🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستودو:
روی صندلی پشت میز مقابلش نشسته بودم .
قوری چای رو روی میز گذاشت و توی استکان مخصوص خودم چای واسم ریخت .
بوی هل و گل محمدی مشامم را نوازش میداد .
چایی هایش مثل همه چیزش معرکه بود .
اشاره ای به استکان کرد و گفت : بخور ، تا سرد نشده .
--دستت درد نکنه مامان !
این عطرش هوش از سرم میبره ...
یادش بخیر بابا هر وقت از سر کار می اومد دوست داشت با یه چای خستگیش رو در کنه !
یه روز شما خونه نبودی من واسش بُردم
لب نزد بهش !
گفتم بابا چرا نمیخوری؟
می دونی چی گفت بهم !؟
--حتما گفت تا محبوب نیاره واسم نمیخوام !
بشکنی زدم و با خنده بهش خیره شدم : آفرین مادر باهوش خودم ...
حالا چطور فهمیدی اینو گفتی ! آخه دقیقا عین جمله ای که گفته رو شما گفتی ...
دستش را زیر چانه اش زد و آه بلند کشید : دخترم ، الکی نیست که سی سال زندگی کردن ، تمام ریز و درشت اخلاق احمد رو میدونم.
بد عادت شده بود از همون وقتی که ازدواج کردیم .
همیشه وقتی میخواست بره باید بدرقه اش میکردم .
وقتی هم که می اومد میرفتم استقبالش و کُتش رو از تنش در می آوردم .
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با پشت دست پاکش کرد .
دستش رو تو دستم گرفتم باید بهش اطمینان میدادم که بازم همه چیز درست میشه .
هر چند این روبه راه شدن بهای سنگینی داشت که من باید می پرداختمش!
--خودت رو ناراحت نکن، بهت قول میدم همه چیز میشه مثل همون وقتا ...
از اون موقع هم بهتر .
تو فقط غصه نخور.
--همیشه گفتم توکل به خدا ؛ حالام همین رو میگم .خدا الرحم الراحمینه !
بخور که یخ کرد .
هیچ وقت صدام نزد محبوبه! یه بار ازش پرسیدم چرا اسمم رو کامل نمی گی .؟؟
میگفت آخه تو محبوب دل و قلبم هستی .
دلم میخواد همیشه اینطور صدات بزنم .
پدرت یه مرد واقعیه دخترم ! هم واسه من هم واسه ی بچه هاش...
حس میکردم الان دیگه وقتشه تا بهش بگم حالش از سر شب بهتر بود .
گفتنش راحت نبود اما قبولش از طرف مادر خیلی سخت بود .
موهام رو به پشت گوشم انداختم و سرم و پایین انداختم و آروم و شمرده شروع کردم : مامان یه قضیه ای هست که میخوام بهت بگم !
فقط ازت خواهش میکنم مخالفت نکن .
با نگرانی پرسید : چیه طهورا ؟ قلبم داره می لرزه !
--دلهره نداشته باش چیزی نیست .
فقط یه کاری واسم جور شده حقوق خوبی هم داره ماهانه چهار میلیون بهم میدن .
--اون چه کاریه که انقد حقوق بهت میدن !
چه عذابی بدتر از این بود که تو روی مادرم نشسته بودم و خیلی راحت مثل آب خوردن دورغ میگفتم ...
توی دلم فقط سیاوش رو فحش میدادم .
با این راهکار احمقانه ای که بهم گفته بود .
نفسی تازه کردم و در جوابش گفتم : کار خوبیه ، توی یه کارخونه ی مواد غذاییه از فردا قراره برم اگه شما موافقت کنی !
--فردا میخوای بری و الان بهم میگی؟ اونوقت میگی دلخور نشم ازت.
-همین امروز این کار بهم پیشنهاد شده .
--کی بهت گفت ؟
--سارا معرفیم کرده از طریق آشنایی که اونجا داره .
--خیلی خب ؛ میری و شب زود میای خونه نخوام دائم چشم به راهت باشم .
--ولی آخه !
--آخه چی ؟
--خب تهران نیست باید برم اصفهان !
چشماش رو گرد کرد و با ناراحتی گفت : اصفهان ؟ هیچ میفهمیچی میگی؟
من چطور اجازه بدم که دختر بیست و دو سه ساله ام ، که خودش تنهایی تا همین تجریش و دربند نرفته بره اصفهان ؟
--هیچ عیبی نداره .تا حالا هم اگر نرفتم به خاطر شما بوده !
نزاشتین برم ولی بخدا من دیگه میفهمم میخوام چیکار کنم .
عقلم میرسه خوب و بد و تشخیص میدم .
سری تکون داد و با حالت گرفته ای بهم خیره شد .
--صد ساله ات هم که بشه بازم واسه من بچه ای .
یه چیزایی رو تو نمیدونی !
هرچی باشه چهار تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم .
به صلاحت نیست بری!
تو دختر آفتاب مهتاب ندیده ای هستی که همیشه یکی رو داشتی مواظبت باشه .
یه دختر آروم و نجیب !
یاد نگرفتی هیچ وقت تندی کنی و حقت رو بگیری .
نمیتونی توی این آدمها تنهایی گلیمت رو از آب بیرون بکشی !
جامعه انقد خوب نیست که فکرش رو میکنی .
اونقدر امن نیست که یه دختر تنها پاشه بره یه شهر دیگه .
دستم رو به نشونه ی اعتراض رو میز زدم کمی صدام رو بالا بردم : بس کن ترو خدا ، به چه چیزایی فکر میکنی آخه !
بهم اعتماد کن واسه یه دفعه هم که شده .
روش رو بر گردوند از جاش بلند شد و به طرف پذیرایی رفت .
باید هر طور شده بود راضیش می کردم .
دست گذاشتم روی نقطه ضعفش.
--مامان به خاطر بابا بزار که برم !
مگه نمیخوای همه چیز بشه مثل همون اول ؟
تو که دلت نمیخواد شوهرت اعدام بشه ؟
برنگشت به طرفم همون که ایستاده بود گفت : هر وقت میخوای راضیم کنی اسم پدرت رو وسط میکشی !
باشه برو ولی بدون هیچ وقت دلم رضا نمیشه ...
رضایتم زبونیه نه قلبی ...
👇
👆👆👆👆ادامه
با شوق بلند شدم و از پشت بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و با خوشحالی گفتم : الهی فدات بشم که تا اسم بابا میاد دلت می لرزه!
چشم غره ای نثارم کرد و دستم رو که دورش حلقه بود باز کرد .
--دیگه پر رو نشو!
برو بگیر بخواب .
--تا شما لبخند نزنی از جام تکون نمی خورم .
--برو حوصله ندارم .
--نمیرم اول بخند تا برم .
لبخند کمرنگی مهمون صورت نورانیش شد .
گونه اش چال شد .
دست گذاشتم روی چال گونه اش!
--بابا تقصیر نداره انقد عاشقت هست این چال شما دل میبره بد جور .
--برو دختر نصف شبی زده به سرت حیا کن ! خوبه خودت هم داری ...
--نه دیگه مال شما خوشگل تره .
--خیلی خب بسه دیگه ، هندوانه جا نداره برو بخواب .
چیزی میخوای واست تو راهی بزارم ؟
سراپای وجودم را شور و شعف فرا گرفت .
مهربونی های بی حد و حصرش تمومی نداشت .
تو بدترین حال هم به فکر بچه هاش بود .
آخ که کاش بدونی دخترت خیلی بده ! لیاقت محبت خالصانه ترو نداره ...
نمی تونستم جوابش رو بدم سرم به چپ و راست تکون دادم به نشونه اینکه نمیخوام .
منتظر جوابش نموندم !
پله ها رو دو تا یکی کردم و به اتاقم پناه بردم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
◆🌿◆
•
عَزیزٌعَلَیأنْأَرَیالْخَلْقَولاتُری!
برمنسختاستڪههمهمردمراببینموتو دیدهنشوی...!
جنابِغایب :)💔
@mahruyan123456🍃
تو همان صبح عزيزی و دلیل نفسی
كه اگر باز نيايی به تنم جانی نيست...
@mahruyan123456🍃
✍یک جوان خدمت امام جواد (ع)
رسید و عرض کرد :
حالم خوب نیست.
از مردم خسته شده ام ،
تهمت ، غیبت و...
چه کنم ؟ بریده ام.
نفسم در این بلاد بالا نمی آید.
امام جواد (ع) فرمود :
به سمت حسین(ع) فرار کن
#السلامعلیکیااباعبدالله
#بهتودورازسلامآرامجانم🌹
@mahruyan123456🍃
#تلنگرانه ✨
فرض کن🙄
حضرت مهدی بر تو ظاهر گردد...!😍❤
ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی؟🤭
باطنت هست پسندیده ای صاحب نظری؟☺️🦋
پول بی شبهه و سالم ز همه دارایی ات ،
داری آنقدر که یک هدیه برایش بخری؟🧐🦋
خانه ات لایق او هست که مهمان گردد!؟😥🍃
لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟🙃💘
حاضری تلفن همراه تو را چک بکند؟😶
با چنین شرط که در حافظه دستی نبری؟🙁👋🏻
واقعی در عمل خویش تو بیش از دگران؟✨🌹
می توان گفت تو را شیعه ی انثی عشری؟ 🙂🌱
میدان عمل خالیست،
او در پی "سرباز"است
چون که باشی "سَربار"
سردار نمی آید...!😭❤️
@mahruyan123456
😭😭
جوانمردانه رفتی....
و من هربار ناجوانمردانه خبری از تو شنیدم....
چه زمانی که پر کشیدی...
چه الان که پیکر نحیفت پیدا شده است...
#همسر_شهید_بلباسی
#استوری
@mahruyan123456
📌کربلای خان طومان
قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینهساز ظهور باشند… آن مردان آمدند و رفتند، فقط من و تو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم…
🖊شهیدسیدمرتضی آوینی
#شهدای_خان_طومان
@mahruyan123456