#جمعه_های_انتظار 🥀
بیا مهدی که دلها بی قرار است
همه جان جهان در التهاب است 🌎
بیا مهدی ره وصلت کدام است
که جان شیعیان در اضطراب است 😔
بقية الله خير لكم ان كنتم مؤمنين✨
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدهم:
پشت میزش نشسته بود و دست هایش را بهم قفل کرده بود و مرا زیر ذره بین گرفته بود ...
مثل همیشه شیک و اتو کشیده ...
صورت هفت تیغه و براق ...
چشم و ابروی قهوه ای ...
همه ی ملاک ها را برای دل بردن داشت ، اما دل مرا نمیبرد و همین عصبی اش می کرد .
دستش را زیر چانه اش زد و با حالت متفکری به من خیره شد و گفت : خب ، از من چه کمکی ساخته است ؟
--راستش، ازت کمک می خوام !!
--می شنوم .!!
-- پدرم رو باید آزاد کنم ، اگه پول دیه رو جور نکنیم اعدام میشه !
--خب من که وکیل نیستم ، !! اگر بخوای وکیل خوبی برات سراغ دارم .
--نه وکیل احتیاجی نیست ، مشکل من پوله! اگر بتونی بهم قرض بدی ممنونت میشم .
پوزخندی زد و گفت : تو چطور می خوای بهم برگردونی!؟ تو که همیشه یه طرف زندگیت لنگ میزنه !
--اره همیشه خیلی از تو فقیر تر بودم ولی یاد گرفتم روی پای خودم باشم و دستم جلوی کسی دراز نباشه !!
--خب پس این که اومدی اینجا معنیش چی میشه !! خوب فکر کن داری از کی تقاضا می کنی !
از سیاوش !!! از کسی که چند سال پیش غرورش رو زیر پا گذاشت و دلش رو پیش تو گرو گذاشت و خواستگاری کرد !!
اما تو چی جوابش رو دادی !؟ یادت میاد پنج سال پیش همین جا همین اتاق !!
فقط با این تفاوت که من یه پسر عاشق و احمق بودم و دل باخته ی دختری شدم که خیلی با من فرق داشت ولی واسه من اهمیتی نداشت !
اون سال ها جز تو کسیرو نمی دیدم !!
چقدر خودم رو به این در و اون در زدم تا راضی بشی !
اما توی علف بچه به هیچ صراطی مستقیم نبودی .
اما حالا یه پسر سی ساله ام با کلی پول و امکانات لب تر کنم هزار تا دختر دور و برم ریخته که تو پیش اونا گم میشی !
تو به من یاد دادی خلایق هر چه لایق !
تو لیاقت نداشتی ، خانم طهورا تابش !
تمام تنم خیس عرق شده بود ، باورم نمی شد سیاوش تا این حد از جواب منفی من دلگیر شده باشد !
--ببین ، خودت هم خوب میدونی که ما مال هم نبودیم ؛ دنیای ما با هم فرق داشت !
نمی تونستم یک عمر نیش و کنایه های خانواده ات رو تحمل کنم !
متاسفم اگه هنوزم ازم دلگیر هستی !
اما دختری که امروز اومده اینجا گذشته رو فراموش کرده و روی پسر عموش حساب باز کرده ...
احساسم بهم میگه تو با خانواده ات فرق داری ...
باور کن که بهت بر می گردونم هر طور شده الان خیلی احتیاج دارم .
--من اون گذشته رو خاک کردم ، چون دیگه برام اهمیتی نداری، اما کاری که باهام کردی رو نه !
نمی تونم فراموش کنم ...
اینو از من به یاد داشته باش !
همه ی آدما رو با یک چوب نزن !
و اما در مورد پول !
حسابم اونقدری نداره که بتونم دستت رو بگیرم کاری ازم ساخته نیست !
--چطور می خوای باور کنم حرفت رو !
تو با این دم و دستگاه اونوقت حسابت خالی باشه !
نه امکان نداره !
بگو نمی خوام بدم دیگه دورغ تحویلم نده .
ای کاش اینجا نمی اومدم ! تو هنوزم همون پسر خود خواه و مغرور هستی که جز خودت کسی رو نمی بینی !
هیچ وقت آدمای پایین تر از خودت رو ندیدی ! چون یه عینک خود برتر بینی به چشم زدی...
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم .
با صدای بم و مردونه اش صدام زد :
طهورا ! صبر کن !
سرم را برگرداندم به طرفش .
-- شماره ات رو بده خبرت می کنم !
--یادداشت کن ...۰۹۱۲...
--آژانس بگیرم برات ؟
--نه ممنونم خدا نگهدار ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ ( دل آرا)
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
|✨🌱♥️|
باید اول به تو گفتن که ،
چنین خوب چرایی ؟!
#سعدی
@mahruyan123456
❣❣❣
ما كجا يار كجا اين همه آزار كجا
دل بى كينه كجا مهوش غدّار كجا
دل كجا شانه كجا گيسوى دردانه كجا
شمع كاشانه كجا مجلس اغيار كجا
#وحشی_بافقی🌿
@mahruyan123456
✨🏴. .
.
.
شهدا
ازخوابوخوراڪافتادند
تادنیاخوابماننڪند(:"
وایناستمعناےمردانگے
اےڪاش؛مردانہ ... !
قدرمردانگےهایشانرابدانیم🌿°•
#هفته_دفاع_مقدس🖤
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_40 "کارن" هیچ حسی نسبت به این دختری که کنارم نشسته بود و دیگه حالا همس
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_41
پیتزا رو که آوردن با اشتها مشغول خوردن شدم اما لیدا فقط با پیتزا بازی بازی کرد.
با سرخوشی بهش گفتم:چرا نمیخوری؟
بدون اینکه نگاهم کنه،گفت:میل ندارم.
آخی طفلی زده بودم اشتهاشو کور کرده بودم.
خندیدم و گفتم:بخور بابا باید عادت کنی به این رفتار من؟
با حرص گفت:کدوم رفتارت؟بی توجهی به نظراتم یا بی اهمیتی به خودم؟
_تقریبا جفتش.
عصبی شد و محکم گفت:خجالت بکش ما تازه ازدواج کردیم.به جای اینکه همه توجهت به من باشه اینطوری رفتار میکنی؟
بینیمو خاروندم و سس ریختم رو پیتزام.
_من همون روز اول شرایطمو گفتم تو هم با اغوش باز قبول کردی.دیگه بقیه اش دست خودته من نمیدونم.
دستمال تو دستشو مچاله کرد و لبشو جوید.
شاید یکم دلم به حالش سوخت اما باز زدم به در بیخیالی و پیتزامو خوردم.
تموم که شد بلند شدم و گفتم:حیف پولی که واسه این پیتزا دادم تو نخوردی.از این ببعد حواست به میلت باشه هروقت نکشید بگو یکی سفارش بدم.
بعد رفتم سمت پیشخوان و یک جعبه برای پیتزا گرفتم.
پیتزا رو که گذاشتم تو جعبه اش رفتم سمت در که لیدا هم دنبالم اومد.
سوار ماشین شدم و اونم نشست.حرکت کردم سمت خونه دایی.
تا رسیدیم،لیدا سریع پیاده شد و رفت تو.
منم رفتم تا سلام و عرض ادبی کرده باشم.
دایی اومد جلو و روبوسی کردیم بعدشم زن دایی.
عطا اومد باهام دست داد منم جعبه پیتزا رو گرفتم جلوش و گفتم:مال تو.
خوشحال شد و رفت مشغول خوردن شد.
زهرانبود چ جای خالیش بد تو ذوق میزد.
پرسیدم:زهرا نیست؟
زن دایی گفت:چرا تو اتاقشه چند روزه از اتاقش بیرون نمیاد جز برای ناهار و شام.
تعجب کردم از گوشه گیری زهرا.
این دختر یه چیزیش بود.باید میفهمیدم.
دیدم لیدا نیست و حدس زدم تو اتاقشه.باخودم گفتم زشته ازش دور باشم ناسلامتی ما زن و شوهریم.
بااجازه دایی،رفتم تو اتاقش.
نشسته بود رو تختش و سرش رو میون دستاش گرفته بود.
روبروش روی صندلی چرخ دارش نشستم و نگاهش کردم.
_پاشو برو بیرون کارن دیگه امروز به اندازه کافی اعصابمو خط خطی کردی.
دستامو گذاشتم رو زانوهام و خم شدم سمت جلو.
_چته تو لیدا؟میخوای به همه بفهمونی که باهم مشکل داریم؟میخوای مامان و بابات بفهمن بینمون چه خبره؟خیلی زشته دختر.
_خواهشا بامن حرف نزن که حرفاتم خنجریه تو قلبم.من برای ازدواج با تو درحد سکته کردن خوشحال بودم اونوقت تو به خودت زحمت یک لبخند الکی رو نمیدی برای شاد کردن من.
_واسه اینه که نمیخوام امیدوارت کنم.
با بغض گفت:یعنی چی کارن؟پس من تو زندگی به شوهرم امیدوار نباشم به کی باشم؟
_صبرکن..درست میشه.
اشکاشو پاک کرد وگفت:چی درست میشه؟بی محبتیای تو؟
_اره به محض اینکه حست کنمتو قلبم درست میشه.
_اگه حس نکردی چی؟
_اونش دیگه به تو بستگی داره.الانم اشکاتو پاک کن من حوصله جواب پس دادن به خانواده تو رو ندارم.
بلندشدم و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدم
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_42
از کنار اتاق زهرا که رد شدم صدای هق هق گریشو شنیدم.
یک لحظه انگار قلبم ریخت.
چرا گریه میکرد؟این گریه کردن عادی بود یا نه؟کی تونسته بود اشک اون دحتر معصوم رو دربیاره؟
نمیدونم چی شد اما تو یک لحظه در اتاقشو باز کردم.
دیدنش با اون چادر نماز سفید سر سجاده حال عجیبی بهم دست داد.
تسبیح مرواریدی خوشگلی تو دستش بود و دستاشم رو به آسمون دراز بود.
متوجه من نشده بود و داشت دردودل میکرد با خداش.
با بغض گفت:خداجونم!هیچ کاری برای تو غیرممکن نیست این خواسته منم که اصلا کاری نیست.
خواهش میکنم این حس لعنتی رو که چنبره زده تو وجودم و داره منو نابود میکنه،از دلم بکن.
خدایا نزار این احساسی که دارم،باعث بشه گناهی که تاحالا نکردم،بکنم.
گریه اش بیشتر شد و به سجده رفت.
_خداجون تو همیشه یار و یاورم بودی.مونس لحظه های تنهاییم بودی.
کسیو جز تو ندارم که ازش کمک بخوام.دستمو بگیر و تنهام نزار.
این آزمایش بزرگیه..خیلی بزرگ
بعد شروع کرد به ذکر گفتن.
یک ذکری گفت که دل منم آروم گرفت باهاش.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
خیلی ذکر قشنگی بود.زهرا رو هم آروم کرد.
چه معجزه ای کرد همین دوسه کلمه.
برای اینکه متوجه حضورم نشه آروم درو بستم و رفتم پیش دایی اینا.
ازشون خداحافظی کردم و از خونشون رفتم بیرون.
تو مسیر همه فکرم جای زهرا و اون ذکر قشنگش بود.
زهرا دختر مقیدی بود و من تاحالا اشکشو ندیده بودم.
اگه بحث دین و ایمونش نبود با اون ازدواج میکردم نه خواهرش.
فقط انگار گریه های امروزش بدجور داشت عذابم میداد.
چی انقدر ناراحتش کرده که اشکش دراومده؟
چه حسی داشت؟چه گناهی؟
واقعا گیج شده بودم و جواب سوالام رو نمیدونستم از کی بخوام؟
رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم.
از روزی کن خان سالار گفته بود تو این خونه آزادی من راحت تر شده بودم.
دیگه قید و بندی تو خونه نداشتم.راحت میرفتم راحت برمیگشتم کسیم کار به کارم نداشت.
هوا یکم سرد شده بود منم که سرمایی بودم سریع رفتم تو خونه.
مادرجون مشغول بافتنی اش بود و کنار شومینه نشسته بود.
رفتم پیشش و گفتم:سلام علیکم حال شما مادربزرگ؟
_به به پسر گلم.چطوری عزیزمادر؟
دستاشو بوسیدم و گفتم:خوبم.برای کی بافتنی میبافین؟
_یک شالگردن خوشگل برای تو و لیدا.
لبخند محوی زدم و ازش تشکر کردم.
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم.روی تختم دراز کشیدم و انقدر اون ذکر رو تو دلم تکرار کردم که خوابم برد اونم چه خواب راحتی.
@mahruyan123456
به کدام روشنی
جز لبخند بیمنّتت
گِره بزنم روزم را..!!
تا چشم کار میکند جای تــو خالیست...
سـردار دلـهـا
@mahruyan123456
#حرفقشنگ🌱🌼
گفتم:بهشتت؟
گفت:لبخندحسین'ع'.
گفتم:جهنمت؟
گفت:دورے از حسین'ع'.
گفتم:دنیایت؟
گفت:خیمھ عزاے حسین'ع'.
گفتم:مرگت؟
گفت:شهـادت.
گفتم:مدفنت؟
گفت:بےنشان.
گفتم:حرف آخرت؟
گفت:یاحـسین''؏'' :)
#ماملت_شهادتیم
@mahruyan123456🍃