🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوسیوهشتم
–بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار میکنی.
سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قند در دل آب شدن را با تمام گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم. بعد از رفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمیتوانست این قدر خوشحالم کند.
با صدای پیامک به طرف گوشیام رفتم.
پریناز نوشته بود:
–با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟
نمیدانم از هیجان بیش از حد بود یا این که میخواستم پریناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم و بنویسم:
–آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه میکردم که دیدم گوشیام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم.
چه میگفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود.
همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت:
–پرینازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد:
–چی میخوای از جون ما؟
نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و گفت:
–قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت.
از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش میکردم.
با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست.
–تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید.
–ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت.
–رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تا خیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه.
کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم.
–رمز نداره.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد.
–چرا رمز نزاشتی؟
شانهایی بالا انداختم.
–چرا بزارم؟
زل زد به صفحهی گوشیام و با تامل گفت:
–خب برای این که یه وقت میدوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا میکنن.
–این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش میکنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشیام کار میکرد گفت:
–به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جا میمونه، یا همینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک میکنه. چه میدونم به هزار دلیل...
–چشم، از این به بعد رمز میزارم.
لبخند محوی زد و گوشیام را روی میز گذاشت.
–از این به بعد هر شمارهایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید.
کلافه گفتم:
–اون دنبال چیه؟ چی میخواد.
اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت.
–دنبال عذاب دادن من. التماس میکنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعهی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده.
نگاهم را به اوراق انداختم.
–چقدر کارهاش عجیبه.
راستین پوفی کرد.
–واقعا گاهی فکر میکنم دیوانس. از بس که کارهای عجیب و غریب میکنه. البته هر چیمیگذره دیوانهترم میشه.
با نگرانی گفتم:
–یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید.
–نه بابا، نمیتونه بیاد ایران که، اگر میتونست به قول خودش میومد دارم میزد و میرفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون.
منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم.
گفت:
–از حسادت نمیدونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمیدونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد:
–اون الان چیزی نمیخواد جز اندازهی یه نخود عقل.
@mahruyan123456
۲۹ آبان ۱۳۹۹
#حسینجــانم♥️
بیــراهه میـــرَوَم تو مَــرا سَر به راهـ کن
از دوریاَت همیشه بد آوَردِهـ اَم حُسیــــن
#جانــمبهفدایــتاربــابــم🥀
#شبزیارتیارباب
@mahruyan123456🍃
۲۹ آبان ۱۳۹۹
🕌 • •
•
•
-ای رفیق ابدی ؛ حضرت ارباب سلام✋🏻
شب جمعه است هوایت به دلم افتاده💔
#استوری
#شبجمعه🌙
@mahruyan123456
۲۹ آبان ۱۳۹۹
🕊🖤
ماڪہنرفتیمـ
ولےرفتہهاشمـیگن↓
وقتـےبرسے بینالحرمین...
دیگهجلوچشماتاینجورےمیشـہ !
همینقـدر تــار ... (:
همینقدر...
#شب_جمعه🌠
#شبدلتنگی✨
@mahruyan123456
۲۹ آبان ۱۳۹۹
۲۹ آبان ۱۳۹۹
شب جمعه زحــرم، موج کرم می آید
باز از”کرب وبلا”شیون غم می آید
امشب انگارهوای دگری خواهم داشت
فاطمه باکمرخم به حرم می آید😭
ای وای مادرم💔
#شب_زیارتی
@mahruyan123456🍃
۲۹ آبان ۱۳۹۹
۲۹ آبان ۱۳۹۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتویک:
( کتایون)
خودم را سپرده بودم به دست باد .
و نسیم خنک بهاری صورتم را نوازش می کرد و موهایم را که زیر روسری بیرون زده بود به رقص در آورده بود .
دلم می خواست بِدوم و تا جایی که توان داشتم به نوک بالاترین کوه های اطراف برسانم .
مدت ها بود با خودم با طبیعت زیبایی که عاشقش بودم خلوت نکرده بودم .
باغ پشت عمارت یاد آور روزهای زیبا و خاطره انگیز کودکی ام بود .
بی هیچ خیالی با فراغ بال یواشکی با شیرین می آمدیم و من کنار دیوار می ایستادم و دست می گرفتم برای او تا او با کمک من قدش بلند تر شود و از آلبالو های ترش اطراف عمارت بچیند .
با به یاد آوردن آن روز خنده روی لب هایم آمد .
شیرین کمی دست و پا چلفتی بود و کارهایش را یواش و با طمانینه انجام میداد .
قرار ما بود که کسی متوجه نشود اگر کسی می دانست مسلما باید خودمان را برای خشم و غضب های اتابک آماده می کردیم .
با صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر میشد من هول شدم و دستم را ول کرده و شیرین به پشت روی زمین افتاد و صدایش بلند شد ...
و من هراسان پشت دیوار بلند پنهان شده بودم و اون لحظه دوست داشتم فقط در دهانش رو بگیرم تا انقد جیغ نزنه !
هر چند که تقصیر من بود ...
صدای آشنایی به گوشم خورد و سرم را کمی جلوتر بردم و به شخصی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کردم .
دستم را از جلوی دهانم گرفتم و آهسته در کمال تعجب گفتم : وای خدای من !
این دیگه از کجا پیداش شد ...
اگر بره به خان بگه که دیگه خودش با دست های خودش قبرمون رو می کنه .
منتظر بودم تا خشمش را سر شیرین خالی کند ...
زمان به کُندی می گذشت اما خبری نبود ...
و صدای خنده ی بچگانه شیرین را شنیدم و دیدم که با کمک کمال الدین از جاش بلند شد .
درک نمی کردم این مناعت طبع او را ...
مگر میشد بچه ی اون خانواده باشه و انقدر مهربون !
نیم رخ جذابش را می دیدم .
تازه پشت لب سبز کرده بود و استخوان تِرکانده بود ...
رو کرد به شیرین و با لحن خاصی با صدای دو رگه اش گفت : خب بگو اون دوستت هم خودش رو قایم کرده بیاد .
من کاریش ندارم .
شیرین نامم را صدا میزد و من با ترس و لرز از پشت دیوار بیرون آمده و خودم را نشان داده و با قدم های آهسته به طرفشان رفتم .
و سر به زیر گرفته و با خجالت گفتم : سلام آقا !!! آقا ترو خدا ما رو ببخشید .
ما غلط کردیم .
دفعه ی دیگه اینجا نمیایم .
آقا....
حرفم را قطع کرده و با خنده گفت : خیلی خب حالا مگه چیکار کردید !
یه چند تا دونه آلبالو دیگه انقد ناله و شیون نداره .
در ضمن همون طور که ما حق خوردن داریم شما هم دارید .
من هیچ وقت هم چین چیزای پیش پا افتاده و کوچیکی رو به پدرم نمی گم ...
اما شما دو تا دختر! خطر ناکه خودتون تنهایی بیاین این پشت ...
ممکنه خطری تهدیدتون کنه .
هر وقت خواستید من خودم واستون می چینم .
حالام برید زودتر تا کسی متوجه نشده .
شیرین جلوتر از من راه افتاد و من پشت سرش ...
از کنارش که رد شدم آرام لب زد و گفت : دفعه ی دیگه دوستت رو از بالا ول نکن پایین ...
صورتم از شرم گُر گرفت و تمام بدنم داغ شد .
و پا تند کرده و هر چه زودتر رفتم .
اون روز دلچسب ترین و خاطره انگیز ترین روز زندگیم شد .
از یه ارباب زاده جوانمردی دیدن حال هر کسی را خوش می کرد .
چه برسد به من !!!
حس هایی تازه در وجودم داشت ریشه میزد اما ای کاش که نمی زد ...
بعدها مجبور شدم همین ریشه ها را با تبر قطع کنم .
حالا او کجاست و من کجا !
چه کنم که گوشه از خاطراتم را می نگرم و به یاد می آوردم یک سرش به تو گره خورده ...
"تا گره خورد نگاهم به نگاهت ای ماه
ریخت بر پیکره ام تلخی دردی جانکاه
حس این خواستن تازه به جانم انداخت
لذت سوزش یک زخم خراشیده که آه..
میکشد پنجه بر آیینهی صد تکهی روح
آن گرفتار ِ در اوهام شب و روز سیاه
باز غم چنبره زد بر دل اشفته ی من
تا که از چاله عشق تو، دل افتاد به چاه
میرسد لحظه ی دل کندن از این عشق ولی
ریخت بر پیکره ام تلخی زهری جانکاه"
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
۲۹ آبان ۱۳۹۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتدو:
تمام عمارت بزرگ و باشکوه خاندان مَجد را آذین بندی کرده بودند .
دور تا دور حیاط بزرگش را گلکاری کرده بودند و آب و جارو .
و شیرین با اسپند دود مدام دور و بر کمال الدین و افسانه می چرخید .
مبادا چشمی این زوج عاشق و خوشبخت را چشم بزند .
چند جور غذا برای ارباب زادگان و میهمانان مخصوص خان !
مادر و پدرم که دیگه سر از پا نمی شناختند از خوشحالی ...
اما من این تملق و چاپلوسی را دوست نداشتم .
چقدر آدم باید خودش را کوچک و حقیر کند در برابر مردی که جز منافعش چیزی را نمی بیند دو لا و راست شود .
هر کسی بیشتر خدمت می کرد در این جشن و خوشحالی می کرد انعام خوبی از او دریافت می کرد .
و همه در شادی نوه دار شدن اتابک خودشان را سهیم می کردند .
از دور نظاره گر حال کمال الدین بودم .
کارد می زدی خونش در نمی آمد .
عجیب است همه خوشحال بودند اما او نه ...
افسانه با عشق به او چشم دوخته بود اما او ذره ای توجه نمی کرد .
و حواسش جایی دیگر بود .
دلم به حال زنش می سوخت.
هر چند که بد جنس بود اما او هم گناهی نداشت گناهکار کَس دیگری بود .
با خودت؛ با دلت کنار بیا کمال الدین و به زندگیت برس.
این حرف دلم بود و دوست داشتم با زبان بی زبانی حرفم را بزنم تا بلکه به خودش بیاید .
شاید همسرش زیبایی آنچنانی نداشت و دلخواهش نبود اما حالا دیگر مادر بچه اش بود او باید گذشته را فراموش می کرد ...
این جفا بود در حق اون زن بیچاره !
با خودم می گفتم :
شاید اصلا دلش نمی خواست که از افسانه بچه دار شود .
بالاخره دارو های گیاهی جواب داد و او هم باردار شد .
حالا به قول مادرش جای پایت محکم تر میشود و کسی نمی تواند بگوید بالای چشمت ابروئه !
دیگه نور علی نور میشد اگر که بچه پسر میشد و خان به آرزوی دیرینه اش می رسید .
تمام چشم امیدش به پسر بزرگش بود و پسر کوچکش را عددی حساب نمی کرد .
جمال الدین فقط پی خوش گذرانی و الواتی هایش بود و اصلا به فکر زن و زندگی نبود .
او علاوه بر اینکه نور چشمی خانواده اش بود عزیز کرده ی میان تمام زیر دستانش بود .
و همیشه کمک حال رعیت زادگان بود .
جواهری گیر افسانه افتاده بود که خودش نمی دانست .
نصیب من نشد اما ترو خدا تو قدردانش باش !
سعی داشتم که خودم رو کمتر جلوش آفتابی کنم تا به زندگیش برسه .
قرار نبود تا آخر عمر با این حال و اوضاع زندگی کنیم.
دست سر نوشت ما رو از هم جدا کرد و بایستی کنار اومد .
و زمزمه هایی می شنیدم ، از خواستگار هایی که با واسطه و بی واسطه منو از پدر و مادرم خواستگاری می کردند .
اوایل مخالفت می کردم اما دیگه نمیشد به این وضع ادامه داد .
برای راحت شدن خودم هم که شده باید از این عمارت و آدم هاش دل می کندم .
باشد که او هم مرا فراموش کند و به زن و زندگی اش برسد ...
"گر بيدل و بيدستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم
در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني
زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم
پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم
اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم
ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان
دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم
رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي
در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم"
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
۲۹ آبان ۱۳۹۹
Ali Zand Vakili - Be Sooye To (128).mp3
4.11M
آهنگ زیبای به سوی تو به شوق روی تو ...
زبان حال کتایون 💔...
با صدای زیبای 🎤 علی زند وکیلی
@mahruyan123456 🍃
۲۹ آبان ۱۳۹۹
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و بررسی رمان #طهورا 👆🏻
پاسخ گوی سوالات شما عزیزان هستم
ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌❌
۲۹ آبان ۱۳۹۹
۳۰ آبان ۱۳۹۹