|•ܩߊܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ•|
داستان جذاب و واقعی 🌚🪴 توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با ش
🌱🌱🌱
#قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی :
ایران یا عربستان؟ مساله این بود..
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
.
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
.
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
.
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟
←ادامه دارد...
🌱🌱🌱
━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━
▣⃢🦋[ @mahshidfhh
|•ܩߊܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ•|
🌱🌱🌱 #قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی : ایران یا عربستان؟ مساله این بود.. در حال آماده سازی مقدم
🌱🌱🌱
#قسمت_سوم داستان جذاب و واقعی :
قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
.
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
.
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
.
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .
.
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .
.
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
←ادامه دارد...
🌱🌱🌱
━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━
▣⃢🦋[ @mahshidfhh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما بگید؛
صحنه از این زیباتر داریم!! 🥺💔
#گلزار_شهدای_کرمان
━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━
▣⃢🦋[ @mahshidfhh
enc_17039673028435601447278.mp3
2.75M
قسم به آیههای قرآنی🌱
زنده است قاسم سلیمانی🖤
#مجتبی_رمضانی
『 @mahshidfhh 』
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچه دلِ تنگت میخواهد برای شهدا بگو...!
https://daigo.ir/secret/7225300785
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|•ܩߊܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ•|
|•ܩߊܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ•|
هرچه دلِ تنگت میخواهد برای شهدا بگو...! https://daigo.ir/secret/7225300785 ــــــــــــــــــــــــ
دل تنگت رو بزن به دریا...
هرحاجت و حرفی دارید بزنید ، منم اگر لایق باشم درجوار شهدا پیام هاتون رو میخونم و دعا میکنم! 🥲🌱