#ألسلام_علیک_یاسیدالشهدا🌷
دل شده خانۂ دربسٺِ أباعبدٱلله
در دوعالم شده سرمسٺِ أباعبدٱلله
آرزویم همہ این اسٺ بگیرد ایڪاش
زیر تابوٺ مرا دسٺ أباعبدٱلله
#أمیرے_حسین_و_نعم_الامیر❤️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
اول صبح روزم را با سلام بر شما آغاز میکنم
سلام دردانه ی خدا 🌹
@mahruyan123456 🍃
وَقتی میگن بّه پایِ هم پیرشین یَنی همین:)♥️😍
#سردار_همدانی
#مذهبی_ها_عاشق_ترند💍
روحت شاد سردار عزیز 🌹
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتسیودوم چند دقیقهی بعد مادر همراه ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیوسوم
آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم.
با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمیدانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حسهای عجیب و غریبی در من رشد میکرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمیدانم چهجور موجودی بود.
وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بیگدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید.
فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمهاییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید:
–چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟
–مامان یه جوری میگید لباس کار انگار...
همون مانتو دامن قهوهایت رو میگم. این همه پول دادی واست دوختن.
–خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعهاش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلندتر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم.
وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود.
الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم.
–خب پس دیگه اون روسری قهوهایی من رو نمیخوای دیگه.
نگاه متعجبم را به مادر دوختم.
–کدوم روسری؟
–وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه.
–آهان، نه، یدونه برات میخرم مامان، اون دیگه کهنه شده.
–نمیخوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه میتونی لنگش رو بخری.
نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم.
ریمل را که برداشتم مادر گفت:
–باز که از این آت و آشغالها...
–مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه.
مادر به طرف در اتاق رفت.
–وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟
–نه. چی گفت؟
–گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی
اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون میرفت ادامه داد:
–البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه...
بقیهی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود.
پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد.
–چه خبرته شکست اون شیشهها.
بلند گفتم:
–این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست.
"پس چرا صدای دل من رو نمیشنوی که راه به راه با حرفات میشکنه مامان جان"
مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمهوار با خودش گفت:
–نمیشه به بچههای الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و...
باز هم بقیهی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم.
وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد
–آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید.
"مامانم تو رو ببینه چی میگه"
با شنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد.
—خود آقای چگینی کجا هستن؟
–تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت.
با تردید پرسیدم:
–من باید دقیقا چی کار کنم؟
اشاره به اتاق در بستهایی، که در کنار اتاق راستین قرار داشت کرد.
–برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن.
از کنار اتاق راستین که میگذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت:
–چند لحظه بیایید کارتون دارم.
کمی جا خوردم.
"بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو از اتاقت میپری بیرون، ترسیدم."
وارد اتاق شدم و سلام کردم.
نگاهی به سرتا پایم انداخت.
–بفرمایید بشینید.
از دستش دلخور بودم. میدانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم.
سرد گفتم:
–ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید.
–به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم:
–ممنون.
–اُسوه خانم.
دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد.
گفتم:
–میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟
–اینجا همه راحتن مشکلی نداره.
اخم کردم.
–ولی من راحت نیستم.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و روبرویم ایستاد.
–شما از دست من ناراحتید؟
–نه، مگه شما کاری کردید؟
چشمهایش را ریز کرد.
–ظاهرا که اینطوره.
"نهبابا ریمل نزدم اینجوری به نظر میاد. ولی چرا بازم حرفی برای گفتن ندارم؟ شاید واقعا مامان راست میگه."
کمی تامل کردم و گفتم:
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیوچهارم
–به ظاهر توجه نکنید.
مرموز نگاهم کرد.
"آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد."
همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت:
–مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی.
بوی عطرش بینیام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی میکرد.
کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید.
رُژ مخملیاش بد جور توی چشم بود.
حدس زدم که باید همان پریناز باشد. تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر میرسید. اشارهایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد.
فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید میخواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه میکند.
در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم.
–چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟
صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم.
بلعمی لبخندش جمع شد.
–خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد.
–چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
آرام گفت:
–ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر.
صدای خندهی پریناز خنجری شد روی قلبم.
بلعمی گفت:
–آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟
لبخند زورکی زدم.
–نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم.
–من برم کارم رو شروع کنم.
لبخند زد و گفت:
–الام میام معرفیت میکنم.
جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد.
–کامران خان، همکار جدیدت امد.
وارد اتاق شدم.
داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند.
مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت:
–کامران هستم.
"ای بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم."
کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
–خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم.
–من باید اونجا بشینم؟
خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت.
دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم.
ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت:
– بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟
–مزینی هستم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–منم خوشبختم.
این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود .
@mahruyam123456
.
.
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ🌱
آیا خدا کفایت کننده بنده اش نیست؟ سوره زمر آیه ۳۶
@mahruyan123456
#ضامن_آهو🌱♥️
ای درد دهندهام دوا ده
تاریک مکن جهان، ضیا ده...
آقاجان
جانِ جوادت بطلب💔...
دلتنگ شده ایم
دلمان مشهد میخواد...
@mahruyan123456
#پندانه
✍🏻اسب سواری، مرد چُلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چُلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!مرد چُلاق اسب را نگه داشت.مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیادهای رحم نکند!
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پاسخ گوی سوالات شما عزیزان هستم .
لطفا پی وی نیاید سرم شلوغه نمی تونم جواب بدم 🙏🏻
گروه نقد و بررسی رمان
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌🚫
▷تو کیستۍ؟ چڔاغ بهشټ مدینه اۍ
آیینه داڔ حُسن حسینۍ، سکینه اۍ
#شهادت_حضرت_سکینه🥀
شهادت دردانه ی امام حسین تسلیت باد 🖤
@mahruyan123456 🍃
1_535987900.mp3
9.42M
🔳 #وفات_حضرت_سکینه(س)
🌴با گریه سکینه گفت ای بابا
🌴تماشا کن میان شام حال شرمگینم را
🎤 #مهدی_رسولی
#روضه
@mahruyan123456 🍃