eitaa logo
مجله خردسالان
34.4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
35 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام فرشته های خدا❤ صبحتون بخیر باشه گلای ناز🌻😍 😘امروز برای بهترین بابای روی زمین نفری سه تا صلوات بخونین🌺🌸ـ امام زمان عزیز ما پدر دلسوز ما ازت میخوایم برای همه ی مامان و باباهای آسمونی دعا کنی🌹 دوستت دارم امام زمانم❤ 👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمع کردن لیوان یکبارمصرف با چوب* در این بازی بچه ها باید با استفاده از یک چوب یا خط کش بلند لیوان های یکبارمصرف رو جمع آوری کنن. هر کس لیوان بیشتری جمع کنه برنده است. 👫@majaleh_khordsalan
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 «امام مهربونی که غذاش رو به سگ داد» 👫@majaleh_khordsalan
🔸️شعر زنبور 🌸رو عکس من نشسته 🌱یه زنبور طلایی 🌸داره می‌گه جونم جون 🌱چه دشت با صفایی 🌸نشسته‌ام تو این عکس 🌱میان دشت پر گل 🌸تو دشت عکس من هست 🌱بنفشه، یاس و سنبل 🌸این زنبوره رو عکسم 🌱می‌ره پایین و بالا 🌸می‌خواد عسل بسازه 🌱حالا با شهد گل‌ها 🌸می‌گم آقای زنبور 🌱پرکار و زیبا هستی 🌸اما به جای صحرا 🌱رو عکس من نشستی 👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ با دوتا سینی فلزی، یک بازی و مسابقه‌ی جذاب داشته باشید.😍 👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصل کردن نقطه های همرنگ با این ایده ی موشکی به بچه ها انگیزه بدید که موشک رو از نقطه های همرنگ عبور بدن و به سیاره ی همرنگ با نقطه ها برسونن. 👫@majaleh_khordsalan
گل قرمز🌹 مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم» فاطمه روسری صورتی‌اش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفش‌هایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«می‌شود برای بابا یک دسته گل بخریم؟» مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گل‌های صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گل‌ها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گل‌های قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد» از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گل‌فروش دوید. مادر صدا زد:«آرام‌تر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند. از بین مزار شهدای گمنام می‌گذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم» فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمی‌آوردند؟» مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانواده‌هایشان چه کسانی هستند» فاطمه ایستاد. گفت:«می‌شود ما به جای دخترشان به آن‌ها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند» مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گل‌ها را برای بابا نخریدی؟» فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا می‌بریم» مادر لبخند زد. فاطمه گل‌ها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش می‌کرد و لبخند می‌زد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی می‌دانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل می‌آورم.» و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت. 👫@majaleh_khordsalan
238-GoshHayeBozorgeMoshKochoolo-www.MaryamNashiba.Com(1).mp3
2.22M
💠 گوش‌های بزرگ موش کوچولو 🔻موضوع: دوست داشتن خود (پذیرش خویشتن) 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📚 عموکتابی | مربی تربیتی🌱 👫@majaleh_khordsalan