او شوخ طبع بود و مهربان. بچهها را ميفهميد.هميشه با آنها هم سخن ميشد.از سر كار كه برميگشت يكراست ميرفت به اتاق دخترمان.
آنها هميشه بر سر رشتههايشان با هم كلكل داشتند.آرزوهايمان براي دخترمان زياد بود.وقتي نگران ميشدم، ميگفت:من هستم،خيالت راحت باشد. خيالم راحت ميشد.راحت بود تا آن روز...
صبح زود بود، ساعت 6 بيدار شديم. نماز خوانديم و صبحانه را آماده كردم. حالم چندان خوب نبود. خوابم برد. با صدايش بيدار شدم كه ميگفت:« خانم غذاي ما را ميدهي برويم؟!»
آمادهي رفتن بود.ايستاده بود آنجا.بايد بلند ميشدم تا مثل هميشه غذايش را به دستش بدهم، تا كنار در همراهش بروم.بعد او برود و من منتظر بمانم تا ساعت برسد به سه و نيم و او برگردد.بلند شدم.
حالا توي حياط بود و داشت كفشهايش را ميپوشيد غذا را به دستش دادم.گفت خداحافظ و رفت كه ماشين را روشن كند.
ماشين را كه از خانه بيرون برد پياده شد سرش را از لاي در تو آورد نگاهم كرد و گفت خداحافظ. گفتم خداحافظ.در را بست.
آن سوي در حتما حالا نشسته بود پشت ماشينش و استارت زده بود.
استارت زد و حس كردم باد مرا ميبرد. باد داشت مرا ميبرد.صداي مهيبي بلند شد و همه جا را پر كرد.در پرت شده بود وسط حياط. زلزله آمده بود. به خودم گفتم حتما زلزله آمده!
اما آن بيرون او هنوز توي ماشين نشسته بود.جلو رفتم.نشسته بود آنجا اما نگاهم نميكرد.خشك شده بودم...
همسر#شهید_علی_یارمحمدی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem