🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوهشت:
باز هم کنجکاو شدم برای خواندن ادامه داستان زندگی خانجون .
هر چند که غم انگیز بود اما چیزی در متنش نهفته بود که مرا به خودش جذب می کرد .
روی تخت طاق باز دراز کشیدم و دفتر را ورق زدم ...
( کتایون )
مدت زیادی از ازدواجشان نگذشته بود حدودا شش ماه بود که حرف هایی از دور و نزدیک می شنیدم .
حرف هایی که ناراحت کننده بود اما دل شکسته ام کمی آرام می گرفت .
اتابک نوه می خواست و هر روز فشارش را بر کمال الدین زیاد می کرد و بر روی خواسته اش پا فشاری می کرد .
با اینکه هنوز یک سال نشده بود اما او وارث می خواست !!
و افسانه هنوز نتوانسته بود لبخند را مهمان لب های خان کند .
و زمزمه ی اینکه او ناقص است و توانایی بچه دار شدن را ندارد در عمارت میان کوچک و بزرگ پیچیده شده بود .
به یاد نداشتم که از ناراحتی دیگران خوش حال شده باشم اما افسانه موضوعش فرق داشت .
بد جور تحقیرم کرد و عشقم را از چنگم در آورد .
یک سالی همین روند ادامه داشت و تمام دکتر های حاذق را می آوردند تا بتوانند مشکل را بر طرف کنند .
شده بودم مسوول خوراندن جوشانده ها به افسانه .
با این که از درون در حال انفجار بودم اما مجبور به انجام این کار بودم .
اوایل هر چه می بردم را نمی خورد اما زمان که می گذشت کمی نرم تر میشد و جرعه ای از جوشانده ی گیاهی می خورد .
کمال الدین هم که اصلا پیدایش نبود .
شب ها تا دیر وقت به خانه نمی آمد .
و خیلی کم از دور یکدیگر را می دیدیم .
او دیگر برایم حکم یک میوه ی ممنوعه را داشت بایستی هر طور شده بود از او دل می کندم .
یک روز تو همین روزها بود که رفته بودم اتاقشون رو جمع و جور کنم و مادرش اومده بود .
خودم رو سر گرم تمیز کردن نشون میدادم اما تمام وجودم گوش شده بود تا کلمه به کلمه ی حرف های افسانه را با مادرش بشنوم .
باورم نمیشد که همان زن مغرور که گویی از دماغ فیل افتاده بود حالا اینطور عاجزانه داشت با مادرش درد و دل می کرد و زار می زد .
صدایش را می شنیدم که می گفت : مامان دیگه نمیتونم چیکار کنم .
خسته ام کرده کمال الدین .
اصلا انگار چشمش من رو نمی بینه .
هر چی به خودم می رسم آرایش می کنم لباس نو نوار تن میکنم نمی بینه و توجهی نداره .
تو این یکساله هیچ حرف خوشی ازش نشنیدم و محبتی بهم نکرده .
مثل یه تیکه سنگ می شینه گوشه ی خونه اگر که خونه باشه .
روزها اصلا نیست فقط شبا دیر وقت میاد .
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: دلم می خواد بمیرم مادر ، جای خوابش رو سَوا میکنه .
دلش با من نیست .
دیگه نمی دونم چه کاری کنم بلکه یکمی باهام خوب بشه .
مادرش آهی کشید و دستش روی دستش گذاشت و دلداریش داد و گفت : درست میشه دخترم .
شوهرت یکم مغرور هست .
اما با محبت درست میشه .
مردها دلشون فقط محبت می خواد .
باز هم قبلا بهت گفتم نگذار این دخترای جوون نوکر و کلفت واسش چایی چیزی بیارن .
بالاخره اونم مرد هست و دلش هوس میکنه .
خودت همه ی کاراش رو انجام بده .
نیم نگاهی از سر تنفر بهم انداخت و ادامه داد : همین دختره رو نگذار بیاد .
اینم بر و رو داره خب اونم شاید هوایی بشه .
افسانه حرصی شد و گفت : خب میگی چیکار کنم آخه !
دستور عمو جون هست .
کسی نمیتونه روی حرفش حرفی بزنه .
اون گفته که باید کتایون بیاد اینجا و این دارو و دوا ها رو به خورد من بده .
--دختر مگه زبون نداری بهش با زبون خوش بگو عمو از پس کارای خودم بر میام .
چُلاغ که نیستم . لازم نیست کسی بیاد .
منم با پدرت صحبت می کنم که بهش بگه .
بالاخره مردها حرف همدیگرو بهتر می فهمن .
توام خودت رو ناراحت نکن قیافه ات رو از ریخت می ندازی .
غم هات رو بریز دور وقتی شوهرت میاد .
مثل پروانه دورش بچرخ .
نگاهی از سر خشم هر دو شون به من انداختند و افسانه چشمای وزغیش رو گشاد تر کرد و گفت : آهای دختر ، اگه بفهمم یکی از این حرف ها از این در رفته بیرون زنده ات نمی گذارم .
این چیزایی که شنیدی رو همین جا فراموش میکنی .
با اکراه سری تکون دادم و مطیع و سر به زیر گفتم : خیالتون راحت خانم .
من نه چیزی شنیدم و نه چیزی میگم .
پشت چشمی نازک کرد و دستی در هوا تکون داد و گفت : خیلی خب به کارت برس .
بقیه ی حرف هاشون دیگه واسم مهم نبود .چون راجب کمال الدین نبود .
شاید واسه اولین بار بود که به اندازه پر کاهی دلم برای افسانه سوخت .
چه چیزی از این بدتر که مَردش بهش علاقه ای نداشته باشه و بود و نبودش فرقی نکنه .
هر چقدر هم خودش رو به آب و آتیش بزنه اون دلش باهاش صاف نمیشه و نمیتونه دوستش داشته باشه .
درست همانند مادرم که هنوز هم بعد از سالیان سال از پدرم دل خوشی ندارد مجبوری تحملش می کند .
افسوس و صد افسوس ...
کمال الدین حقش نبود این زندگی 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
--یه آشیانه ی سرد و بی روح .
زندگی خالی از مهر و مهربانی !
او لایق بهترین ها بود .
آخ که جبر زمانه بد جور با ما دو تا تا کرد و ما را از هم جدا کرد .
پدر خود خواهش به خاطر حفظ منافع و بدست آوردن املاک برادرش چون می دانست تمام این اموال به افسانه می رسد این کار را کرد .
وگرنه او اصلا دل خوشی از زن برادر و برادر زاده اش نداشت .
و واقعا که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد حکایت این خان متکبر و زور گو بود .
خون رعیت هایش را به شیشه کرده بود و خودش با خیال راحت به خوش گذرانی هایش می پرداخت .
کی حق مظلوم را از ظالم می گیرد .
باز هم پاهای برهنه ی محمود پسرک هشت ساله ای پدرش را از دست داده بود جلوی چشمانم نقش بست .
همان بچه ای که پدرش سر زمین همین ارباب کار کرد و با تراکتور همین به ته دره رفت و مُرد .
و حالا هیچ مسوولیتی در قبال یک بچه و یک زن بیوه ندارد ...
خدایا چرا سکوت کرده ای ! می دانم که می بینی اما دیگر صبر ما فقیر بیچاره ها لبریز شده .
تا کی باید زیر دست اینان باشیم .
ادامه دارد...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و نظر طهورا 👆🏻
پاسخ گوی سوالات شما عزیزان هستم
ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌❌
#سلام_ارباب_دلم ❤️
🍃دلم ز روز ازل
🍂گشتہ مبتلاىِ حُسین
🌱سلامِ من بہ
حُسین و بہ كربلاىِ حسیݧ🌹
#صبحتون_حسینی
@mahruyan123456🍃
💚از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری💚
💠ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ
قلبی ﺭﺍ بشکنی
ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد🌸🍃
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی
ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی
ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی
ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃
💠ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ ؟✨✨
بیشتر مواظب باش
این دنیا بیقانون نیست!
✍از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز میگردد.
🌹این جهان کوه است و فعل ما ندا
باز می گردد نداها را صدا
@mahruyan123456🍃
○○○○○
امروز خدا رو شکر میکنیم
چون یک روز زندگی بیشتر بهمون داد✨
شاید امروز همون روزیه که منتظرشی💛
ازش درست استفاده کن🙃
@mahruyan123456
#دلنوشـــــتہ دکتر چمران در عملیاٺ آزادسازی #سوسنگرد👌🏻
🗓 ۲۶ آباݩ ماه سالگرد آزادسازی محاصره #سوسنگرد گرامیباد....🌺🌺
@mahruyan123456
|•🌱🌸•|
Having someone who can handle all your moods is such a blessing.
داشتن کسی که میتونه با همه حالاتت کنار بیاد یه نعمت بزرگه💫♥
@mahruyan123456