💔🍃
از غم هجر مکن ناله و فریاد
که دوش زده ام فالی و
فریاد رسی می آید
🍁#حافظ
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#پارتبیستوسه:
پلک روی هم گذاشته بودم و غوطه ور شده بودم در افکار که جز آزار سودی برایم نداشت .
معنی این جمله رو حالا درک می کردم که میگفت "پشیمونی دیگه سودی نداره "
"نوشدارو بعد مرگ سهراب "
نه دیگه هیچ فایده ای نداشت .راهی بود که انتخابش کرده بودم .
باید تا تهش میرفتم .
هر چند بهای سنگینی داشت .
دلم یک کنج خلوت می خواست تا با خودم کنار بیام !
یه چیزی از ته اعماق وجودم فریاد میزد و میگفت خدا رو صدا بزن...
خیلی وقت بود با خدا کاری نداشتم .
انگار که قهر بودم .
از خدا طلب کار بودم بابت این همه بدبختی .
از وقتی چشم باز کردم فقط سیه روزی و بیچارگی از این زندگی نصیب ما میشد .
خوشی و خنده هاش نصیب پولدارها ...
ما فقیر بیچاره ها فقط نظاره گر بودیم .
رویای همیشگی ام ، بود !
یک زندگی مرفهه و بی درد سر .مسافرت و خوش گذرانی ...
حالا در یک قدمی همه ی امیال و آرزوهای دیرینه ام ایستاده بودم .
اما عجیب بود که دل خوش نبودم .
انگار که عادی شده بود .
هیچ وقت شاهزاده سوار بر اسبم سیاوش نبود .
اما خب روزگار طوری رقم میخوره که از هر چیزی که بدت میاد سرت میاد !
غلتی روی تخت زدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمانم را باز کردم .
بی خوابی به سرم زده بود .
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم .
عادت نداشتم دیر بخوابم ...
شب از نیمه شب گذشته بود و من هم چنان در کلنجار با خودم بودم .
صدای پیام گوشیم توجهم رو جلب کرد .
بازش کردم ، از سارا بود نوشته بود :
سلام زیبای خفته خوابی یا بیدار بزنگم ؟!
لبخندی بی اختیار روی لبم نشست .
دلخور بودم ازش ...
اما دلم یه هم صحبت می خواست .
یه محرم راز که واسش درد و دل کنم .
شماره اش رو گرفتم و بعد دو تا بوق جواب داد : به به ، سلام خانوما خانما ، پارسال دوست امسال آشنا !
نمی گی یه دوست قدیمی هم دارم که ببینم مرده است یا زنده ؟
--سلام ، شبت بخیر ! بابا امون بده انقد حرف نزن .
با اون دسته گلی که واسم کاشتی انتظار داشتی قربون صدقه ات برم؟
--خیلی خب ، توام انقد ناز داری حالا اون یه چیزی بود تموم شد رفت .
فراموشش کن .
انقد به چیزای بی ارزش فکر نکن .
به فکر آینده باش .
به فکر فرو رفتم و آهسته زیر لب زمزمه کردم : آینده ی من که دیگه تباه شد .
صداش رو کمی بالاتر برد و گفت : چیزی گفتی طهورا ؟ من درست نشنیدم .
--نه چیزی نبود ، حالا چطور شده نصف شبی یاد من افتادی !
قهقهه ای زد و در جوابم گفت : بخدا چند روزه دلم تنگ شده واست ، ولی ترسیدم زنگ بزنم گفتم پاچه میگیری ...
تو وقتی قاطی میکنی دیگه کسی جرات نداره باهات حرف بزنه !
--انقد اون گاله رو باز نکن ! حوصله ندارم .
--چیشده ؟ چرا بی حالی !
--ساعت سه نصف شب چی بگم ! توام یه چیزی میگی ها !!
--من ترو بزرگ کردم یه چیزیت هست بگو جان سارا !
--تو دهنت لقه ! میری همه جا جار میزنی ...
صداش رو برد بالا و با اعتراض گفت : طهورا تو تا حالا از من چی شنیدی ؟
واقعا که مگه همیشه بهم نمی گفتی مثل خواهر نداشته ات هستم .
حالا دیگه دهنم چفت و بست نداره !
باشه اصراری ندارم من، کاری نداری ؟
--لوس نکن خودت رو ! واسه من قهر میکنی .
ذوق زده شده بود و با هیجان گفت : خب بگو دیگه مُردم از فضولی !
--باشه اجازه بده انقد عجول نباش.
دلم می خواست واسش بگم چه غلطی کردم !
شاید از دردی که روی سینه ام سنگینی میکرد کم میشد .
شروع به گفتن ! از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم .
اشک هایم بند نمی آمد .
حس می کردم سبک تر شده ام .
حالا کسی بود تا هم دردی کند و بفهمد حال و روزم را .
سکوت سنگینی کرده بود .
قیافه ی متعجبش جلوی چشمانم نقش بسته بود .
در بهت و ناباوری فرو رفته بود .
صداش زدم : سارا چرا هیچی نمی گی ؟
آهی از سر تاسف کشید و گفت: چی کار کردی با خودت دختر ! چه غلطی کردی آخه !
به جای عقل توی اون کله ی تو گچ ریخته شده !
--چیکار باید میکردم دیگه چاره ای نمونده بود واسم .
--فقط ببند دهنت رو خب ! هیچی نگو که پا میشم میام خفه ات میکنم .
احمق !!
گند زدی به زندگیت ...
--مثلا با تو حرف زدم که آروم بشم نه اینکه سرزنشم کنی !
داد زد : بد بخت ، خودت رو ، ابرو و عفتت رو گذاشتی حراج! واسه خاطر چی !
پول دیه ی پدرت ...
د ِآخه من چی بگم به تو !
داری خودت رو فدای کی میکنی تو ! حالیت هست .
--بابام عمر و جوونیش رو پای ما گذاشت منم باید یه کاری واسش کنم !
--میگم نفهمی بگو نه ! اونی که باید جبران کنه اون داداشته که داره راست راست تو کوچه و خیابون پی الواتی میگرده !
پدرت ، گناه اونو به گردن گرفته اونوقت تو چی ...
وای بخدا دارم دیوانه میشم از دست تو !
--کاریه که شده ! آب رفته به جوی برنمی گرده .
--خفه بابا ! واسه من مرثیه میخونه .
آخه اون صیغه ای هم که خوندید باطله .
👇
👆👆👆
--یعنی چی آخه ما دیروز با هم محرم شدیم !
--ببین طهورا ! هر عقدی باشه ! چه موقت و چه دائم چون تو هنوز دختر هستی و ازدواج نکردی باید با اذن و اجازه پدرت باشه وگرنه قبول نیست .
یعنی اون عقدی که خوندید همش کشکه ...
و سیاوش خواسته که سیا بازی کنه .
صدام در نمی اومد ! بغض داشت خفه ام می کرد ...
بازم منو دور زد ...
با صدای گرفته ای گفتم : دلم می خواد بمیرم سارا !
حالا چیکار کنم ...
--هیچی دیگه حالا توام الان نمیخواد زار بزنی بهتر تو !
ببین فردا بهش بگو که این عقد باطله .
اگر خواست باید درست و حسابی با اجازه بابات عقد کنید وگرنه بزن زیر همه چیز و زیر بار نرو .
تو بهت حرفی که زد فرو رفتم .
باورم نمیشد .چی میگه !
روی تخت نشستم .دیگه نمیدونستم چی بگم .
آخه چطور ممکنه!
اصلا چی بگم بهش!
--من نمیتونم چیزی به بابام بگم .
--تنها راهش همینه ...
بگو ! اگه بگی بهتره یادت که نرفته کیارش ، با ناهید چیکار کرد ...
این عوضی هم داداش هم اونه لنگه ی خودشه .
--نمیخوام غرور بابا رو زیر پا له کنم .
نباید بفهمه به خاطر اون مجبور شدم این کار رو کنم .
--دیگه اون باخودته ولی راهش همینه که میگم برو اگه خواستی عقد کنی اول زندان رضایت بگیر .
اینطوری حداقل در جریانه که دختر عزیز در دونه اش چیکار کرده رفته تو دل شیر .
--نمیدونم واقعا سرم داره می ترکه ...
--دیگه دهقان فداکار شدن همینه ! فعلا بخواب تا فردا بازم باهات تماس میگیرم
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
سلام شب همگی بخیر☺️
پارت امشب رو واسه اون دسته از خواننده های عجول و منتقدی نوشتم که گفته بودن چطور طهورا بدون اجازه پدرش عقد کرد!
فتوا ها مختلف هست در رابطه با این جریان !
اما لازم هست که اذن پدر باشه برای دختر باکره ...
خیلی ها لطف دارن به بنده خیلی ها هم لحنشون تند و گزنده است .
اما خب بازم ممنون از اینکه قلم این بنده ی حقیر رو دوست دارید و می خونید
باید بگم که این نقد ها باعث نمیشه که من از هدفی که دارم کوتاه بیام و رمان رو نصفه نیمه ول کنم .
به هر حال ممنون از همگی و سپاس از صبوری شما ☺️
شب پاییزی خوبی رو در کنار عزیزانتون آرزو مندم ❤️
#دل آرا ( #محیا )
حالم چنان بد است ڪہ تنها علاج مـن
درنسخہ هاے پنجره فولاد مشهداست
🌼از ساکنان ایران
به ساکنان مشهدوڪربلا
دست ما ڪه از ضریح ڪوتاه است
اما شُما نایب الزیارهے ماباشید😭
#التماس_دعا
@mahruyan123456
هر روزت رو با گفتن اين شروع كن:
باور دارم امروز يه اتفاق فوق العاده برام ميفته!
بارها و بارها تكرارش كن.
جهان فقط چیزهایی رو به ما میده
که باور داریم میتونیم داشته باشیم
@mahruyan123456🍃
کلامی از شیخ بهایی :
✍🏻آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا : اگر بسيار كار كند، میگويند احمق است! اگر كم كار كند، میگويند تنبل است! اگر بخشش كند، ميگويند افراط ميكند! اگر جمعگرا باشد، میگويند بخيل است! اگر ساكت و خاموش باشد میگويند لال است! اگر زبانآوری كند، میگويند ورّاج و پرگوست..! اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگويند رياكاراست! و اگر نكند میگويند كافراست و بیدين...!
لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد و جز ازخداوند نبايد ازكسی ترسيد. پس آنچه باشید که دوست دارید. شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.
@mahruyan123456
از امام هشتم من توشه میخام - @Maddahionlin.mp3
9.21M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
از امام هشتم من توشه میخوام
طواف ضریح شش گوشه میخوام
🎤 #سید_رضا_نریمانی
@mahruyan123456