eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری💚 💠ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ قلبی ﺭﺍ بشکنی ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ🌸🍃 💠ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ ؟✨✨ بیشتر مواظب باش این دنیا بی‌قانون نیست! ✍از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز ‌میگردد. 🌹این جهان کوه است و فعل ما ندا باز می گردد نداها را صدا @mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم💕 صبـح یعنـــــے ... تپشِ قلبِ زمان ، درهوسِ دیدنِ تــو کہ بیایی و زمین، گلشنِ اسرار شود 🌱سلام آرزویِ زمـــــیݩ و زمـــاݩ🌱 💞 #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج 💞 @mahruyan123456
صبح آغاز شد ⛅️ امروز در گلدان زندگی گل عشـــــ❤️ـــــق بکار گل دوســــــــ🌸ـــــتی گل صداقـــــ🌹ـــــت گل مهربـــــ🌺ـــــانی ... خواهی دید گلدان‌هایت از همه‌ی گل‌های عالم خوش‌بوتر می‌شود ...😉😍 #صبح_بخیر @mahruyan123456
○○○○○ امروز خدا رو شکر میکنیم چون یک روز زندگی بیشتر بهمون داد✨ شاید امروز همون روزیه که منتظرشی💛 ازش درست استفاده کن🙃 @mahruyan123456
دکتر چمران در عملیاٺ آزادسازی 👌🏻 🗓 ۲۶ آباݩ ‌ماه سالگرد آزادسازی محاصره گرامی‌باد....🌺🌺 @mahruyan123456
|•🌱🌸•| Having someone who can handle all your moods is such a blessing. داشتن کسی که میتونه با همه حالاتت کنار بیاد یه نعمت بزرگه💫♥ @mahruyan123456
📚📚📚 قبل از صبحت کردن فکر کنید 🧐 قبل از فکر کردن مطالعه کنید 📖 “فرانک لووبویتز” 💡 @mahruyan123456
シ آقازاده بَرای ما اینجوری تَعریف شُده، شَهید اِبن الشَهید...! جهاد اِبن عماد...! آقا زاده ی ِ واقعے بود :)✨ @mahruyan123456
^^ رفیق‌میگمـآ... یادم‌باشہ یادت‌باشہ یادموڹ‌باشہ هموڹ‌قدڕڪہ‌دڕ" " مقصریم 😞 دڕ" "هم‌مؤثریـــم... 👌🏻 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌بیست‌و‌دوم خانم ولدی شیرینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت: –خانم مزینی، مثل روز روشنه که ما اون مناقصه رو برنده نمیشیم. اونقدر شرکتهای دیگه شرایطشون خیلی از ما بهتره، ما الان تو مرحله‌ی بحرانی هستیم. سرمایه‌ی زیادی نداریم که... حرفش را بریدم. –حالا ما سعیمون رو می‌کنیم. چیزی که از دست نمیدیم. راستین گفت: –الان با این وضع دلار چیکار می‌تونیم بکنیم؟ –خب چرا اصلا ما دوربین خارجی می‌خریم؟ با این قیمت دلار معلومه که روز به روز افت می‌کنیم. ایرانی با کیفیت بخریم که بهتره. رضا گفت: –مارکهای ایرانی بعضیهاش دید در شبشون واضح نیست. بلند شدم و به طرف صندلیها رفتم. روبروی آقارضا نشستم. –گفتم که بهترین مارک رو می‌خریم. راستین گفت: –اصلا اون شرکت قبول نمی‌کنه، نظرش دوربین با برند خارجیه. عجولانه گفتم: –خب می‌تونیم با مدیرش صحبت کنیم، برنامون رو براشون توضیح بدیم. راستین خندید. آقا رضا سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد. دلخور راستین را نگاه کردم. بلند شدم و به طرف میزم رفتم. آقا رضا از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و آرام چیزی به راستین گفت. در ظاهر مشغول کارم بودم ولی حرکاتشان را زیر نظر داشتم. راستین جمله‌ایی به او گفت و به پنجره اشاره کرد. دوباره آقا رضا رفت. بعد از چند دقیقه راستین بلند شد و ظرف شیرینی را از روی میز با یک پیش دستی برداشت و به طرفم آمد. ظرف را مقابلم گرفت. –چرا شیرینی برنداشتی؟ –ممنون. میل ندارم. ظرف را همانجا روی میز گذاشت. –از فردا دیگه میری تو اتاق خودت. از حرفش دلم گرفت. گرچه اینجا معذب بودم و از کمر هم ناقص شده بودم ولی قلبم آرام بود. پرسیدم: –تو اتاق آقا رضا؟ –رضا میاد پیش من، اون اخلاق خاصی داره، فکر کنم اینجوری توام راحت‌تری. لبخند زد و ادامه داد: –اتاقت اختصاصی میشه. –ممنون. پا کج کرد برای رفتن اما دوباره برگشت و گفت: –واقعا نمی‌تونستم پیشنهادت رو قبول کنم چون یه کار نشدنیه، تو اصلا مدیر اون شرکت رو نمی‌شناسی چطور... با لبه‌ی اوراقی که روی میز بود شروع به بازی کردم. –من می‌شناسمش، مگه آقای براتی نیست؟ –منظورم دونستن اسمش نیست اون اصلا نمی‌دونه تو حسابدار این شرکتی. –من خیلی خوب آقای براتی رو می‌شناسم. هم اینجا دیدمش، هم توی اون محل کار قبلیم دیدمش، با آقای صارمی آشناست چند بار دیدمش که اونجا امده، می‌تونم از اون کانال وارد بشم و با آقای صارمی صحبت کنم. بعدشم من می‌خوام یه برنامه درست و حسابی بنویسم و براش توضیح بدم. آقای صارمی و آقا رضا هم می‌تونن کمک کنن. –برای خرید فروشگاه امده بود؟ –خرید هم کرد، ولی دیدم که با آقای صارمی دوستانه صحبت می‌کردن. لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست، همین باعث شد توضیح بیشتری بدهم. –من با آقای صارمی صحبت می‌کنم ببینم آشناییتشون تا چه حده، ببینید ممکنه من تلاشم رو بکنم و هیچ اتفاقی هم نیفته، حداقل از دست روی دست گذاشتن که بهتره. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و متفکر به پنجره نگاه کرد. –چرا میخوای این کار رو کنی؟ استفهامی نگاهش کردم. دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. –تو می‌تونی ماه به ماه حقوقت رو بگیری و اصلا اهمیتی ندی که ما چیکار می‌کنیم. چرا برات مهمه و میخوای خودت رو اذیت کنی؟ از سوالش قلبم تا نزدیک ریه‌ام آمد. اوراق زیر دستم را باشتاب بیشتری به بازی گرفتم. چشم به انگشتانم داشتم و با خودم فکر می‌کردم که چه بگویم. اوراق از زیر دستم کشیده شد. –این بدبختا پاره شدن، ولشون کن. صاف نشستم و انگشتهایم را در هم گره زدم و گفتم: –من فقط خواستم کمکتون کنم. شما خودتون گفتید می‌تونم تو کارهای دیگه هم نظر بدم. اگر موافق نیستید که هیچی. نفسش را بیرون داد و برگشت روی همان صندلی که چند دقیقه قبل آقارضا نشسته بود نشست. –پاشو بیا اینجا. از حرفش ماتم برد. دوباره اشاره کرد که بروم. بلند شدم و رفتم روبرویش نشستم. اوراقی که دستش بود را پشت و رو کرد و به میز خودش اشاره کرد. –اون خودکار رو بده. فوری خودکار را به دستش رساندم. شروع به حساب کتاب کردن کرد. کارش که تمام شد گفت: – حتی ما مناقصه رو برنده هم بشیم نیروی کمی برای نصب و کارای دیگه داریم. حجم کار بالاس. همینطور سرمایه‌، ما تقریبا هیچ سرمایه‌ایی نداریم. –خب با پیش قراردادی که می‌گیریم خرد خرد کار می‌کنیم. لبهایش را روی هم فشاد داد و خودکار را روی میز انداخت و محکم‌ گفت: @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد. از حرفش شوکه شدم. نه از جمله‌هایی که گفته بود. از کلمه‌ایی که اول جمله‌اش به کار برده بود. غرق شده در کلمه‌ایی شدم که شنیده بودم. واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمه‌ایی بگوید. پس تکه کلامش نبود. احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟ سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابه‌ام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم. ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم. –اگر سرمایه‌ی اولیه تامین بشه چی؟ سرش را کج کرد. –از کجا؟ –حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده. –اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد. –این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیه‌ی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه. –چطوری؟ –خودم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –پول جهیزیم و یه پس‌اندازی که چند ساله تو بورسه. دستهایش را به هم گره زد و گفت: –پس یعنی می‌خواهید با ما شریک بشید؟ –راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم. –باشه شریک آینده، گرچه می‌دونم نشدنیه، راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتی‌بازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم. حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من می‌گفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزه‌ایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود. از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم می‌رسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت ‌کردم. صدف گفت می‌توانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم. پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم. آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت: –من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟ خیلی دلم می‌خواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد. –قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه. –باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم. –کجا؟ –همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه. –یعنی چی مربوط به منه؟ –حالا امدی می‌بینی. –شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت: –باشه پیام میدم. @mahruyan123456