eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : باز هم کنجکاو شدم برای خواندن ادامه داستان زندگی خانجون . هر چند که غم انگیز بود اما چیزی در متنش نهفته بود که مرا به خودش جذب می کرد . روی تخت طاق باز دراز کشیدم و دفتر را ورق زدم ... ( کتایون ) مدت زیادی از ازدواجشان نگذشته بود حدودا شش ماه بود که حرف هایی از دور و نزدیک می شنیدم . حرف هایی که ناراحت کننده بود اما دل شکسته ام کمی آرام می گرفت . اتابک نوه می خواست و هر روز فشارش را بر کمال الدین زیاد می کرد و بر روی خواسته اش پا فشاری می کرد . با اینکه هنوز یک سال نشده بود اما او وارث‌ می خواست !! و افسانه هنوز نتوانسته بود لبخند را مهمان لب های خان کند . و زمزمه ی اینکه او ناقص است و توانایی بچه دار شدن را ندارد در عمارت میان کوچک و بزرگ پیچیده شده بود . به یاد نداشتم که از ناراحتی دیگران خوش حال شده باشم اما افسانه موضوعش‌ فرق داشت . بد جور تحقیرم‌ کرد و عشقم را از چنگم‌ در آورد . یک سالی همین روند ادامه داشت و تمام دکتر های حاذق را می آوردند تا بتوانند مشکل را بر طرف کنند . شده بودم مسوول خوراندن جوشانده ها به افسانه . با این که از درون در حال انفجار بودم اما مجبور به انجام این کار بودم . اوایل هر چه می بردم را نمی خورد اما زمان که می گذشت کمی نرم تر میشد و جرعه ای از جوشانده ی گیاهی می خورد . کمال الدین هم که اصلا پیدایش نبود . شب ها تا دیر وقت به خانه نمی آمد . و خیلی کم از دور یکدیگر را می دیدیم . او دیگر برایم حکم یک میوه ی ممنوعه را داشت بایستی هر طور شده بود از او دل می کندم . یک روز تو همین روزها بود که رفته بودم اتاقشون رو جمع و جور کنم و مادرش اومده بود . خودم رو سر گرم تمیز کردن نشون میدادم اما تمام وجودم گوش شده بود تا کلمه به کلمه ی حرف های افسانه را با مادرش بشنوم . باورم نمیشد که همان زن مغرور که گویی از دماغ فیل افتاده بود حالا اینطور عاجزانه داشت با مادرش درد و دل می کرد و زار می زد . صدایش را می شنیدم که می گفت : مامان دیگه نمیتونم چیکار کنم . خسته ام کرده کمال الدین . اصلا انگار چشمش من رو نمی بینه . هر چی به خودم می رسم آرایش می کنم لباس نو نوار تن میکنم نمی بینه و توجهی نداره . تو این یکساله هیچ حرف خوشی ازش نشنیدم و محبتی بهم نکرده . مثل یه تیکه سنگ می شینه گوشه ی خونه اگر که خونه باشه . روزها اصلا نیست فقط شبا دیر وقت میاد . سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: دلم می خواد بمیرم مادر ، جای خوابش رو سَوا میکنه . دلش با من نیست . دیگه نمی دونم چه کاری کنم بلکه یکمی باهام خوب بشه . مادرش آهی کشید و دستش روی دستش گذاشت و دلداریش داد و گفت : درست میشه دخترم . شوهرت یکم مغرور هست . اما با محبت درست میشه . مردها دلشون فقط محبت می خواد . باز هم قبلا بهت گفتم نگذار این دخترای جوون نوکر و کلفت واسش چایی چیزی بیارن . بالاخره اونم مرد هست و دلش هوس میکنه . خودت همه ی کاراش رو انجام بده . نیم نگاهی از سر تنفر بهم انداخت و ادامه داد : همین دختره رو نگذار بیاد . اینم بر و رو داره خب اونم شاید هوایی بشه . افسانه حرصی شد و گفت : خب میگی چیکار کنم آخه ! دستور عمو جون هست . کسی نمیتونه روی حرفش حرفی بزنه . اون گفته که باید کتایون بیاد اینجا و این دارو و دوا ها رو به خورد من بده . --دختر مگه زبون نداری بهش با زبون خوش بگو عمو از پس کارای خودم بر میام . چُلاغ که نیستم . لازم نیست کسی بیاد . منم با پدرت صحبت می کنم که بهش بگه . بالاخره مردها حرف همدیگرو بهتر می فهمن . توام خودت رو ناراحت نکن قیافه ات رو از ریخت می ندازی . غم هات رو بریز دور وقتی شوهرت میاد . مثل پروانه دورش بچرخ . نگاهی از سر خشم هر دو شون به من انداختند و افسانه چشمای وزغیش رو گشاد تر کرد و گفت : آهای دختر ، اگه بفهمم‌ یکی از این حرف ها از این در رفته بیرون زنده ات نمی گذارم . این چیزایی که شنیدی رو همین جا فراموش میکنی . با اکراه سری تکون دادم و مطیع و سر به زیر گفتم : خیالتون راحت خانم . من نه چیزی شنیدم و نه چیزی میگم . پشت چشمی نازک کرد و دستی در هوا تکون داد و گفت : خیلی خب به کارت برس . بقیه ی حرف هاشون دیگه واسم مهم نبود .چون راجب کمال الدین نبود ‌. شاید واسه اولین بار بود که به اندازه پر کاهی دلم برای افسانه سوخت . چه چیزی از این بدتر که مَردش بهش علاقه ای نداشته باشه و بود و نبودش فرقی نکنه . هر چقدر هم خودش رو به آب و آتیش بزنه اون دلش باهاش صاف نمیشه و نمیتونه دوستش داشته باشه . درست همانند مادرم که هنوز هم بعد از سالیان سال از پدرم دل خوشی ندارد مجبوری تحملش می کند . افسوس و صد افسوس ... کمال الدین حقش نبود این زندگی 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه --یه آشیانه ی سرد و بی روح . زندگی خالی از مهر و مهربانی ! او لایق بهترین ها بود . آخ که جبر زمانه بد جور با ما دو تا تا کرد و ما را از هم جدا کرد . پدر خود خواهش به خاطر حفظ منافع و بدست آوردن املاک برادرش چون می دانست تمام این اموال به افسانه می رسد این کار را کرد . وگرنه او اصلا دل خوشی از زن برادر و برادر زاده اش نداشت . و واقعا که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد حکایت این خان متکبر و زور گو بود . خون رعیت هایش را به شیشه کرده بود و خودش با خیال راحت به خوش گذرانی هایش می پرداخت . کی حق مظلوم را از ظالم می گیرد . باز هم پاهای برهنه ی محمود پسرک هشت ساله ای پدرش را از دست داده بود جلوی چشمانم نقش بست . همان بچه ای که پدرش سر زمین همین ارباب کار کرد و با تراکتور همین به ته دره رفت و مُرد . و حالا هیچ مسوولیتی در قبال یک بچه و یک زن بیوه ندارد ... خدایا چرا سکوت کرده ای ! می دانم که می بینی اما دیگر صبر ما فقیر بیچاره ها لبریز شده . تا کی باید زیر دست اینان باشیم . ادامه دارد... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و نظر طهورا 👆🏻 پاسخ گوی سوالات شما عزیزان هستم ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌❌
بسم‌رب‌الحسین... صلّـي‌اللّه‌علـیكِ‌یاابٰاعَبـدالله‌الحُسین🌹
❤️ 🍃دلم ز روز ازل 🍂گشتہ مبتلاىِ حُسین 🌱سلامِ من بہ حُسین و بہ‌ كربلاىِ حسیݧ🌹 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری💚 💠ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ قلبی ﺭﺍ بشکنی ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ ؟✨✨ بیشتر مواظب باش این دنیا بی‌قانون نیست! ✍از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز ‌میگردد. 🌹این جهان کوه است و فعل ما ندا باز می گردد نداها را صدا @mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم💕 صبـح یعنـــــے ... تپشِ قلبِ زمان ، درهوسِ دیدنِ تــو کہ بیایی و زمین، گلشنِ اسرار شود 🌱سلام آرزویِ زمـــــیݩ و زمـــاݩ🌱 💞 #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج 💞 @mahruyan123456
صبح آغاز شد ⛅️ امروز در گلدان زندگی گل عشـــــ❤️ـــــق بکار گل دوســــــــ🌸ـــــتی گل صداقـــــ🌹ـــــت گل مهربـــــ🌺ـــــانی ... خواهی دید گلدان‌هایت از همه‌ی گل‌های عالم خوش‌بوتر می‌شود ...😉😍 #صبح_بخیر @mahruyan123456
○○○○○ امروز خدا رو شکر میکنیم چون یک روز زندگی بیشتر بهمون داد✨ شاید امروز همون روزیه که منتظرشی💛 ازش درست استفاده کن🙃 @mahruyan123456
دکتر چمران در عملیاٺ آزادسازی 👌🏻 🗓 ۲۶ آباݩ ‌ماه سالگرد آزادسازی محاصره گرامی‌باد....🌺🌺 @mahruyan123456
|•🌱🌸•| Having someone who can handle all your moods is such a blessing. داشتن کسی که میتونه با همه حالاتت کنار بیاد یه نعمت بزرگه💫♥ @mahruyan123456