#حس_خوب 🌸🌸
در روز چند مرتبه با مادرمون
حضرت زهرا ارتباط میگیرید؟!
شده بعد از تســـــ📿ـبیحاتِ هر نماز،
به مادر سلامی بکنید باهاشون حرف بزنید و طلب کنید برایِ
شما که فرزندش هستید دعا کنه؟!🤲🏻
خیلی حسِ خوبیه از دستش ندید..
برای اینکه تو برزخ با حضرت مانوس باشیم، باید این عشق اینجا
قوام بگیره..
امتحانش کنید😍😍😍
مادر همیشه منتظرِ ماست و آغوشش به رویِ ما بازه ❤
@mahruyan123456
°•| #تلنگر
+تو زندگے همیشه به ڪسے نگاه ڪن
ڪه سطحش ازت پایین تره
تا ناشڪرے نڪنے!!
_اما تو ڪارهاے اخروے به بالا دستت نگاه ڪن ...
مثلا اونایے ڪه در اوج گرفتارے شاڪرن
@mahruyan123456
🥀🥀🥀
شهید #رسول_خلیلی
🔖ین دنیا باتمامی زیبایی ها و انسانهای خوب ونیکو محلگذر است نه وقوف و ماندن، وتمامی ماباید برویم وراه این است.دیر یا زودفرقے نمیکندا ما چہ بهتر ڪه زیبا برویم.
@mahruyan123456
#وصیت_نامه📜
#رفیق_خدایی 🕊
🌹شهید احمد کاظمی :
باید تلاش کرد یک رابطه عاطفی بزرگی با امام حسین(ع) برقرار کرد...
#شهدا
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
برای سهولت در خواندن خاطره #پاکترازگل لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم❤️😍
پارت اول👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
پارت بیست و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/3062
پارت پنجاه 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4033
پارت هفتاد و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4628
پارت صد 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/5437
پارت آخر 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/5990
❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدوبیستوچهارم –عزیزم، مگه پیش ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوبیستوپنجم
فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه را آماده کردم. پدر با چند نان وارد آشپزخانه شد و گفت:
–یه وقت صدف رو بیدار نکنیها، بزار بخوابه اون دیرتر میره سرکار.
نگاهی به صدف که پشت سر پدر ایستاده بود کردم.
–خدا شانس بده، منم امروز قراره دیر برم، اما الان دارم چیکار میکنم. وظیفهی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش و پدر شوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهرشوهر بازی هم یاد نگرفتیم.
صدف سلامی کرد و گفت:
–الان به نظرت دقیقا داری چیکار میکنی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–دقیقا دارم اطلاع رسانی میکنم.
همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمهایی گرفت و رو به من گفت:
–راستی دختر صفورا خانم برگشتهها.
لقمهایی در دهانم گذاشتم.
–از کجا برگشته؟
–مگه نگفتم تو اون موسسه بوده. حالا انگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه.
–اونجا چیکار میکنه؟
–فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت میگذرونه، مادرش میگفت به مشکل خورده داره مشاوره میبرش.
–چرا؟
–انگار اونجا زیادی بهش خوشمیگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش.
مادر گفت:
–وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمیتونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندر غازم که مادرش در میاره باید بریز تو جیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی میگیرن.
ابروهایم بالا رفت.
–مامان اطلاعاتت بالاستا. مادر همانطور که پیالهی عسل را جلوی صدف میگذاشت گفت:
–پیاده روی که میرم، خانما تعریف میکنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن.
سرم را تکان دادم و به صدف گفتم:
–حالا دختره مشاوره رفته نتیجهایی هم گرفته؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاور با دخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم میگفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟
پدر گفت:
–دخترم میدونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت رو فراموش کن.
یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه.
صدف گفت:
–بله آقاجان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن.
میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه.
مادر پرسید:
–خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟
مادر رو به صدف ادامه داد:
–خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاورههای زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلا به خیر بگذره با بعدش کاری ندارن.
امیرمحسن گفت:
–ولی همشونم اینجوری نیستن. مشاورهها و روانشناسهای دلسوز و کار بلدم داریم.
مادر گفت:
–اصلا مشاور به چه دردی میخوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه.
صدف لقمهاش را قورت داد و گفت:
–ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده.
امیر محسن لقمهایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت:
–خدا به همه قوهی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان با اختیار خودش میتونه ارتقاش بده.
مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما میتابه
ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلا از خونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یا توی حیاط خونش باشه و از این نور استفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه در اختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی و اعمالش باشن.
پرسیدم؛
–یعنی عقل از نور آفریده شده؟
لقمهایی هم دست من داد که باعث خوشحالیام شد و گفت:
–اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی میکنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارتصدوبیستوششم
جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم:
–پاشو کمکم بریم دیگه.
صدف بلند شد.
–باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعدهایی بهش بدهها وگرنه کلا دست به سرت میکنه.
روسریام را روی سرم انداختم.
–چه وعدهایی؟
–چه میدونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم. اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت.
–آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم.
شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد.
–وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگیها...
ایبابا این سوزنه کو؟
سوزن را از روی شالش جدا کردم.
–اینو میگی؟ فوری گرفت.
–گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه.
عقبتر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود.
–چیه، انگشت به دهن موندی؟
–تو از کی اینجوری شال میبندی؟
–چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم.
–باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن میدونه؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که چیزی بهش نگفتم.
–اون ازت خواسته؟
–کی؟ امیرمحسن؟ نمیشناسیش؟
–چون میشناسمش انگشت به دهن موندم دیگه.
کفشهایش را پوشید.
–بدو دیگه، الان مامان میاد میبینه ما هنوز خونهایم.
در را بستم و دگمهی آسانسور را زدم.
–خب ببینه،
–آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیر میشه. الان بیاد ببینه هنوز خونهایمم بد میشه.
لبخند زدم و بوسهایی از گونهاش کردم.
–تو اینقدر مهربون بودی من نمیدونستم. نگاهی به شالش انداختم.
– شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کردهها.
دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید:
–خوب شدم یا بد؟
لبهایم را بیرون دادم.
–هیچکدوم. متفاوت شدی. حالا چی شد که تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟
–چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیا حرف میزدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت:
–اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن، لباس خاص میپوشن، ماشین و خونههای خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، میشینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بیقیدتر شدن و جذابتر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم از اینجور آدمها نداریم. میگفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اونا تعریف میکنن و حسرتشون رو میخورن. بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن و سعی میکنن مثل اونا باشن.
دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونهای ما. دیگه جوونها بیقیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمیبینن،
فقط زیبایی ظاهر رو میبینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم.
جوون میگه درسته اون خدا و وجدان و این چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخر بدبختی و بیکلاسیه، اصلا چه فایدهایی داره،
بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانها در دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد:
–میدونستی همین باسوادای فرانسه و انگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟
–نه، چی گفتن؟
–معماری اندلوس یه معماری فوقالعادهایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری میکردن و گنبد میساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگر مسلمانها در اندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را میخوردن.
–واقعا؟
–آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود.
امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم و دانش رو به دنیا صادر کنن.
وارد ایستگاه مترو شدیم.
پرسیدم:
–چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟
سرش را پایین انداخت.
–ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.
گنگ نگاهش کردم.
روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد:
–من فکر میکنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم. اصلا اینجور کلی فکر نمیکردم. فقط میخواستم از بقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پسترفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر میکنم میبینم درسته.
من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته بود.
@mahruyan123456
از کجا امدھاے اۍ بانو؟!🧐
از بھشت؟🤔
آرے…😌🍃
از دیارِ بهشتۍکھ چنین؛🌱♥️
از عطر #چادرتــــ بوے یاس میبارد…🌸
.
-♡♡
@mahruyan123456