eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : روی مبل لم داده بودم و خیلی خسته شده بودم . دلم میخواست فقط ساعتها بدون هیچ دغدغه ی ذهنی به سقف زل بزنم و به گرفتاری هایم فکر نکنم . دیشب رو یه طوری سیاوش رو قانع کرده بودم و خستگی رو بهانه کردم تا به حال خودم باشم . اما امشب دیگه هیچ طوره کوتاه نمی اومد... مجبور بودم تا باهاش مدارا کنم . اونقدر کله شق و لجباز بود که هر کاری از دستش بر می اومد . انگار که عقربه ی ساعت روی دور تند می چرخید و هر چقدر می خواستم دیر تر به شب نزدیک بشم نمیشد... همه ی آدمها و روزگار لعنتی دست به دست هم داده بودند تا مرا از پا در بیاورند. صدای چرخش کلید توجهم را به سمت در جلب کرد . خودش بود ... نگاهی به سر و وضعم‌ انداختم ، همون طور که با مانتو و شلوار خوابیده بودم دیگه حوصله ی عوض کردنش رو نداشتم . شال عقب رفته ام رو جلو کشیدم. و چشم تو چشم شدم با جفت چشمانی که هم مشتاق بود و هم متعجب . کیف دستی اش را زمین گذاشت و با گام های بلندش قدم برداشت به سمتم . نا خواسته قدمی به عقب برداشتم . هراس داشتم ازش . و این حس ترس دست از سرم بر نمی داشت . دستش رو جیبش کرده بود و سر تا پایم را می پایید‌. لبخند دندون نمایی زد و گفت : این چه سر و وضعیه ؟ مگه غریبه ای تو ! اینجا خونه ی خودته . سری تکون دادم و گفتم: نه ... نه باور کن خسته بودم دیگه همین طور از صبح روی مبل دراز کشیدم . --خیلی خب ، الان برو لباس هات رو عوض کن . زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : حالا میرم ، الان برم یه چیزی واسه شام درست کنم . اخمی روی صورتش نشاند و با جدیت گفت : ترو نیاوردم که اینجا واسم شام و ناهار بپزی و از صبح تا شب تو آشپز خونه باشی . تو باید خانوم خونه ام باشی ... الان هم زود برو . زنگ میزنم یه چیزی واسه شام بیارن از رستورانم! چی میخوری؟ --فرقی نمیکنه هر چی تو میخوری منم میخورم . --نه دیگه نشد ! باید خودت بگی بدم میاد انقد راجب همه چیز بی تفاوت و خونسردی. دلم میخواد بهانه بگیری ! از من ! از زندگیم... بگی این کار رو انجام بدم ... اون کار رو نه ! واسم مهمه هر چیزی که تو بگی . خندیدم و گفتم: خب نمیشه که وقتی همه چیز خوبه و من دائم نق بزنم . --اینم از خوب بودن و قانع بودنته . گاهی وقتا انقد به رفتار ها و اخلاقت فکر میکنم . میگم خدای من ! چطور میشه یه دختر تو اوج جوونی انقد خود دار و فداکارباشه . خیال کردی نمیدونم که تویی که حاضر بودی سر به تن من نباشه و ازم فرار می کردی ! حالا به خاطر عشق به پدرت مجبوری منو تحمل کنی ‌... همه ی اینا رو میدونم و به فرشته بودنت شکی ندارم . نفسش رو بیرون داد و آه سردی کشید و گفت : خوش به حال عمو احمد ، یه دختر داره که انقد دوستش داره واسه خاطرش هر کاری میکنه . این کار فقط از یه آدم دل گنده و شجاع بر میاد. و اون کسی نیست جز طهورای من ! پلک زدم و بهش خیره شدم . نمی تونستم چی بگم ‌ تنها حرفی که اون ساعت و ثانیه به فکر می رسید این بود که سیاوش یه عاشق دل خسته است. کسی که جز من چیزی نمی بینه . بی حرف از کنارش رد شدم و به اتاق رفتم . در کمد دیواری که متعلق به سیاوش بود باز کردم . حالا دیگه لباس های منم قاطی لباس هاش کرده بود . با چه ذوقی دیشب لباس هام رو کمد آویز می کرد و می گفت دلم میخواد عطر تنت لابه لای لباس هام بپیچه . گاهی وقتا دلم خیلی واسش می سوخت. حقش نبود عاشق یه دختر بی احساس بشه . کسی که حسی بهش نداره . اما عاشق چه می فهمه ... حس کردم پشت سرم ایستاده . صدای قلبم را می شنیدم . فاصله اش را با من پر کرده بود . من جسارت این را نداشتم تا به چشمان بی قرارش نگاه کنم گرومپ ، گرومپ ، قلبش رسوایش میکرد . تمام احساساتش را به رخ می کشید . سرش را نزدیک گوشم آورد . تمام تنم گُر گرفته بود . از گرمای عشق آتشینش مرا هم هم چون آجر کوره ی اجر پزی داغ و سوزان کرده بود. دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا از پشت بغل کرد. تسلیم خواسته ی قلبی اش شدم . دختر باشی و اوج احساسات لطیف دخترانه ... مجسمه که نبودم . حس هایش هم به من چیره شده بود . آهسته لب زد : "دل داده ام برباد، بر هر چه بادا باد مجنون تَر از لیلی، شیرین تَر از فرهاد" با تو تمام دنیا واسم قشنگه . یک تار موی تو جهانی واسم می ارزه " لباس گلبهی بلندی که جلوش حریر بود و دنباله اش تا روی زمین کشیده میشد رو همون که با سلیقه ی خودش واسم خریده بود از لای لباس ها بیرون کشید و به طرفم گرفت . مشتاقانه مرا می نگریست . با خرسندی گفت : اینو بپوش این خیلی بهت میاد . بی هیچ حرفی آرام و مطیع لباس رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم . مثل اینکه خودش متوجه شد 👇👇👇
👆👆👆ادامه و گفت : من میرم بیرون، یه قهوه درست کنم تا میام بپوشش . چشمی گفتم و پشت‌ سرش در اتاق رو بستم . لباس رو پوشیدم و خودم رو توی آیینه ی قدی ور انداز کردم . لبخندی از روی رضایت بی اختیار روی لب هایم نشست . عجیب با پوست سفیدم می اومد .و به تنم نشسته بود . دوست داشتم ساعتها جلوی آیینه خودم رو با این لباس تماشا کنم . حس دختر بچه ای را داشتم که بعد مدت ها گریه و زاری مادرش برایش عروسک دلخواهش را میخرد . مگر نه اینکه همیشه لباس های آنچنانی را دوست داشتم و خریدن شون واسم شده بود یه رویا ... یه حقیقت تلخ که همیشه باید تحملش می کردم و اون چیزی نبود جز فقر و نداری ما . به هر گوشه از زندگیم نگاه می کردم ردی از این لعنتی بود . همیشه باید طوری زندگی می کردیم که محتاج نون شب نباشیم . حسرت خیلی چیزا موند روی دلم . اردو و تفریح با دوستام... مهمونی ... مسافرت ... واسم حکم یه میوه ی ممنوعه رو داشت که نباید نزدیکش میشدم . به خودم قبولانده بودم که این چیزا نشدنیه و باید برای ادامه ی زندگی تلاش کنم و بجنگم . تقه ای به در خورد و مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید . پا به اتاق گذاشت و به سویم آمد. هر قدمی که نزدیک میشد یک قدم به طرف عقب می رفتم . باید خیلی احمق باشم که تمنا و میل قلبی اش را در سو سوی چشمانش ، در عمق نگاه ملتهبش متوجه نشوم . روی تخت نشستم و کنارم نشست . ضربان قلبم به هزار رسیده بود . چشمانش پر بود از نیاز و خواستن ... محو تماشای من شده بود ... دستش رو بالا آورد و شال رو باز کرد و از روی موهام برداشت . خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم . سرم رو به زیر گرفتم و لبم رو به دندون ... دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو برد بین موهام ... نفس عمیقی کشید و با چشمای خمارش گفت : عطر موهات ، مستم میکنه ... بوی هزار گل خوشبو لا به لای موهات پیچ و تاب خورده ... بمون برای من !! برای همیشه! زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد و پلک‌ روی هم گذاشته بود : تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی ... آه از نفس پاک تو ... آه از چشم تو و چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی... پلکی بزن ای مخزن اسرار ... هرگز به تو دستم نرسد ای ماه بلندم ... اندوه بزرگی ست چه باشی و چه نباشی... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
1_424114685.mp3
4.8M
ویژه ی پارت امشب طهورا 🍁🌹 اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی حجت اشرف زاده @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح یعنی : 🍁 آغاز آغاز یک عبور و دریچه ی یک سلام گوش کن... در نبض کودکانه ی صبح این راز برکت است که می نوازد به حرکت سلام کن 🍃 @mahruyan123456 🍃
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یه مشکلی برخوردی؟! اصلا نگران نباش :) @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃 بعضی کارها مثل لیمو شیرین هستن اولش شیرینه؛ اما بعد از گذشت مدت کوتاهی تلخ میشه... درست مثل گناه اولش باعث شادی و لذت ؛ اما تا آخر عمرت باید جواب همون گناهت رو بدی... @mahruyan123456
جوان انقلابی خود را برای مردم میکُشد؛ همانطور که شهدا خود را فدا کردند...! 🌱 @mahruyan123456
••🕊 غواص به فرمانده اش گفتـــــ: اگر رمز را اعلام کردے و تو آب نپريدم ،من رو هول بده تو آب! فرمانده گفتـــ اگه مطمئن نيستے ميتونےبرگردے. غواص جواب داد: نه ، پاے حرف امام ايستادم . فقطـ مے ترســـــم دلم گير خواهر کوچولوم باشه.آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم راسپردم به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم. والفجر8،اروند رود وحشے،فرمانده تا داد زد يا زهرا ،غواص قصه ي ما اولين نفرے بود که توے آب پريد ! و اولين نفرے بود که به شهادت رسيد!   من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟ ... ... @mahruyan123456