#خاطرات_شـھداء 🍃
رفتہبودیممشهد...
میخواسترضایتمادرشروبراےسوریہ
بگیره... یڪبارڪہازحرمبرگشت،
همانطورڪہعلےدربغلشبود،
موبایلروبرداشتموشروعڪردمبہفیلم
گرفتن... :)
ازاوپرسیدم:
_ چہآرزویےدارے؟
+یہآرزوۍخیلےخیلےخوببراۍخودم
ڪردم؛انشااللھ ڪہبرآوردهبشہ...
_چہآرزویے؟
+حالادیگہ...
-حالابگو
+حالادیگہ...نمیشہ!
_یہڪمشوبگو
با ادا واصولگفت
+شِداره،شِ...
_ بعدشچے؟
+شِداره...هِ داره...الفداره...تِداره...
_ شهادت؟
همسر#شهید_محسن_حججے
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطرات_شـھداء
اواخر آذر ١٣٦٠ بود
يادم هست كه زن صاحبخانه می گفت:
«بچه را آورده اند خانه.»
اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم
وارد اتاق كه شدم
مادر بود و «بچه»توى بغلش و زن هاى همسايه و فاميل كه یک حلقه دور آن اتاق كوچک زده بودند
اين تنها تصويرى است كه از تولد محمودرضا به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته
٣٠ دی ماه ٩٢وقتی رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر
صداى گريه زن ها توى كوچه شنيده مى شد
پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم
مادر بود و زن هاى همسايه كه يک حلقه دور آن اتاق كوچک زده بودند
شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش
اما اين بار مادر «بى محمودرضا» بود
مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته
بى قرار بود و نبود
نشسته بود اما غرق در اشک
مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟» «راه امام حسين را رفته پسرم...»
مى گفت و اشک مى ريخت
گاهى هم میگفت: «يوسفم رفت...💔»
نشستم پيش مادر و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
راوی: برادر شهید
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطرات_شـھداء
دوستانش تعریف کردند اصلا قرار نبود مصطفی همراه آنان به سوریه برود. یک بار قبل از رفتن، اشتباهی با او تماس میگیرند و او هم به جمع رفقایش میرود. وقتی او را میبینند تعجب میکنند که آنجاست. مصطفی چون میدانسته او را نمیبرند یک هفته تمام در میان آنها خوابیده و آنقدر التماس و گریه میکند تا راضی میشوند که او را هم با خو ببرند. چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه میبرد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند، در واقع با این کار میخواستند مانع رفتنش شوند...
#شهید_سیدمصطفی_موسوی
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطرات_شـھداء
بعد از عقد با هم عهد کردیم همیشه نمازهایمان را اول وقت بخوانیم
وقتی با هم بودیم که به #جماعت نماز میخواندیم. وقتی هم از هم دور بودیم، تماس میگرفتیم📞 و نماز اول وقت را به هم یادآوری میکردیم.
اگر هم بیرون بودیم، در هر مسیری که صدای اذان بلند میشد، ماشین را نگه داشته و در مسجد نمازمان را میخواندیم و بعد میرفتیم.🌱
من اکثرا به همین دلیل از قبل وضو میگرفتم و همین را همیشه دوست داشتند
به شوخی به مادرشان میگفتند: خانم من دائمالوضوست...
💔همسر شهید مدافـع حـرم
#شهید_وحیـد_فرهنگیوالا🕊
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطرات_شـھداء
سالآخرخیلۍدغدغہداشت؛
چندماھقبلشھادتشهمشزنگمیزدوپیاممیدادڪہبیاصحبتکنیم
دربینصحبتهامونمداممیگفت:
بعضیحرفهااذیتممیکنه.اینکہبعضیھاهرقتمنیا
خانوادمرومیبینن،میگویند:چراپسرتونفرستادیدحوزه!؟
آیندهشخرابشد...فلانۍتوفامیلیادوستاۍهمسنوسالش
پزشڪۍومهندسۍو...میخونند
آرمانچۍ؟
باهاشصحبتکردمودلداریدادم،گفتماکثرطلاببهشون
ازاینحرفهامیزنند؛کهاساسدرستیندارد؛فقطزخمزباناست
اماباوجودهمهاینسختۍهابایدپاۍاسلامو
انقلابایستاد...!
چندروزبعدزنگزدوگفت:فڪرهاموڪردم..
هیچمسیرۍبهترازطلبگۍامامزماننیست،هرکسهمهرچی
میخوادبگہحالاکہاینتوفیقروبهمدادند؛منمڪمنمیذارم
واقعاهمڪمنذاشت:)💔
#شهیدِطلبهارمانعلیوردی ☘
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطرات_شـھداء
#شهید_عباس_دانشگر
اولین بار برای صحبت کردن زمان خواستگاری و آخرین بار هم برای صحبت کردن قبل از اعزام به سوریه به گلزار شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم.
محل دلداگے ما همین امامزاده بود
با عباس نسبت فامیلے داشتیم
پسر عموم بودن که ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۴ پیشنهاد ازدواج دادند و ماهم روی پیشنهادشون فکر کردیم.
اصلا انتظار نداشتم تو این سن ازدواج کنم ولے وقتی به خواستگاریم اومدن، متعجب شدم
اما خصوصیاتے که تو ذهن من بود،
عباس همه اون رو داشت و مهمترین شرطم این بود که همسر آینده ام تهران باشه که اینطور بود.
تو روز خواستگاری عباس به زندگے ساده و کالای ایرانے خیلی تاکید داشت
ما ۲۸ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ صیغه محرمیت رو خوندیم و قرار بود تابستون عقد کنیم
من خیلے مخالف رفتن عباس به سوریه بودم و اصلا اجازه ندادم که بره!
ولے با حرف هاش منو راضی کرد...
روزی که مےخواست به سوریه بره
من مدرسه بودم و از روزهای قبل هم امتحان داشتم ، نتونستیم زیاد باهم صحبت کنیم و فقط برام یه نامه برایم نوشته بود
وقتی اونو خوندم خیلے مضطرب شدم ، چون نوشته هاش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هاشه خیلی عارفانه نوشته بود
نوشته بود رفتم تا وابسته نشوم ،
چون مےترسید به عشق دنیویش زیاد وابسته بشه و نتونه دل بکنه و فراموش کنه که در اون طرف مرزها چه اتفاقاتی دارد میافته!
در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم وقتے یک هفته گذشته بود ، تو تلگرام بهم گفت:
"یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت"
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطرات_شـھداء
#شهیداحمدکاظمی
ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت .
به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت .
توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت.
خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود .
برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت .
چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود .
درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست.
همه صلوات می فرستند.
در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است.
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطرات_شـھداء
ساعت ۳ شب من بلند شدم رفتم بیرون دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره نماز میخونه
(وقتی میگم ساعت ۳ صبح یعنی خدا شاهده
اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیایی بیرون!!)
گفتم: بابک با اینکارا شهید نمیشی پسر ...حرفی نزد منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زودتر از من رفت خط و همون روز شهید شد
#شهید_بابک_نوری_هریس🕊
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem