🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستوهشت:
روی مبل لم داده بودم و خیلی خسته شده بودم .
دلم میخواست فقط ساعتها بدون هیچ دغدغه ی ذهنی به سقف زل بزنم و به گرفتاری هایم فکر نکنم .
دیشب رو یه طوری سیاوش رو قانع کرده بودم و خستگی رو بهانه کردم تا به حال خودم باشم .
اما امشب دیگه هیچ طوره کوتاه نمی اومد...
مجبور بودم تا باهاش مدارا کنم .
اونقدر کله شق و لجباز بود که هر کاری از دستش بر می اومد .
انگار که عقربه ی ساعت روی دور تند می چرخید و هر چقدر می خواستم دیر تر به شب نزدیک بشم نمیشد...
همه ی آدمها و روزگار لعنتی دست به دست هم داده بودند تا مرا از پا در بیاورند.
صدای چرخش کلید توجهم را به سمت در جلب کرد .
خودش بود ...
نگاهی به سر و وضعم انداختم ، همون طور که با مانتو و شلوار خوابیده بودم دیگه حوصله ی عوض کردنش رو نداشتم .
شال عقب رفته ام رو جلو کشیدم.
و چشم تو چشم شدم با جفت چشمانی که هم مشتاق بود و هم متعجب .
کیف دستی اش را زمین گذاشت و با گام های بلندش قدم برداشت به سمتم .
نا خواسته قدمی به عقب برداشتم .
هراس داشتم ازش .
و این حس ترس دست از سرم بر نمی داشت .
دستش رو جیبش کرده بود و سر تا پایم را می پایید.
لبخند دندون نمایی زد و گفت : این چه سر و وضعیه ؟ مگه غریبه ای تو !
اینجا خونه ی خودته .
سری تکون دادم و گفتم: نه ... نه باور کن خسته بودم دیگه همین طور از صبح روی مبل دراز کشیدم .
--خیلی خب ، الان برو لباس هات رو عوض کن .
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : حالا میرم ، الان برم یه چیزی واسه شام درست کنم .
اخمی روی صورتش نشاند و با جدیت گفت : ترو نیاوردم که اینجا واسم شام و ناهار بپزی و از صبح تا شب تو آشپز خونه باشی .
تو باید خانوم خونه ام باشی ...
الان هم زود برو .
زنگ میزنم یه چیزی واسه شام بیارن از رستورانم!
چی میخوری؟
--فرقی نمیکنه هر چی تو میخوری منم میخورم .
--نه دیگه نشد ! باید خودت بگی بدم میاد انقد راجب همه چیز بی تفاوت و خونسردی.
دلم میخواد بهانه بگیری !
از من !
از زندگیم...
بگی این کار رو انجام بدم ...
اون کار رو نه !
واسم مهمه هر چیزی که تو بگی .
خندیدم و گفتم: خب نمیشه که وقتی همه چیز خوبه و من دائم نق بزنم .
--اینم از خوب بودن و قانع بودنته .
گاهی وقتا انقد به رفتار ها و اخلاقت فکر میکنم .
میگم خدای من ! چطور میشه یه دختر تو اوج جوونی انقد خود دار و فداکارباشه .
خیال کردی نمیدونم که تویی که حاضر بودی سر به تن من نباشه و ازم فرار می کردی !
حالا به خاطر عشق به پدرت مجبوری منو تحمل کنی ...
همه ی اینا رو میدونم و به فرشته بودنت شکی ندارم .
نفسش رو بیرون داد و آه سردی کشید و گفت : خوش به حال عمو احمد ، یه دختر داره که انقد دوستش داره واسه خاطرش هر کاری میکنه .
این کار فقط از یه آدم دل گنده و شجاع بر میاد.
و اون کسی نیست جز طهورای من !
پلک زدم و بهش خیره شدم .
نمی تونستم چی بگم
تنها حرفی که اون ساعت و ثانیه به فکر می رسید این بود که سیاوش یه عاشق دل خسته است.
کسی که جز من چیزی نمی بینه .
بی حرف از کنارش رد شدم و به اتاق رفتم .
در کمد دیواری که متعلق به سیاوش بود باز کردم .
حالا دیگه لباس های منم قاطی لباس هاش کرده بود .
با چه ذوقی دیشب لباس هام رو کمد آویز می کرد و می گفت دلم میخواد عطر تنت لابه لای لباس هام بپیچه .
گاهی وقتا دلم خیلی واسش می سوخت.
حقش نبود عاشق یه دختر بی احساس بشه .
کسی که حسی بهش نداره .
اما عاشق چه می فهمه ...
حس کردم پشت سرم ایستاده .
صدای قلبم را می شنیدم .
فاصله اش را با من پر کرده بود .
من جسارت این را نداشتم تا به چشمان بی قرارش نگاه کنم
گرومپ ، گرومپ ، قلبش رسوایش میکرد .
تمام احساساتش را به رخ می کشید .
سرش را نزدیک گوشم آورد .
تمام تنم گُر گرفته بود .
از گرمای عشق آتشینش مرا هم هم چون آجر کوره ی اجر پزی داغ و سوزان کرده بود.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا از پشت بغل کرد.
تسلیم خواسته ی قلبی اش شدم .
دختر باشی و اوج احساسات لطیف دخترانه ...
مجسمه که نبودم .
حس هایش هم به من چیره شده بود .
آهسته لب زد :
"دل داده ام برباد، بر هر چه بادا باد
مجنون تَر از لیلی، شیرین تَر از فرهاد"
با تو تمام دنیا واسم قشنگه .
یک تار موی تو جهانی واسم می ارزه "
لباس گلبهی بلندی که جلوش حریر بود و دنباله اش تا روی زمین کشیده میشد رو همون که با سلیقه ی خودش واسم خریده بود از لای لباس ها بیرون کشید و به طرفم گرفت .
مشتاقانه مرا می نگریست .
با خرسندی گفت : اینو بپوش این خیلی بهت میاد .
بی هیچ حرفی آرام و مطیع لباس رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم .
مثل اینکه خودش متوجه شد 👇👇👇
👆👆👆ادامه
و گفت : من میرم بیرون، یه قهوه درست کنم تا میام بپوشش .
چشمی گفتم و پشت سرش در اتاق رو بستم .
لباس رو پوشیدم و خودم رو توی آیینه ی قدی ور انداز کردم .
لبخندی از روی رضایت بی اختیار روی لب هایم نشست .
عجیب با پوست سفیدم می اومد .و به تنم نشسته بود .
دوست داشتم ساعتها جلوی آیینه خودم رو با این لباس تماشا کنم .
حس دختر بچه ای را داشتم که بعد مدت ها گریه و زاری مادرش برایش عروسک دلخواهش را میخرد .
مگر نه اینکه همیشه لباس های آنچنانی را دوست داشتم و خریدن شون واسم شده بود یه رویا ...
یه حقیقت تلخ که همیشه باید تحملش می کردم و اون چیزی نبود جز فقر و نداری ما .
به هر گوشه از زندگیم نگاه می کردم
ردی از این لعنتی بود .
همیشه باید طوری زندگی می کردیم که محتاج نون شب نباشیم .
حسرت خیلی چیزا موند روی دلم .
اردو و تفریح با دوستام...
مهمونی ...
مسافرت ...
واسم حکم یه میوه ی ممنوعه رو داشت که نباید نزدیکش میشدم .
به خودم قبولانده بودم که این چیزا نشدنیه و باید برای ادامه ی زندگی تلاش کنم و بجنگم .
تقه ای به در خورد و مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید .
پا به اتاق گذاشت و به سویم آمد.
هر قدمی که نزدیک میشد یک قدم به طرف عقب می رفتم .
باید خیلی احمق باشم که تمنا و میل قلبی اش را در سو سوی چشمانش ، در عمق نگاه ملتهبش متوجه نشوم .
روی تخت نشستم و کنارم نشست .
ضربان قلبم به هزار رسیده بود .
چشمانش پر بود از نیاز و خواستن ...
محو تماشای من شده بود ...
دستش رو بالا آورد و شال رو باز کرد و از روی موهام برداشت .
خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم .
سرم رو به زیر گرفتم و لبم رو به دندون ...
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو برد بین موهام ...
نفس عمیقی کشید و با چشمای خمارش گفت : عطر موهات ، مستم میکنه ...
بوی هزار گل خوشبو لا به لای موهات پیچ و تاب خورده ...
بمون برای من !!
برای همیشه!
زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد و پلک روی هم گذاشته بود :
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی ...
آه از نفس پاک تو ...
آه از چشم تو و چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...
پلکی بزن ای مخزن اسرار ...
هرگز به تو دستم نرسد ای ماه بلندم ...
اندوه بزرگی ست چه باشی و چه نباشی...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
1_424114685.mp3
4.8M
ویژه ی پارت امشب طهورا 🍁🌹
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
حجت اشرف زاده
@mahruyan123456 🍃
صبح یعنی : 🍁
آغاز
آغاز یک عبور و
دریچه ی یک سلام
گوش کن...
در نبض کودکانه ی صبح
این راز برکت است که می نوازد
به حرکت سلام کن 🍃
@mahruyan123456 🍃
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یه مشکلی برخوردی؟!
اصلا نگران نباش :)
#خدا
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهدا ❤️ به یاد حاج قاسم 🖤
شهدا زنده اند ...
@mahruyan123456 🍃
🍃🍃🍃🍃
بعضی کارها مثل لیمو شیرین هستن
اولش شیرینه؛
اما بعد از گذشت مدت کوتاهی تلخ میشه...
درست مثل گناه
اولش باعث شادی و لذت ؛
اما تا آخر عمرت باید جواب همون
گناهت رو بدی...
@mahruyan123456
جوان انقلابی خود را برای مردم میکُشد؛
همانطور که شهدا خود را فدا کردند...!
#حاجحسینیکتا🌱
@mahruyan123456
••🕊
غواص به فرمانده اش گفتـــــ:
اگر رمز را اعلام کردے و تو آب
نپريدم ،من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفتـــ اگه مطمئن نيستے
ميتونےبرگردے.
غواص جواب داد: نه ، پاے حرف
امام ايستادم . فقطـ مے ترســـــم
دلم گير خواهر کوچولوم باشه.آخه
تو يک حادثه اقوامم رو از دست
دادم و الان هم خواهرم راسپردم
به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم.
والفجر8،اروند رود وحشے،فرمانده
تا داد زد يا زهرا ،غواص قصه ي
ما اولين نفرے بود که توے آب پريد !
و اولين نفرے بود که به شهادت رسيد!
من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟
#شهیدگمنام...
#شھدا...
@mahruyan123456