eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌5 اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو دیدم؛صدبرابر
کنار بسترم نشست وخندان گفت: -نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،تو چرا نرفتی؟ -خسته بودم. دستی روی سرم کشید ومن خنده ام گرفت -بزرگ شدیا! -بله دیگه پیرشدم. -توپیر باشی من چیم؟! مُردم؟! با اعتراض گفتم: -خدا نکنه! -بهاربرات خواستگار اومده. نتوانستم نخندم! درستش این بود که خجالت بکشم اما ازاین طرز خبردادن پدرم خنده ام گرفت! -هاها... -ای بی حیا! خنده ام را خوردم وسرم را پائین انداختم -خب باباجان...نظرت؟ -شما که میدونید،من از زندگی فعلیم راضیم. در دل ارواح عمه ای به خود گفتم! -شاید با ازدواج حتی راضی ترم شدی... ریسک نمیکنی؟ نمیدانم در یک آن حس کردم شاید تنوع برای خودم هم بهتر باشد.. شاید اصلا خدا میخواهد نجاتم دهد..شاید باید مثل دودوست بی وفایم زندگی تازه ای را شروع میکردم... اما چطور؟! پدر سکوتم را پای رضایت گذاشت وبا لبخند نامحسوسی بلند شد.زیاد مهربانی نکرد تا رویم را زیادی باز نکند!میشناختمش. افسوس که دیرکشفش کردم. حس عجیبی داشتم. بین خواستن ونخواستن مانده بودم. همه چیز سریع پیش میرفت. ششم عید بود که آمدند. مادرم حسابی خوشحال بود. زیادی که هیجانزده میشد؛میرفت روی کانال زبان مادری اش! وحالا ازاین ترکی حرف زدنش میدانستم حالش بیش از حد خوب است: مادر:-نسیم؟بولار نَمَنَ دی ؟! (نسیم اینا چیه؟!) نسیم:-میوه! -بَ نیهَ بِلَ دوزدون؟! (پس چرا اینطوری چیدی؟! ) نماندم تا ببینم نتیجه چه میشود. مستی:-آبجی؟ این سارافونه خوبه؟ -برای خودت؟ -پس برای کی؟ -ببینم خواستگار منه یا تو؟ -... ازخجالت سرخ شد! -شوخی کردم عزیزم. خوبه بپوش،فقط اون یقشو بذار بیرون. نسیم در اتاق را باز کرد وبا عصبانیتی که اصلا به او نمی آمد گفت: -پس چرا آماده نمیشی؟ -راستشو بخوای نمیدونم چی بپوشم! غرغرکنان کمد را باز کرد ویک کت_شلوار گلبهی را به دستم داد. این؟! -پس نه! -این خیلی ضایع اس! -به پوست سفیدت میاد. -ضایع اس.برو کنار خودم پیدا کنم. -ببینم تو که اصلا چادر سفید سرت میکنی،لباس زیریه معلوم نیست. بدهم نمیگفت. همان را هول وفی الفور پوشیدم. چادرم را سر کردم و منتظر آمدنشان شدم.تا حدودی خجالتزده بودم وسعی میکردم اطراف پدر آفتابی نشوم. حس خاصی داشتم. دلشوره پررنگ ترینش بود. نمیدانم...گاهی اوقات آدم بی خود وبی جهت حس خوبی ندارد. من انگار که ته ماجرا را خوب نمیدیدم. به راستی با چه جرأتی تا اینجایش پیش رفتم؟! چطور میتوانم به پنهان کاریم ادامه بدهم؟ آیا واقعا همه چیز تمام شده بود ومن بیهوده حرص میخوردم؟! باصدای زنگ کمی پریدم ولرزان ایستادم. مادر:-وای دَدَ ! سن بَ نیه بوردا سن؟! گِت! گِت! (ای وای! تو چرا اینجایی؟! برو! برو! ) به اتاقم رفتم. صداهای غریبه بدجور غریب بودند. دست هایم را درهم میپیچاندم وگوش هایم را تیزتر وتیزتر میکردم. صدای خانم حسینی آشنا بود. حس کردم جو سنگین شده است. سکوتشان طولانی بود. صدای غریب مردی آمد: -غرض از مزاحمت که معلومه؟ پدر: -اختیار دارید.مراحمید.فقط آقای داماد کدومن؟ خنده ی آرام جمع آمد مرد: -ایشون آقا امیراحسان ما هستن،اون دوتای دیگه خیلی وقته داماد شدن.
پدر: -هان...سلامت باشن. خب...خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید. مادر: -نسیم جان مادر تعارفشون کن. حوصله ام داشت سر میرفت. در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق! -آبجـــی! انقدرخوبه!! -هیس...! (دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت) -انقدر جذّابه! (تقریبا مشتاق شدم. اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی کرد) ...- -قد بلند... خوشگل... فکر نکنی سوسوله ها! از این تیپّای مردونس! کلاً بزرگونس،اصلاً انگار زن داره،مرد شده،اصلا قیافش شبیه باباهاس! دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت خیلی خوبه خیلی خیلی مَرده! از ذوقش خنده ام گرفت -خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه! -نخیرم،نمیفهمی چی میگم. پخته بودنشو میگم. -نیم وجبی! چشم بابا روشن! خب حالا ادامه بده بینیم! خندید -آم...موهاش مشکیه،اما یه دستش ازریشه سفیده! بعد متفکرانه پرسید: -به نظرت خودش رنگ کرده ؟! اگه اینطوری باشه؛اصلا خوشم نمیاد. -مگه تو باید خوشت بیاد؟ -بله! -شیطون...خب...میگفتی! برای اولین بار حس کردم از پرحرفی های مستی خوشم می آید! آمم... هان! ریشوءِ ...یعنی نه اینکه فکرکنی پشمالو ها مثل داعش! ته ریش داره هردوازکلمه ی داعش خنده امان گرفت -خیلی خب... ممنون از اطلاعاتت.. صدای بلند مادرم آمد: -دخترم؟ بهار خانم؟ بیا عزیزم. با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید. -نخند! میترسم! -ازاون آقای جذاب میترسی؟ به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم در را با احتیاط باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم. سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم. صدای سلامشان آمد وهمزمان به پایم بلند شدند.خجالتزده گفتم "بفرمائید" وخودم کنار نسیم نشستم. در یک نگاه چند زن و مرد را دیدم ،نتوانستم اصل کاری را ببینم! نگاهم به پدرم اُفتاد. ازچشمان ستاره بارانش مشخص بود بسیار موافق است. راستی داماد تحصیلاتش چه بود؟! چه کاره بود؟! آنقدر جدی به ماجرا فکر نکرده بودم؛هیچ یاد موضوع اصلی نیفتاده بودم. ازطرز صحبت های طرفین مشخص بود تمام سوالات من را جواب داده اند ومن ازاینکه مستی فقط ظاهر اورا توصیف کرده بود لجم گرفت! مسخره بود که مانند دختران عادی،به این مسائل فکر میکردم واینقدر بیتاب بودم! دوباره دمغ شدم. پدر: -اجازه ی ماهم دست شماست.مشکلی نداره... بهار بابا،سیّد رو راهنمایی کن. همه از پسری بکاربردن لفظ سید خندیدند و من یک چیز دیگر از این شخصیت مجهول فهمیدم" باظاهرمردانه ویک دسته موی سفید وسید"! سربه زیر بلند شدم وسعی میکردم از گوشه ی چشم دیدش بزنم اما نمیشد! در اتاقم را باز کردم وکنارایستادم: -بفرمائید صدای بمش را که موجی آرام ونرم داشت شنیدم: -اول شما. تعارف نکردم وداخل شدم صدای بسته شدن در نشان داد که داخل شده است. گیج وبلاتکلیف ایستاده بودم که خودش به حرف آمد: -بشینیم؟ سرتکان دادم وخودم روی صندلی میزتوالت نشستم وبه او اشاره کردم روی صندلی میزتحریر نسیم جلوس کند! درحالی که خم میشد وسرش پائین بود،از فرصت استفاده کردم ودیدش زدم! حجم موهای پُروسیاهش را دیدم به اضافه ی همان یک دسته سفید تعریفی نگاهم طولانی نشد که فوری سر بلند کرد وغافلگیرم کرد. خودم را نباختم ولبخند کمرنگی برای ادای احترام زدم. چشمانش نجیب بود. پلک هایش پائین افتاد و نگاه مستقیممان را کات کرد. من هم به تبع،زمین را نگاه کردم. تصویرکوتاهی از چهره اش در ذهنم ماند.ابروهایش بلند و پررنگ بود. -خب... سربلند کردم وجایی بین یقه و چانه اش را میدان دیدم قرار دادم: -بله؟ -من شروع کنم یا شما؟ -شما. -من سیدامیراحسان حسینی هستم. خنده ی آرام وکوتاهی کرد وادامه داد -خودمو مثل بچه ها معرفی کردم. رفتار آرامش،قوت قلب خوبی به من داد.من هم خندیدم وگفتم
پس چی بگید. خوب بود دیگه... هزاران آفرین به مستی با این توصیفات دقیقش! کاملاً یک مرد پخته بود. انگار ازدواج دومش باشد! -ارشد شیمی،اما شغلی متفاوت از رشته ی تحصیلی. سرتکان دادم وکنجکاو منتظر ادامه اش شدم ...- -خب شما شروع کنید. -من...خب،خب.. شغلتون رو نگفتید؟! -هان..شما نمیدونید؟ من فکر کردم حاج خانم باهاتون درمیون گذاشتن. -خیر. -من تو اداره آگاهی کار میکنم. سرگرد هستم... خب میدونید شغلم سخته،هر دختری نمیتونه باهاش کنار بیاد و من همیشه.... حسّم؟؟؟ هیچ.. حسّ مرگ.. حسّ تهی شدن. گوش ندادم... نمیشنیدم... قسم میخورم که ایستادن چندثانیه ایه قلبم را حس کردم. خدایا؟! خطا کار بودم،قبول!بد بودم،قبول! اما آخر چرا اینگونه مجازاتم میکنی؟! چشمانم با وحشت درچشمانش قفل شد. دست راستم بالا آمد وروی قلبم ایستاد. چنگی به سینه ام زدم وبا بغض گفتم: -چی گفتی..گفتید؟؟ رنگ نگاهش از بهت به نگرانی رفت وفوری،با قدم های بلند خارج شد. با نسیم ومادرم وارد شدند. نسیم شربت به دست کنارم خم شد وبه زور محتویاتش را در حلقم ریخت. با اکراه سرم را عقب میبردم ومانع میشدم چرا که بدتر خفه ام میکرد. مادر:- چی شد؟! امیراحسان:-نمیدونم خانوم،داشتم حرف میزدم یه دفعه قلبشونو گرفتن... دیگر صدایش را درعین بم بودن آرام نمیدانستم. صدایش فقط یک رنگ داشت... "رنگ سیاه" مُچ نسیم را گرفتم وآهسته گفتم: -من خوبم..مرسی. خانم حسینی به در اتاق ضربه ای زد وگفت: -اجازه هست؟ مادر:-خواهش میکنم.بفرمائید. نسیم:-از صبح یه خُرده استرس داشت،حالا فشارش اُفتاده.وگرنه سابقه نداشت. تمام مدت سرم پائین بود. نگاهم چرخید روی زمین. پاهایش در آن جوراب های سفیدرنگ زیادی بزرگ بودند. در پوتین های سیاه تصورشان کردم. ترسناک شدند. حالا تصمیمم را بطور قطعی گرفتم. "نه" ! امیراحسان:-حاج خانم اگه موافق باشید امشب اذیتشون نکنیم ورفع زحمت کنیم؟ خانم حسینی:-آره عزیزم...خب،خانم غفاری با اجازه ما رفع زحمت کنیم.. مادر:-ای بابا اینطوری که خیلی بد میشه؟الان حالش جا میاد... خانم حسینی:نه دیگه ما یه وقت دیگه خدمت میرسیم. آن شب هرطور که بود؛گذشت ومن حتی برای بدرقه نرفتم. سردرد را بهانه کردم وخوابیدم. ــــــــــــــــــــــــــــــ تا صبح خوابم نبرد. از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه بودم.
آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم... هفت سال بود ازشنیدن آژیرماشین پلیس دست وپایم را گم میکردم. حالا بیایم وکنار یکی اشان زندگی کنم!! همسر یک پلیس! از اوج ناتوانی به خنده اُفتادم. آنقدر خندیدم که صدایم نسیم را بیدار کرد. خواب آلود غر زد. اما من دیوانه شده بودم. آخرش به گریه افتادم وزیرپتوخزیدم. بالش را گاز گاز میکردم تا هق هقم بلند نشود. مشکلم خواستگاری آن پسرک نبود. ته تهش یک "نه" میگفتم وخلاص. مشکل من غلط گذشته ام بود که حالا آینده ام را به بازی گرفته بود. صبح،ژست خواب آلودی گرفتم ودرحالی که حتی یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته بودم؛از اتاق خارج شدم. پدرم با خوشحالی گفت: -صبح بخیر! -صبح بخیر. -تاصبح خداروشکر کردم که همچین خانواده ای دختر منو انتخاب کردن! حسگر هایم خبر های خوبی نمیداد. اینکه پدر اینبار پشتم نخواهد بود تکه ای نان جدا کردم وبی تفاوت گفتم: -اما من جوابم منفیه. مادر روی دستش زد وگفت: -کول باشوما! (خاک برسرم) پدر اخم هایش را درهم کشید و گفت: -چرا؟ -ازش خوشم نیومد. سعیم در این بود نگاهم به نگاهش برخورد نکند -یه دلیل موجه بیار. نمیدونم یه جوری بود. مادر:-بیخود ادا واصول درنیار. پدر:-نغمه شما ساکت باش خانم.. نگفتی بهار.. چرا خوشت نیومد؟ دست هایم بی اراده به لرزه اُفتاده بود -خب..خب..شغلش..خطرناکه..میدونی د... پدر نفس عمیقی کشید وگفت: -عمر وسلامتی دست خداست.این دلیل خوبی برای مخالفتت نیست.من هیچوقت اجبار به انجام کاری نکردمت،گفتی نمیخوای درس بخونی؛برخلاف میل قلبیم چیزی بهت نگفتم.گفتی میخوای آرایشگری کنی؛به تو اعتماد کردم.حالام درست نیست زورت کنم اما من به عنوان پدرت،میخوام که به این خواستگار ویژه فکر کنی.اگه این بار تصمیم اشتباهی بگیری مجبورم جلوت بایستم. پدر نرم بود. فحش نداد. کتک نزد. اما میدانی؟ اخم پدر دردناک تر از صدسیلی مادر است.با اینکه کاری به کارم نداشت؛بغض کردم. داشت گریه ام میگرفت.خیلی جدی بود. چشمانم سفره را لرزان میدید نسیم؛مثل یک نسیم دل انگیز وزید: -بابا!گناه داره.. چرا تحت فشارش میذارید؟؟ مهربانی اش بغضم را ترکاند! مثل کودکی که هنگام بغضش نوازش میشود گریه ام گرفت ومثل کودکان دودستم را حائل "نوچ" آرام ومحزونی گفت. صورتم کردم. مستی دستش را از پشت روی کمرم گذاشت و مادر:-عزیزم... صدای "هیس" پدر،مادرم را ساکت کرد پدر بی رحم شده بود: -من چیزی گفتم که شما گریه میکنی؟؟ گریه ام شدت گرفت. نمیدانی جدیت پدر چیست لامذهب!!
گاهےاگر دعایت مستجاب نشد سر برسجده بگذار یک دل سیر گریه ڪن شاید لازم باشد میان گریه هایت بگویے اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا @mahruyan123456🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلمـ گرفتہ اے رفیـق😔💔 کاشـ منمـ شبیہ تو کمـ مےشدمـ از روزگـار... @mahruyan123456
@mahruyan123456 مانتوی گشاد و شلوار دم پایم را که بی اندازه گشاد بود پوشیدم . اصلا از این مانتو و شلوار خوشم نمی آمد . اما به خاطر مدرسه مجبور بودم که بپوشم . مقنعه را که نگویم بهتراست ؟ تا پایین کمرم بلندی اش می رسید !! انقلاب که شد مجبور شدیم لباس هایمان را هم تغییر بدهیم . سرش را روی فرمان گذاشته بود . بازهم دیر کرده بودم !! همیشه سر وقت می آمد اما من !! -- در ماشین را باز کرده و نشستم . نه مثل این که خواب بود . حتما دیشب نخوابیده که حالا خوابش برده . صدایش زدم : علی آقا ، علی آقا جوابی نداد نه مثل این که خوش خواب تر از این حرف ها هست . -- علی آقا ، بیدار شو من الان دیرم میشه علی آقا .... نه جوابم را نمی دهد . بازهم صدایش کردم اما جوابم را نداد. دل عاشقم شور می زد و نگران شده بودم . خدایا نکنه علی ...غش کرده !! وای نه ... اگه سکته کرده باشه چی ؟؟ تمام فکرهای درهم به ذهنم هجوم آورده بود . نمی توانستم دست هم بزنم چون به قول خودش نا محرم بود . لیوان استیلم را از کوله ام بیرون آورده و از ماشین پیاده شدم . لیوان را پر از آب کرده و در سمت راننده را باز کردم . تنها راهی که برایم مانده بود همین بود. تپش قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد . دل به دریا زدم و چشمانم را بستم . یک ، دو، سه ..‌. لیوان آب را روی سرش خالی کردم .... با صدای فریادش چشمانم را باز کردم . موهای یک طرفی اش به سمت بالا سیخ شده بود . و اب از سر و رویش می چکید ‌‌. طلب کارانه نگاهم می کرد .اگر امکانش بود با همان دست هایش که فرمان را فشار می داد خفه ام می کرد‌. اما دیدن قیافه اش واقعا خنده دار شده بود . نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم . از خنده ریسه می رفتم . صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود ..‌. ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 : صدایش کمی بلند تر از حد معمول بود. مشخص بود که خیلی عصبانی شده . -- بسه دیگه اگه خنده تون تموم شد بفرمایید تا بریم . -- واقعا ببخشید اما تقصیر خودتون بود خب -- نگاه عاقل اندر سفیه ای انداخت و گفت: من چه تقصیری دارم ؟ -- من خیلی صدا زدم شما رو اما جواب ندادی نگران شدم ... مجبور شدم آب بریزم رو سر تون فک کردم دور از جون غش کردین یا سکته کردین ؟ -- واقعا که مهتاب خانم دارم از سرما یخ میزنم !!موها م یخ زده آخه اگه من مرده بودم هم آب نمی ریختین رو سر من الان من چیکار کنم شدم موش آب کشیده !! -- منو ببخشید واقعا عقلم به جایی نرسید... -- خدا ببخشه همه رو اشکال نداره بفرمایید بریم تا دیر نشده . این پسر ماه نبود به خدا از ماه هم عزیز تر بود. هر کسی جای او بود به این راحتی کنار نمی آمد. کاش دعوایم می کردی یا یک چیزی می گفتی که از دستت ناراحت شوم . عشق مهربان من . **************************** ( علی ) خدایا آخه من چیکار کنم از دست این دختر ، دارم از سرما می میرم گرفته آب ریخته روی سرم من !! سینه پهلو نکنم خوبه . آخه عقل هم خوب چیزیه . کارش رو کرده بعد هم می خنده . اومدیم خوبی کنیم نشد . خب آخه یه ذره فکر کن من خسته بودم خوابم برده یا اصلا. خوابم سنگینه ... خدایا منو از شر اینا راحت کن ... عین دختر بچه ها دوستش رو می بینه و می پره بالا .. واقعا دست مریزاد آقای امیدی با این بچه تربیت کردنت ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
‌#پارت‌9 آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم... هفت سال بود ازشنیدن آژیرماشین پلیس دست وپایم را گم میکردم
پدر:-فکر نمیکردم انقدر بچه باشی بهار. وای که بدترش نکن پدر! با صدایی که از شدت گریه ناملایم بود نالیدم: -بابا.. -جانم؟ دست هایم را مشت کردم وتند چشمانم را مالیدم بلندشد وکنارم نشست. سرم را در آغوش گرفت،نگاهم به نسیم ومستی افتاد. آنها هم گریه میکردند!! مادرهم مشخص بود گریه اش گرفته. پدر:-عزیزم؛من چیزی جز صلاحت نمیخوام. با این حساب اگه میبینی برات سخته؛قبول نکن. از آغوشش بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. * از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور،چیزی از نظرم نگفتم. بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم.دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را گذاشتند. منتها این بار آنها مارا دعوت کردند. تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم. حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده نشسته بود. تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم. شایداگر همان بهار شوخ وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الآن وحشت تنها چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود. به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست. دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت: -تب داری! ... آخه چرا؟! بخدا چیزی نمیشه. یه آشنائیه.این کارا رو نداره. گلوی خشک ودردناکم را آماده کردم چیزی بگویم اما صدایم در نیامد ...- -بهار جان؟من قول میدم همه چی خوب پیش بره.باشه؟ -ن..نسیم. -جانم؟ -هیچی -آفرین دخترخوب! دل مامان بابارو شاد کن. -یعنی تو میگی بخاطر ذوق اونا جواب مثبت بدم؟! -نه.فقط انقد قاطع نگو نمیخوای.فکر کن. بلندشدم ومثل عزا داران مانتووشلوارسیاه به تن کردم. روسری مربع شکل وبزرگ ساتن سیاهم را برداشتم که ازدستم کشیده شد.نسیم با اخم ازآینه نگاهم کرد وگفت: -نمیریم ختم! -ولش کن.دوست دارم اونوسرکنم. -اما من دوست ندارم.همین که مانتوشلوارت سیاهه بسه. بعد ازداخل کمد روسری صورتی باطرح های سفید را بیرون کشید مقابلم ایستاد وخودش برایم لبنانی بست. سنجاق نگین دار و درخشان پروانه را رویش زد وبالبخند به چشمانم خیره شد:
-همیشه ازمن قشنگ تربودی. اخم کردم وگفتم: -اصلا اینطور نیست. اتفاقا من چهره ی ملیح مثل تو رودوست دارم. -عطرم بزن... عطر یاستو بزن.خیلی خوشبوعه. وقتی دید گوش نمیدهم وکیف وچادرم را برمیدارم؛خودش برم گرداند وعطر را رویم خالی کرد با تمام ناراحتیم خندیدم. هردوخندان از اتاق خارج شدیم. من ومستی وپدرمادر درماشین خودمان نشستیم وآن دو کبوترعاشق هم درپراید خودشان. آرایشگاهی که درآن کار میکردم درمنطقه ی خوبی از تهران واقع شده بود وبسیار تا خانه ی ما فاصله داشت. حالا راهی که میرفتیم؛همان مسیر آرایشگاه بود چرا که خانه اشان دوخیابان با آنجا فاصله داشت. ازاسترس دست هایم یخ زده بود. مستی هندزفری درگوشش گذاشته بود وبه دوراز تمام دغدغه ها به موزیک مورد علاقه اش گوش میکرد.پدر تاحدودی مذهبی بود ودرماشینش آهنگ نمیگذاشت. دیشب مادرم میگفت خانواده ی حسینی بیشترازهمه از مذهبی بودن واین وجه تشابه ما خوششان آمده است. وقتی رسیدیم؛وحشت دوباره به جانم افتاد.دستم جان آن را نداشت که دستگیره ی ماشین را بگیرد وبازکند. مستی خجالت زده گفت: -کاش ماشینو دور تر پارک میکردید که نبینن! مادرم لب هایش را گازگرفت وابرو انداخت که یعنی ساکت. اما پدر خندید وگفت: -پیکان خیلی هم خوبه.قراضه که نیست! تمیزه. اما بازهم میگویم. شاید اگر بهاراوایل بودم؛از مستی بدتر بودم وحتی شاید جیغ وداد راه می انداختم اما حالا هیچ چیز برایم مهم نبود. همگی به سمت در بزرگ کِرِم رنگی حرکت کردیم وپدر با دیدن پلاکش گفت: -همینجاست. زنگ را فشردیم. مردی بدون آنکه بپرسد چه کسی هستیم گفت: -به به سلام علیکم.خوش اومدید. مستی متعجب گفت: -از کجا فهمیدن ماییم؟! فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت،ازآن شوخی های نادرش کرد وگفت: -عقل کلیا مستی! دوربین داشت.ندیدی؟ مستی خندان گفت: -اِ..راست میگی! آخه مال خودمون انقدر خنده داره عادت کردم.وشروع کرد به توضیح آنکه یکبار برق آیفونمان اتصالی کرده ونزدیک بوده او را بگیرد.وارد حیاط شدیم. نه میشد گفت ویلایی ودرندشت و نه میشد گفت کوچک.متوسط وتمیز بود.بافت خانه وحیاط قدیمی بود اما بسیار نو جلوه میکرد.دوماشین درحیاط پارک بود.یک پرشیای سفید ویک سمند سیاه. چیزی در درونم گفت: "الآن خیلی مهمه این چیزا؟! مثل اینکه یادت رفته"برای آنکه پس نیفتم بازوی مستی را گرفتم. همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسینی وشوهرش افتاد.حالا آن مرد را واضح دیدم.مردی که دراین مدت صدایش را میشناختم.با خوش رویی تعارفمان کردند وما به ترتیب داخل شدیم.اهالی خانه به ردیف ایستاده بودند و همگی خوش آمد میگفتند. منکه آنقدر حالم بدبود که نگاهشان نمیکردم.حالا پیش خودشان میگفتند چه محجوب ودوست داشتنی!دخترخانم حسینی که مشتری آرایشگاه بود؛جلو آمد وبه گرمی بغلم کرد. -خوبی گل من؟ خیلی ممنونم. -خوش اومدید.بفرمائید اینجا لباس عوض کنید. من و مادرم ونسیم پشتش حرکت کردیم ووارد اتاق شدیم.بدون آنکه بپرسیم خودش گفت: -امیراحسان اداره اس.گفت سعی میکنه زود بیاد... بعدکلافه ادامه داد... هرکی زن پلیس بشه؛بهشتیه! از پزشکا هم کارشون سخت تره! وقت وبی وقت اعزام میشن. از صبح آماده بودا؛همین دوساعت پیش خواستن بره.خیلی عذرخواهی کرد. مادر:-خواهش میکنیم.زنده باشن انشاءَالله...اونهام بهشتین. دختر که شنیده بودم نامش فائزه است گفت: -شوهر خودمم پلیسه.با اینکه امیراحسان برادرمه و از خدامه که ازدواج کنه و سروسامون بگیره اما خودمو خواهر بهار میدونم وهمین حالا بهت میگم که به عنوان یک زنی که زندگی با پلیس رو تجربه کرده؛سختی های زیادی رو باید تحمل کنی.مخصوصا تو! چون پست و درجه ی امیراحسان خطرش بیشتره. او خواهرانه وبی منظور گفت اما به محض خروجش مادرم که بسیار حساس ونکته سنج بود زد کانال ترکی اش وگفت: -سن بیزیم غصّمیزین یمه! (توغصه ی مارو نخور)... نسیم آهسته خندید وگفت: -خب راست میگه بنده خدا ! چرا ناراحت میشی مامان؟؟ مادر:-باشه به هرحال باید احترام مارو نگه داره! الان وقتش بود؟! هرسه چادر های سفیدی که همراهمان بود را سرکردیم وبه پذیرایی برگشتیم. کارم در آمده بود.کم کم فهمیدم که پدرشان سرهنگ بازنشسته است وبرادرامیراحسان سرهنگ همان اداره و خانمش افسر همانجا!
دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم. خب این تا اینجا! آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن وارد میشد؛خنده ام میگرفت. حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت: -به چی میخندی کلک؟! خوشت اومده ها! بیحوصله رویم را برگرداندم. حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان. برادر امیراحسان،نامش امیرحسام بود. کاملا مشخص بود سنش بالاترازاحسان است. کمی چاق بود وچهارشانه،بسیار جدی واخم آلود. همسرش هم زن مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد. دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند. دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است. تمامشان درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند. شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛تا این حد نمیترسیدم و رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم. فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد. با لبخند گفت: -با طاها آشنا نشدی. پسرمه...شیش ماهشه. پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم. -آخی عزیزم.چه نازه ! -مرسی عزیزم. بین ما فقط امیراحسان تنبل بود. همه خندیدن حاج خانم :-ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر.میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم. لبخندهای زورکی ام حالم را بدتراز بد کرده بود.همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت. با استرس نگاهی به جمع انداختم. علیرضا با خوشحالی دوید وگفت: -آخ جان....عمو احسان اومد. در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد! .همه خندیدند و حاج خانم گفت: -نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟ نسرین همسرامیرحسام گفت: الحق هم برادر من دوست داشتنیه. انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن. انشاءَالله!! هه....چه برادر منی هم میگفت!آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید حاج آقا آرام به پدرم گفت: -یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛این پسر لنگه نداره. یه خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن. پدر:-بله میدونم چی میگید.زنده باشن. صدای پرصلابتش آمد :-سلام.خیلی خوش آمدید.جمیعاً سلام کردند وایستادیم. امیرحسین وعلیرضا را از آغوشش به زمین گذاشت وبرای سلام واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت: -عذر میخوام.واجب بود که برم. پدر:-خواهش میکنم پسرم.خوب کردی.. دست فرید را گرفت: -خوش آمدید. فرید:-ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم. -خوشوقتم،امیراحسان هستم.. سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت. نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم. همه چیز خیلی زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید. آهسته گفت: -خیلی خوش آمدید خانم.بفرمائید. نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم. خداراشکر نگاهش مستقیم نبود. وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد.