه قدیمی ای بود، با یک نگاه اجمالی چیزی که نظرش رو جلب کرد در و پنجره های چوبیش بودند که شکل قدیمی ای به خونه میدادند، ایوانی که با دو تا پله از حیاط جدا میشد و در اصلی خونه که رو به ایوان باز میشد. آروم در اصلی رو باز کرد و وارد شد، خونه متشکل از یک هال کوچیک بود که فقط کمی بزرگتر از یک اتاق سه در چهار بود، واردش شد، بوی نم از همه جاش می اومد، دو تا اتاق دیگه اونجا بود که در همشون به سمت هال باز میشد، و یک آشپزخونه بسیار کوچیک که اون هم درش به سمت هال بود، حمام و دستشویی هم که بیرون از خونه و توی حیاط بود. با تعجب همه جای خونه رو برانداز کرد، خیلی با خونه خودشون فرق داشت، خونه شیک و مدرنشون رو نمی تونست با این خونه مقایسه کنه ... رو کرد به سهیل که داشت چمدونها رو میاورد تو و گفت: مخونمون اینه؟! سهیل سرش رو بالا آورد و نگاهی به خونه انداخت، خودش هم اولین بار بود که اینجا رو میدید، گفت: - با پولی که به پیام داده بودم، بهتر از این گیرش نیومد ... +این خونه رو خریدی؟ -آره. +پولشو از کجا آوردی؟ -تمام پس اندازم. فاطمه دوباره نگاهی به خونه کرد و گفت: +وسایلمون اینجا جا نمیشه. -هر چی جا نشد میفروشیم. فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: مانگار دیواراش داره میریزه -نترس چیزیش نمیشه نویسنده : @mahruyan123456
سلام به همه همراهان کانال 🌹✋🏻 نویسنده به خاطر شلوغ بودن وقتشون و نوشتن رمان آنلاین که در کانال قرار میگیره هر روز تصمیم گرفتند فعلا نوشتن فصل دوم پاک تر از گل رو به دو هفته الی سه هفته دیگه موکول کنند ☺️☺️ کسانی که تازه به جمع ما پیوستند میتونند فصل اول رو بخونند و بقیه دوستان رمان طهورا از همین نویسنده رو 😍 مطمئنا خوشتون میاد 👌🏻 التماس دعا🙏🏻
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا ☘ @mahruyan123456
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق پیله رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق عاشقانه های زیبای طهورا 👌😍 از دستش ندید 😉☺️ یه رمان با فضای عاشقانه که در خلال داستان مشکلات جامعه رو به تصویر می کشه @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاقـِـــل🌿 ڪسے ست ڪہ عاشقِ تُـو مے شود ؛ حُسیــِـــــن...💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_85 سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی
بعد هم موبایلش زنگ زد و مشغول صحبت شد. فاطمه دوباره نگاهی به خونه انداخت، چه میشد کرد، همیشه که زندگی روی یک خط حرکت نمیکنه، پستی و بلندی داره، اینم یکی از اون پستی هاش ... شایدم سکوی پرتابش برای رسیدن به بلندی هاش فورا آینه کوچیک و قرآن جیبیش رو از توی کیفش در آورد و لبه پنجره بزرگی که توی هال بود گذاشت و پنجره رو باز کرد، بوی خوش بهارنارنج مستش کرد. یک نفس عمیق کشید که احساس کرد تمام وجودش پر شده از عطر بهار نارنج نگاهی به دور و برش انداخت، جارویی که اونجا بود رو برداشت و پر انرژی گفت: +خوب خدا جون، این روی زندگی رو هم نشونم دادی، حالا ببین چقدر قشنگ با سازت میرقصم. دست کم نگیر ما رو داش خدا ... خودش هم از حرفاش خندش گرفت ... مشغول جارو زدن خونه شد... *** +خونه کوچیکیه، اما قشنگه ... آدم یاد خونه مادر بزرگها میفته ... کارت چی شد؟ جور شد؟ -نه، رفتم شرکت پیام. اما نمیتونم اونجا استخدام بشم یا حتی فیش حقوقی داشته باشم... فعلا فقط میتونم به عنوان روز مزد توی شرکتشون کار کنم... اونم فقط به خاطر اینکه پیام دوستم بود، و اسمم رو توی لیست کارمنداشون وارد نکرد، والا چون تحت پیگردم هیچ جایی بهم کار نمیدادن. +خوب کارش که سخت نیست؟ چقدر بهت حقوق میدن؟ -کارش سخته چون در واقع من اونجا هیچ کاره ام، هر کاری دیگران داشته باشن باید انجام بدم، حقوقش هم خیلی کمه فاطمه فکری کرد و گفت: + کامران نتونست ثابت کنه اون مدارک جعلیه؟ -نه، فعلا که خبری نیست، نقشه اون زنیکه احمق بی عیب و نقص بود. فاطمه با شنیدن اسم اون زن شاخکهاش فعال شد، توی تخت غلطی زد و رو به سهیل چرخید و گفت: + کدوم زن؟ سهیل کمی فکر کرد، حالا اینجان، همه چیزش رو از دست داده بود، داشت از صفر شروع میکرد، عین روز اول زندگیشون، شاید هم بدتر از اون روزها، یک چیزهایی مثل همون زمانها بود، خودش بود و فاطمه ای که خدای آرامشش بود، یه چیزهایی هم اضافه شده بود، دو تا موجود کوچولوی دوست داشتنی ... یک چیزهایی هم کم شده بود ... اعتماد فاطمه .... دیگه نمی خواست چیزی رو مخفی کنه، حالا که زندگی بهش گفته بود از صفر شروع کن، دلش می خواست زندگی مشترکش رو با فاطمه هم از صفر شروع کنه، بدون فکر کردن به روزهای بدی که پشت سر گذاشتند... بعد از چند لحظه مکث همه چیز رو به فاطمه گفت، در خواست شیدا، رد کردنش، پاپوش درست کردن براش و ... وقتی فاطمه این حرفها رو شنید، دستش رو گذاشت روی سینه سهیل و گفت: + تو تمام این مدت این حرفها رو اینجا نگه داشتی و به من چیزی نگفتی؟ ... دلت اومد؟ ... یعنی من حتی سنگ صبورت هم نمی تونستم باشم؟ سهیل توی دلش گفت: - دیوونه تو تمام زندگی منی، سنگ صبور چیه؟ من بدون تو میمیرم... اما بدون اینکه از احساساتش چیزی بگه، از چرخه زندگی گفت: - بازی زندگی رو میبینی؟ یک روز همه چیز داشتیم و الان هیچی نداریم ... فاطمه همچنان که سینه سهیل رو نوازش میکرد گفت: +من برعکس تو فکر میکنم، یک عمر هیچ چیز نداشتی و الان ... شاید داری کم کم یک چیزهایی به دست میاری ... نویسنده : @mahruyan123456
سهیل پوزخندی زد و گفت: - چی میگی؟! ثمره یک عمر تلاش و کارم دود شد و رفت هوا، زندگیم از صفر شروع شد، عین روز اولی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هیچ چیز نداشتم +اینی که میگی بده؟ همه آدمها آرزوشونه خدا یک بار دیگه برشون گردونه سر نقطه صفر تا بتونن دوباره از اول شروع کنن، بعدش هم چی رفت هوا؟ یک خونه؟ ثمره کل زندگیت یک خونه بود؟ ثمره زندگیت کارمند یک شرکت معتبر بودن بود؟ سهیل سکوت کرد، داشت با خودش فکر میکرد. فاطمه دوباره گفت: +شاید خدا داره بهت یاد میده جور دیگه ای زندگی کنی، که آخرش به قول خودت یک زن نتونه ثمره شو ازت بگیره. سهیل دست فاطمه رو از روی سینش گرفت و گفت: - این وسط تو و بچه ها بیشتر از همه اذیت شدید ... فاطمه ... تو احساس شکست نمیکنی؟ + تو تمام زندگی منی، من به خاطر یک رسم به خاطر یک آرزو، به خاطر یک عادت، به خاطر گذران زندگی باهات ازدواج نکردم ... من به خاطر یک قانون، به خاطر یک تعهد، به خاطر عشق باهات ازدواج کردم ... تا زمانی که من فاطمه ام و تو سهیل من، علی و ریحانه هم بچه هام، هیچ چیز باعث نمیشه احساس شکست کنم... ثمره زندگی من با عوض شدن خونه زندگیم از بین نمیره، نگران من نباش سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: - کی گفته زن یک موجود ضعیفه ... احساس میکنم تو از همه دنیا قوی تری ... فاطمه کودکانه خندید و گفت: +بله خیلی هم قوی ام، حاضرم فردا باهات کشتی بگیرم ضعیفه سهیل همچنان که موهای فاطمه رو نوازش میداد لبخندی زد و فاطمه رو به آغوشش کشید چند ماه گذشته بود و اول مهر بود، روزی که علی باید برای اولین بار قدم به مدرسه میگذاشت، فاطمه بعد از اینکه ریحانه رو برده بود خونه همسایه بغلیشون برگشت و آینه و قرآن به دست جلوی در ایستاد و برای پسرش دعا میکرد که سهیل گفت: - بابا بیاین دیگه، دیر شد. فاطمه نگاهی به سهیل که جلوی در توی ماشین نشسته بود کرد و گفت: + باشه، چند لحظه صبر کن. بعد هم در همون حال دعا خوندن نگاهی به چهره زیبای علی که کنارش ایستاده بود کرد. بعد چند لحظه گفت: + بیا مامان جان، این قرآن رو ببوس. قرآن رو پایین نگه داشت، علی مثل مادرش چشماش رو بست و عاشقانه بوسه ای به قرآن زد. فاطمه جوری که صورتش مقابل صورت علی قرار بگیره روی پاهاش نشست و گفت: +نگران که نیستی؟ -نه مامان جون - میدونستم. چون تو همیشه پسر خیلی قوی ای بودی، قبل از این که از این در بری بیرون یک قولی بهم میدی؟ -چه قولی؟ +قول میدی که از همین امروز اونقدر تلاش کنی که قوی بشی و خدا انتخابت کنه؟ علی کمی فکر کرد و با لحن کودکانه ای گفت: - که بشم یار امام زمان؟ فاطمه که میدید تربیتش جواب داده خوشحال لبخندی زد و گفت: + آره، خودت که میدونی امام زمان منتظرته. علی مغرورانه گفت: -باشه مامان، قول میدم. فاطمه پیشونی پسرش رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد، هر دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند. نویسنده : @mahruyan123456
-خودت بر میگردی یا بمونم برسونمت خونه؟ +نه، یه ذره توی مدرسه شون وای میستم، بعدش خودم میرم خونه، تو برو به کارت برس، ظهرم خودم برش میگردونم. -باشه، امروز دیر میام، بعد از شرکت میخوام برم با چند تا باغدار صحبت کنم. +-به نظرت قبولت میکنن؟ اونها که نمیشناسنت -از الان تا زمستون که وقت در برداشت پرتغالاست وقت زیاده که اعتمادشون رو جلب کنم، فعلا محصولات تابستونیشون رو میخرم، که هم قیمتشون کمتر و با پولی که دارم میتونم بخرم هم اینکه میتونم واسه مرکباتشون سرمایه گذاری کنم و اعتمادشون رو جلب کنم ... از پسش بر میام +آره، مطمئنم از پسش بر میای سهیل توی مدت این چند ماه تونسته بود ساز و کار شرکت پدر پیام دوستش رو در بیاره و قصد داشت به جای کار کردن برای اونها کم کم مستقل بشه، برای همین تصمیم داشت با باغدارها صحبت کنه و محصولاتشون رو بخره و توی بازارهایی که تونسته بود راه ورودشون رو پیدا کنه، بفروشه ... امید زیادی داشت و انرژی خیلی زیادتر، احساس میکرد دیگه چیزی توی زندگیش نیست که بخواد ازش بترسه یا پنهانش کنه ... بعد از اون زمین خورن وحشتناک میخواست بلند شه، قوی تر و مطمئن تر. فاطمه از این که میدید سهیل تمام غرور وکلاسی که توی شهر خودشون داشت رو کنار گذاشته و عین یک مرد معمولی سخت کار میکنه و دیگه براش مهم نیست که سوار ماشین چند میلیونی بشه یا اینکه کاری داشته باشه که اتوی شلوارش به هم نخوره خوشحال بود ... +سهیل بعد از اون اتفاقات و ورشکستگی بهم ثابت شد که خیلی تکیه گاه محکمی هست، با تو هیچ وقت زندگیم رو هوا نمیمونه سهیل چند لحظه ساکت شد، توی وجودش احساس غرور میکرد، با این که خودش هم دلیلش رو میدونست اما دوست داشت باز هم از زبون فاطمه بشنوه، برای همین گفت: -چرا؟ +چون دیدم تو به خاطر زن و بچت، به خاطر زندگیت حاضر شدی دست به کارهایی بزنی که برات خیلی سخت بود ... خدایا شکرت سهیل چیزی نگفت، اون هم توی دلش خدا رو شکر کرد، به خاطر وجود همسری که وجودش توی هر شرایطی مایه آرامشش بود. بعد ازاینکه به جلوی مدرسه رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت و گفت: -میبینم که پسر بابا انقدر بزرگ شده که داره میره مدرسه. به جمع مردا خوش اومدی پهلوون. بعد هم دستش رو به سمت علی دراز کرد، علی دست پدرش رو گرفت و مقتدرانه لبخندی زد. سهیل هم دوباره علی رو بوسید و در حالی که راهیش میکرد گفت: -ببینم چیکار میکنی ها! پسر من قوی ترین پسر دنیاست. علی که جلوتر از فاطمه راه میرفت دستی برای پدرش تکون داد و برخلاف همه بچه هایی که دست مادراشون توی دستشون بود تنهایی وارد مدرسه شد. فاطمه لبخندی به سهیل زد و گفت: + نکنه شامم نیایا. -باشه میام، مواظب خودت باش. بعد هم سوار ماشین شد و رفت. نویسنده : @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : کنار سفره ی کوچک و فقیرانه مان نشستم... زل زدم به گوشه ی خالی سفره !! جای همیشگی پدرم !! پدری که چند ماه است دیدن رویش برایم آرزویی دست نیافتنی شده! اشک به چشمانم هجوم آورد و دلم می خواست یک دل سیر گریه کنم . مادر زل زد به صورتم و متوجه شد ... آنقدر زیرک و باهوش بود که نمی شد چیزی را کتمان کنی ! --چی شده طهورا ! چرا شام نمی خوری؟ لبخند زورکی زدم و گفتم : چیزی نیست مامان ، نگران نباش . --من ترو بزرگ کردم اگه ندونم چیه که دیگه مادر نیستم ! باز هم خیره شدی به جای خالی پدرت !!! من چی بگم دیگه ! از یه طرف شوهرم پشت میله های زندان افتاده ، و از طرفی پسر بزرگم نیست !! هر وقت عشقش بکشه میاد خونه! بغض کرد و آه بلندی کشید و گفت : چی بگم از دل پر خونم ! هر شب تا دیر وقت چشم انتظارم بلکه بیاد و شب خونه بخوابه ... اما نمیاد که نمیاد.... مگه اینکه فقط کارش گیر باشه‌ و پول بخواد ... وقتی دیگه اون کوفتیش‌ تموم میشه میاد داد و هوار میکشه سرم ! و اون چندرغازی‌ هم که در میارم میبره . نگاهم به طاها افتاد و مظلوم و ساکت نشسته بود و لب به غذا نمی زد! طاقت نداشتم این طفل معصوم هم قاطی مشکلات ما بشه ! دلم نمی خواست فکر قشنگش درگیر بشه ... بحث رو عوض کردم و گفتم : راستی طاها امسال هم همون مدرسه ی پارسال می خوای بری؟ --آره آبجی، همه دوستام همون جا هستن ! قراره مسابقه ی فوتسال هم شرکت کنم . تو مدرسه اسم می نویسن و مدیرمون‌ خودش بهم گفت که برم ! --افرین عزیزم ، خیلی هم خوبه ! حالا شامت رو بخور که سرد شد . --مامان جان شمام دست به کار شو این همه زحمت کشیدی دستت درد نکنه حالا خودت نمی خوری ! --قربونت برم ، دخترم راستی میگم فخری خانم امروز دوباره اومد اینجا ! --بعدا راجبش صحبت می کنیم فعلا میخوام عدس‌ پلوی‌ خوشمزه دستپخت مامان جونم رو بخورم . لبخند ی زد و نمکدون رو دستم داد و مثل همیشه اول غذا کمی نمک کف دستمون می پاشیدیم بعد شروع می کردیم ! قاشق رو جلوی دهانم بردم که گفت : بسم الله یادت نره! خندیدم و گفتم : تو دلم گفتم ... ادامه دارد ... به قلم ✍ (دل آرا) ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
🌸به نام خداوند لوح و قلم 🍀حقیقت نگار وجود و عدم 🌸خدایی که داننده رازهاست 🍀نخستین سر آغاز آغازهاست 🌸آغاز میکنیم 🍀یکشنبه 30شهریور ماه را ... 🌸الهی دلتون از غصه آزاد 🍀روزگارتون بر وفق مــــراد 🌸آخرین یکشنبه تابستونی تون زیبا @mahruyan123456
✨😭❤️ دلم هوای حرمت را دارد حسینم بوی عطر خاک و گلاب دلم لحظه ای آرامش می خواهد در صحن و ضریح حرمت خسته ام از دوری و دلتنگی خسته ام از تمام دنیا و مردمانش دلم فقط لحظه ای عاشقانه ای ناب می خواهد که با تو رقم خورد کاش می شد امسال هم پای بر بهشت تو بگذارم که لحظه ای بوی بهشتت از مشامم بیرون نمی رود 💫 🌿 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_88 -خودت بر میگردی یا بمونم برسونمت خونه؟ +نه، یه ذره توی مدرسه شون و
امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جشن بگیریم. سهیل در حالی که سعی داشت پرتقالی رو که روی بالاترین شاخه درخت بود بکنه گفت: -کو تا عید، هنوز دو ماه مونده. +آره، اما هر سال از همین موقعها مامان میومد کمکم تا گردگیری کنیم ... سهیل دلم واسه همه تنگ شده -عزیز دل سهیل، همین مهر بود که مامانت یک هفته اومد اینجا و موند، سها و کامرانم که دو هفته پیش اینجا بودن، مامان و بابای منم که هر روز زنگ میزنن، دلت واسه چی تنگ شده؟ فاطمه که تلاش سهیل رو میدید گفت: +نمیدونم دلم گرفته، تو که همش سر کاری، وقت سر خاروندنم نداری، منم که اینجا به جز چند تا دوست کسیو ندارم ... اصلا نمیدونم ... دلم میخواد غرغر کنم سهیل با یک پرش بلند دستش به پرتقال رسید و محکم کندش و گفت: - بالاخره تونستم... بعد هم در حالی که پوستش میکند گفت: - غر غر کن، هر چقدر دوست داری غرغر کن، من سر تا پا گوشم ... فاطمه چیزی نگفت و به حیاط خونشون نگاهی انداخت، سهیل که نصف پرتقال رو به سمت فاطمه دراز کرده بود گفت: - راستی بهت گفتم اینجام یک صخره داره مثل همون صخره ای که توی شهر خودمون داریم؟ فاطمه پرتقال رو گرفت و توی دهنش گذاشت و گفت: + نه، نگفته بودی. -چند روز پیش کشفش کردم، یک آدرس گرفته بودم از یک سری باغ که برم باهاشون صحبت کنم، توی مسیر همچین جایی رو دیدم، بی نظیر بود، باید یک بار ببرمت. فاطمه بی حال سری تکون داد که سهیل گفت: -خوب غرغر که نکردی، اجازه میدی من برم؟ کاری نداری؟ فاطمه در حالی که از روی پله بلند میشد گفت: +بیا، حتی نمیذاری من حرف بزنم. برو به سلامت ... سهیل خندید و فاطمه رو که داشت به سمت در خونه میرفت از پشت بغل کرد و گفت: - قول میدم امشب دیگه زود برگردم اون وقت تو هرچقدر که دلت میخواد غرغر کن. خوب؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: + باشه. منتظرتم. سهیل موهای فاطمه رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت. فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد و بعد خسته وارد خونه شد، احساس بدی داشت، نمیدونست چرا چند روزه اینقدر احساس بدی داره، دلش میخواست سهیل همش کنارش باشه، با این که کار و بار سهیل حسابی گرفته بود اما ذره ای از مشغولیتش کم نشده بود، حالا چندتا ماشین برای حمل بارهای باغها داشت و چند تا کارگر، کارش داشت روز به روز پر رونق تر میشد، اما ... خسته آهی کشید و به سمت اتاق بچه ها رفت، علی توی اتاقش مشغول درس خوندن بود، کلاس سوم بود، نگاهی بهش کرد، پسر دوست داشتنی ای که خیلی شبیه سهیل بود، پوست سفید و چشم و ابرو و موهای سیاهش زیباترش کرده بود، علی که متوجه نگاه مادرش شد سرش رو بالا کرد و گفت: -چیزی شده مامان؟ +نه مامان جون... بعد به سمتش رفت و عاشقانه بوسیدش و یک خسته نباشید بهش گفت، ریحانه خونه یکی از همسایه ها بود، خسته بالشتی رو از اتاق برداشت و توی هال کنار بخاری دراز کشید و به خواب فرو رفت ... نویسنده : @mahruyan123456
صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه، صداش کرد: +علی... علی ... بیا ... خواست بره به سمتش که لرزش‌ها شدیدتر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد: + علی ... و همه خونه آوار شد، یکهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض .. خدای من!!! حالا چیکار کنم توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدید فقط منتظر بود که دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، احساس تنهایی میکرد، انگار همه دنیاش رو خلا گرفته بود، بی تاب قدم میزد، مدام با خودش تکرار می‌کرد: -خدایا چیکار کنم ... خدایا کمک کن... خدایا... پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت: +لطفا آروم باشید، عمل طولانی ایه، اینجوری دارید خودتون رو اذیت میکنید ... سهیل انگار حتی حرفهاش رو هم نشنید... چه انتظاری ازش داشت؟ انتظار داشت وقتی تمام زندگیش توی اتاق عمله، راحت و آروم روی اون صندلی لعنتی بشینه و به هیچ چیز فکر نکنه... گوشیش زنگ خورد، فورا از جیبش درآورد، سها بود: + سهیل، چی شد؟ عملشون تموم نشد؟ - نه، میگن عمل طولانی ایه، شما کجایین؟ + 600 کیلومتر مونده، هیچ خبری نیاوردن؟ - نه، هیچی... + غصه نخوری داداشی ها، خوب میشن سهیل نمیدونست چی بگه، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و دوباره به ساعت بیمارستان خیره شد، ساعت ۴ بعدازظهر بود و معلوم نبود تا چند ساعت دیگه باید منتظر میموند... هم فاطمه توی اتاق عمل بود و هم علی ... بی‌تاب و بی‌قرار بود، انگار ثانیه‌ها قصد گذشتن نداشتند، هر بار که به عقربه ها نگاه میکرد انگار از جاشون جم نخورده بودند ... دلشوره بدی داشت، دلشوره ای که باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهش دست بده .... دیگه خسته شده بود... تا وقتی که ساعت 6 رو نشون میداد همچنان قدم میزد، پاهاش دیگه سر شده بودند و هیچ حسی نداشتند، توی این مدت تمام طول عمر 10 سالش رو با فاطمه مرور کرده بود، تک تک لحظه هاش رو، لحظات خوب و بدش رو .... لحظاتی که با علی بود، با هم دو تایی مردونه میرفتن رستوران ... زمانایی که با هم درد و دل میکردن ... زمانایی که به چشمهای پر غرور علی نگاه میکرد و کیف میکرد ... توی دلش گفت: - خدایا، زندگیم رو ازم نگیری ... خدایا فاطمه ام رو ازم نگیری ... علیم رو ازم نگیری ... در حال راز و نیاز بود که مردی با لباس سبز از اتاق بیرون اومد، سهیل با دیدنش فورا به سمتش رفت، مرد رو کرد به سهیل و گفت: مشما چه نسبتی با علی نادی دارید. سهیل انگار قلبش توی دهنش اومده بود، فورا گفت: - پدرش هستم. ضربان قلبش از 200 هم بالاتر رفته بود، هر لحظه که میگذشت تا اون مرد حرف بزنه احساس میکرد الان قلبش از قفسه سینش میزنه بیرون.. مرد پرستار مستقیم توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: م متاسفم ... هر کاری از دستمون براومد انجام دادیم .... اما نویسنده : @mahruyan123456
برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ... سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد: - علی... علی دوست داشتنی من ... رفت؟ ... نمیتونست سرپا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار تکرار کرد: -علی؟ دروغ گفت... حتما اون پرستار دروغ گفت ... اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود ... نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت .... اشکهاش بی اجازه سرازیر می‌شدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت: -خدا ... خدا ... خدایا علی رو ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر ... صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد: - خدا .... * ساعت 10 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده... +سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟ سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت: - هنوز زیر عملن دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود .. نمیدونست چی میشه، فقط دعا میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی مشغول دعا شدند ... بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، سهیل خسته و با چشمهایی پف کرده فورا به سمتش دوید: - دکتر چی شد؟ +شما چه نسبتی با خانم فاطمه شاه حسینی دارید؟ سهیل که از این سوال متنفر بود، با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفت: - شوهرشم... انگار امیدش ناامید شده بود ... انگار منتظر بود این دکتر هم بهش بگه متاسفم ... بقیه هم چشم دوخته بودند به دهن دکتر که مادر فاطمه فورا رفت جلو و گفت: -جون عزیزتون بگید چی شده؟ من مادرشم دکتر لبخندی به مادرفاطمه زد و گفت: +نگران نباشید، دخترتون خوب میشه... انشالله تا چند ساعت دیگه به هوش میاد ... نگران نباشید مادر انگار آب یخی روی افکار سهیل ریخته باشند: دستش رو به صورتش زد و از ته دل گفت: - خدایا شکرت ... گرچه غم علی هنوز روی دلش بود، اما خوشحال بود که مجبور نیست دو غم بزرگ رو باهم تحمل کنه. همه نفس راحتی کشیدند و خدا رو شکر کردند... تن ناز خانم گفت: +علی چی شد؟ عمل اون کی تموم میشه؟ سهیل که اشکهاش بی اختیار می اومد، به مادرش نگاهی انداخت و آروم گفت: - علی .. علی رفت مامان ... رفت ... بعد هم در میان نگاههای مبهوت بقیه بلند شد و گریه کنان از بیمارستان خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت ... نویسنده : @mahruyan123456
🌺🌸 روشن تر از پرتوِ رویت، نظری نیست که نیست! منت خاکِ دَرت، بر بصری نیست که نیست! 💫 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️‼️‼️‼️ 🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله می فرمایند: 👈🏻چهار چيز است چنانچه يكى از آنها وارد خانه ای شود ‌آن خانه را طورى خراب كند حتّى با بركت نيز آباد نگردد: ●خيانت ●دزدى ●شرابخوارى ●و زِنا 📚امالی صدوق ص۳۸۹ @mahruyan123456
✨🏴. . . . . 📆 🏴 تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام 20 روز باقیست... @mahruyan123456
🌿 میگما اِۍڪاش اینقدر که ترس از گرفتن ڪرونا داشتیم! یڪمۍحواسمون مولاۍغریبمون بود...! تیتر تموم خبرهاشُده ڪـرونا، هممون بہ خاطر این بیمارۍداریم پیشگیرۍمیڪنیم، اما یڪمۍ از گناهمون پیشگیرۍ نمیکنیم!!! ڪه دل مولامون نشکنهـ، 😔 @mahruyan123456
کار خدا نشد ندارد خودش بهتر میداند که چطور در و تخته را باهم جور کند خواسته هایت را به او بسپار او حتما راهی برای رسیدن به تو نشان خواهد داد @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_91 برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه
صدای قرآنی میشنید که بهش آرامش میداد، انگار همون صدا ازش میخواست بیدار بشه، چشمهاش رو به سختی باز کرد، درد خفیفی توی قفسه سینش احساس میکرد، اما نمی تونست حرف بزنه، یادش نمی اومد چی شده، که با دیدن مادرش که کنارش مشغول قرآن خوندن بود به سختی لباش رو تکون داد و گفت: + مامان زهرا خانم سرش رو بالا آورد و با دیدن فاطمه چشمهای اشک بارش رو پاک کرد و گفت: -جان مامان، عزیز دل مامان ... بیدار شدی؟ +چی شده؟ من کجام؟ -توی بیمارستانی عزیزم، چیزی نشده، داشتن خونه کناریتون رو گود برداری میکردن، دیوار خونتون ریخت... همین فاطمه که انگار یادش اومده بود ، مضطرب در حالی که از درد به خودش میپیچید گفت: + علی... مامان علی کجاست... زهرا خانم دوباره اشکهای چشمهاش رو پاک کرد و گفت: -علی تو آی سی یو بستریه، حالش خوبه نگران نباش.. فاطمه نفس راحتی کشید و دوباره چشمهاش رو بست و خدا رو شکر کرد... دو ماه بعد ... حرفهای زهرا خانم هم فایده ای نداشت، انگار روح از بدن فاطمه رفته بود و تنها چیزی که مونده بود رباتی از جسم بود که فقط غذا میخورد و میخوابید، گاهی هم گریه میکرد، اما به جز در حد ضرورت حرف هم نمیزد ... سهیل کلافه بود، غم از دست دادن علی از یک طرف و ترس از دست دادن فاطمه از طرف دیگه اذیتش میکرد .... از اینکه میدید فاطمه داره خود خوری میکنه و دم نمیزنه ... از اینکه میدید فاطمش داره جلوی چشمهاش آب میشه ... از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمیاد ... دلش میخواست هر جور شده فاطمه رو برگردونه به زندگی، دلش میخواست تنها با فاطمه حرف بزنه، بهش بگه به خاطر خودش بود که نخواسته بود جسد علی رو ببینه، به خاطر خودش بود که خبر مرگ علی رو بهش نداده بود، به خاطر خودش بدون وجود اون علی رو به خاک سپرده بودند... گرچه زهرا خانم دلش راضی نمیشد، اما وقتی میدید اینجوری زندگی دخترش داره از هم میپاشه تصمیم گرفت از پیش فاطمه بره، شاید تنها شدن سهیل و فاطمه بهشون بفهمونه که زندگی ای هست و باید ادامه داد... موقع رفتن به سهیل نگاهی کرد و با چشمانی اشک بار گفت: +پسرم، من فاطمم رو خوب میشناسم، الان لجبازی میکنه، حتی با خودش، تو صبوری کن، تنها راه درمان فاطمه صبوری سهیل جان ... نکنه یک موقع صبرت تموم بشه ... بعد هم به گریه افتاد، سهیل که غم زیادی از چشمهاش میبارید گفت: - نگران نباشید مادر جون، تا اینجای زندگی فاطمه در مقابل کارهای من صبوری کرد، از اینجا به بعدش نوبت من ... +خدا پشت و پناهت باشه پسرم ... فاطمم رو به تو سپردم سهیل وقتی زهرا خانم رو به ترمینال رسوند با یک شاخه گل رز برگشت خونه، خونه ای که بعد از خراب شدن خونه قبلی اجاره کرده بود و همه وسایلش رو به توصیه پزشک عوض کرده بود، در اتاق رو باز کرد و گفت: - سلام خانوم خانوما ... خوبی؟ فاطمه که به پنجره نگاه میکرد حرکتی نکرد، سهیل کنارش روی تخت نشست و گل رو به سمتش گرفت و گفت: - بو کن، ببین .. خوش بو ترین گلی که تونستم پیدا کنم برات خریدم ... میدونم تو همیشه گلای خوش بو رو بیشتر از گلهای خوشگل دوست داری... نویسنده : @mahruyan123456
فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد، اما نه لبخندی زد و نه چیزی گفت، دوباره به سمت پنجره برگشت. -مامانت رفته ناراحتی؟ بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت: -دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا بمونه که ... ... + سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت: -میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟ ...+ سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد، اشکهای سهیل هم سرازیر شد، سریعا دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقلا میکرد... اما سهیل دستهاش رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت: - آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش... فاطمه خسته از این همه تقلا دست از تلاش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ... کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد و گفت: -این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟ ...+ -بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟ سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت: - تو خیلی خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش. فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش داد و گفت: م تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ... ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ... سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه بالاخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت: - به خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته ... فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ... نمیخوام ببینمت ... سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به لجبازیت ادامه بده ... از اتاق بیرون رفت و در رو بست... نویسنده : @mahruyan123456