💕💕
داستان عمو خرگوش و دکتر بلوط
قصه کودکانه عمو خرگوش و دکتر بلوط “
یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی 🌳🌳دور دور خرگوش🐰 پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.
عمو خرگوش🐰 خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.
عمو خرگوش 🐰مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل🌳🌳 یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.
اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!…
راستش را بخواهید عمو خرگوش🐰 پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :
(در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)
اما از شما چه پنهان وقتی که می دید بقیه یخرگوش ها تند تند هویج🥕 وکاهو🥬 می خورند دلش ضعف می رفت.
یک روز که عمو خرگوش 🐰داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج🥕 می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)
خرگوش🐰 کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا…ا…ا…چرا عمو خرگوش 🐰اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.
دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش🐰 خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش🐰 روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشود .از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش🐰 فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .
دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .
عمو خرگوش🐰 تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان را بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …
عمو خرگوش🐰 فریاد زد: نه… نه …نکش خواهش می کنم می ترسم!
عمو خرگوش🐰 آمد از روی صندلی 🪑بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویج های🥕 تازه که کنار صندلی بود.
دکتر بلوط با لبخند گفت:این هویج ها را برای شما آورده ام عمو خرگوش بفرمایید!…
عمو خرگوش🐰 زیر لب گفت :
(برای من)!!!
دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت :بله! من هر وقت دندان یک خرگوش🐰 را می کشم یا درست می کنم به او یک ظرف پر از هویج🥕 می دهم تا با خودش ببرد وبخورد.
شما هم می توانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری .
اما اگر آن را نکشی همه ی دندان هایت را هم خراب می کند.
تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست می کردم .
عمو خرگوش🐰 با دیدن آن هویج های 🥕تازه ودرشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند .
روی صندلی نشست وچشمانش را بست وگفت:کارت را بکن دکتر بلوط …تا پشیمان نشده ام این دندان را بکش !
دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش🐰 رادرآورد.
عمو خرگوش 🐰هم خیلی کم دردش گرفتو بعد از چند دقیقه ازروی صندلی🪑 بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد .
با ظرف پر از هویج🥕 راه افتاد به طرف خانه اش .
اوبعد از دو ساعت اجازه داشت هویج 🥕بخورد.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
داستان کوتاه کودکانه
دندان فیل🦷🐘
یک روز یک موش🐭 گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.
هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.
پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های🦷 کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.
موش🐭 رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟
من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."
خدا از توی آسمون بهش جواب داد:
"برو توی جنگل 🌳🌳🌳و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.
دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."
موش🐭 رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.
دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.
تا اینکه به فیل 🐘رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.
(به دندون های فیل🐘 میگن عاج)
پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل🐘 میخوام."
اما فیل🐘 بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.
درسته که دندون های من خیلی بزرگه.
ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.
اما دندون های🦷 تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.
تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.
تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"
موش 🐭یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی.
دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.
بهتره که من دندونای 🦷خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."
آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند
سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست
یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست
پس آدم های سالم ثروتمند 💵💶هستند
همه باید مراقب ثروتشان باشند
بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
جیکو و آرزوهای پرنده
جیکو،🕊 پرنده کوچولو، در یک قفس در اتاق کایلو 🧒زندگی میکرد. کایلو، هر روز، با جیکو حرف میزد و جیکو هم همیشه، با حسرت، از پرواز میگفت.
کایلو🧒 دوست داشت جیکو 🕊را خوشحال ببیند، اما خودش هم جیکو را دوست داشت و دلش نمیخواست او، از پیشاش برود.
یک روز که کایلو، 🧒مثل همیشه رفت تا با جیکو حرف بزند و بازی کند، دید جیکو، با او قهرکرده و حرف نمیزند. کایلو خیلی غمگین😔 شد، ولی نمیدانست چرا جیکو، از دست او ناراحت است. جیکو،🕊 با ناراحتی گفت: «تو، من رو در این قفس زندانی کردهای. نمیذاری برم بیرون و با دوستان دیگرم بازی کنم. الان، تابستونه🌞 و باغها 🌳🌳🌳زیبا شدن، اما من باید در این قفس بمونم.»
کایلو،🧒 از حرفهای جیکو ناراحت شد و به فکر فرو رفت، اما چه کاری باید انجام میداد؟ نشست جلوی پنجره و به پرواز پرندههای دیگر نگاه کرد. فکری به خاطرش رسید. دوید به سمت جیکو و با خوشحالی گفت: «جیکوجان🕊، یه فکری کردم که هم تو خوشحال باشی، هم من تنها نباشم.»
جیکو🕊، با تعجب، به کایلو🧒 نگاه کرد. کایلو ادامه داد: «اگه قول بدی من رو تنها نذاری، من، هر روز صبح، تو رو در حیاط رها میکنم تا چند ساعتی، با دوستانت بازی کنی و بعد، دوباره نزدیک عصر، برگردی و با هم بازی کنیم. اینطوری، نه تو تنهایی، نه من.»
جیکو🕊 خوشحال شد و قول داد که کایلو را تنها نگذارد. کایلو،👦 قفس جیکو را برداشت، با هم به حیاط رفتند و کایلو، در قفس را باز کرد. جیکو 🕊پرید تا عصر، دوباره بازگردد.
به نظرت، جای پرندهها🕊، توی قفسه؟
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
قصه ی دوست های جدید دریانورد
پیتر، دریانوردی🧔♂ بود که کشتی🛳 نو و قشنگی داشت! روزی گفت: «دریانوردی می کنم و تمام دنیا را می بینم!» وقتی دریانورد خود را به عرشه رساند: «هوت… هوت..» کشتی 🛳حرکت کرد. او به دوستانش گفت: «خداحافظ ، من به زودی به خانه 🏠برمی گردم.»
دریانورد 🧔♂هنگام رفتن، آن قدر به فانوس دریایی که با نور درخشانش چشمک می زد نگاه کرد تا اینکه فانوس از جلو چشمش دور شد و دیگر هیچ چیز دیده نشد ناگهان نهنگی آبی 🐬دریایی از زیر آب بیرون آمد و فواره ای از آب به هوا بلند کرد و در کنار کشتی 🛳شنا کرد. نهنگ 🐬گفت: «به زودی خشکی را می بینی. همان جایی که اسکیموها زندگی می کنند.»
دریانورد 🧔♂فریاد کشید: «آهای خشکی» وقتی کشتی🛳 نزدیک ساحل رسید، خورشید سرخ شده بود و یخ و برف❄️ همه جا را پوشانده بود.
اسکیمویی که خودش را در لباس های گرم🧥🧤 پیچیده بود برای دیدنش فریاد کشید: «خوش آمدی دریانورد🧔♂. شما حتما از راه دوری آمده اید؟»
اسکیمویی هم که بچه اش را به پشتش بسته بود، از راه رسید و گفت: «به خانه ما بیایید. تا سورتمه راه زیادی نیست.» دریانورد🧔♂ با اسکیموهای خندان سوار سورتمه شد. سگ های بزرگ آن را می کشیدند و از روی برف های خشک سر می خوردند.
آقای اسکیمو گفت: «این خانه ماست. ما آن را از یخ 🧊می سازیم. ما به آن ایگلو می گوییم»کلبه اسکیمویی گرم و نرم بود. دریانورد در کنار آتش🔥 نشست و برای دوستان جدیدش از خانه خود که خیلی دور بود، تعریف کرد. سوپ ماهی در دیگ می جوشید. دریانورد 🧔♂دو بشقاب بزرگ پر، از آن خورد و بعد به خواب سنگینی فرو رفت و آن قدر خوابید تا اینکه موقع رفتن شد. اسکیموها او را تا کشتی🛳 همراهی کردند. دریانورد🧔♂ از روی عرشه دستش را برای آنها تکان داد و فریاد کشید: «خداحافظ. خیلی متشکرم. من دوباره بازخواهم گشت و باز هم شما را خواهم دید.»
دریانورد🧔♂ از آنها خداحافظی کرد و رفت تا برای دوستانش از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود، تعریف کند.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
🔹️داستان کوتاه کودکانه باد و خورشید
یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.
مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: "بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟"
باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.
باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.
بعد نوبت خورشید شد.
قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.
خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.
خورشید در مسابقه برنده شد.
#قصه_متنی
#قصه
در کوهستان، یک کوه کوچک⛰ بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها ☁️☁️عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است .
کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت.
او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم.
این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود.
روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد.
آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها 🪨هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند.
این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
#داستان_متنی
عنوان: شاهین قدرشناس
روزی روزگاری مرد کشاورزی👨🌾 در مزرعه🌾🌾🌾🌾 مشغول آبیاری بود. در همان وقت شاهین زیبایی🦅 که برای شکار یک خرگوش🐇 به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز👨🌾 برای به دام انداختن یک گراز وحشی که هر شب مزرعه ی او را لگدمال می کرد، کار گذاشته بود.
شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست فرار کند اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین🦅 را شنید، به طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید دلش به رحم آمد و او را آزاد کرد.
شاهین🦅 آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:« حالا که مرد کشاورز👨🌾 به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.» شاهین هر روز بالای مزرعه🌾🌾🌾 پرواز می کرد و از آنجا مرد کشاورز را که سرگرم کار و تلاش بود، می دید.
یک روز مرد کشاورز 👨🌾به دیوار شکسته ای نزدیک مزرعه اش، تکیه داد. او کلاهش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. شاهین🦅 با چشمان تیزبینش متوجه شکافی در دیوار شد و فهمید که آن دیوار به زودی خراب می شود و روی مرد کشاورز می افتد.
به فکر افتاد تا مرد کشاورز 👨🌾را از خطر آگاه کند. او با سروصدا به طرف مرد آمد و کلاه او را با چنگال هایش گرفت و چندین متر دورتر انداخت. مردکشاورز از جا برخاست وبه سوی کلاهش دوید.ناگهان از دیوار صدایی برخاست. کشاورز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دیوار پشت سرش خراب شده بود.کشاورز 👨🌾فهمید که شاهین 🦅 برای جبران لطف او این کار را کرده و با برداشتن کلاه، او را از دیوار دور کرده است.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
قصه آهوها
روایتی شیرین و دوست داشتنی و در این قصه زیبا به کودکان آموزش داده می شود تا از اسراف کردن پرهیز کنند. ماجرای این داستان به این قرار است که :
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز🌳🌳🌳 چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم🦌 برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم🦌 می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان🌈 را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی🍐 بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم 🦌بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان🐢 گفته : اگر گلابی🍐 بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم 🦌گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم🦌 آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی🍐 هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی🍐 را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:
گلابی🍐 تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو 🦌صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی🍐 که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
داستان خرگوش بازیگوش🐰
✅هدف از قصه امشب گوش کردن به حرف بزرگتر ها هست...
شروع داستان خرگوش بازیگوش:
خانم خرگوشی🐰 بود که شش خرگوش کوچولو🐇 داشت و همه سفید و تپلی بودن. یه روز گرم و آفتابی 🌞که مامان خرگوشه داشت پنج تا خرگوش کوچولوش رو میشست ولی خرگوش کوچولوی ص🐇ششمی یه گوشه نشسته بود و نمیخواست خودشو بشوره. خانم خرگوشه گفت: بیا دم پفکی ، بیا لااقل گوشات رو بشور. دم پفکی به حرف مادرش توجبی نکرد ، خانم خرگوشه🐰 هميشه میگفت: تمیز بودن گوشای خرگوش خیلی مهمه ولی دم پفکی تو جواب میگفت: من گوشام رو همین طوری که هست دوست دارم ، خاکستری و کثیف.
خانم خرگوشه🐰 پنج تا خرگوش کوچولو رو شست و تمیز کرد ، مخصوصاً گوشاشون رو. بعد از اون به طرف دم پفکی رفت تا اونو هم بشوره ولی اون با سرعت دوید و گفت: نه نه ، نمیزارم منو بشوری. خانم خرگوشه گفت: حداقل بزار گوشات رو بشورم ولی دم پفکی قبول نکرد و همونطور با سرعت میدوید ، خانم خرگوشه🐰 خسته شد و دیگه دنبالش نرفت.
دم پفکی به طرف مزرعه🌾🌾🌾 شبدر دوید که کنار تپه بود و مثل هميشه بالای تپه رفت تا از اون بالا همه چیز رو ببینه. دم پفکی با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کرد و به باغ کاهوی🥬🥬 اون طرف تپه نگاه کرد که کاهوهاش یه کمی بزرگ شده بودن. اون وقت از تپه پایین اومد و یه کمی چرخید و بازی کرد و دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرا و خواهراش رو دید که بالای تپه هستن و حسابی هم مشغول غذا خوردن. دم پفکی سرشو تکون داد و گفت: همه اونجان پس منم برم ولی یه دفعه صدای فریاد مادرش رو شنید که میگفت: دم پفکی زود با گوشات علامت بده و به اونا بگو که خطر نزدیکه. دم پفکی میدونست که چطور باید علامت بده موقعی که خیلی کوچیک بود مادرش بهش یاد داده بود که چیکار کنه ، اون تند و تند گوش هاش رو تکون داد. گوشاش رو خم و راست میکرد و بالا و پایین میبرد ولی گوشای اون سفید نبود تا معلوم باشه. خاکستری و کثیف بود و برادرا و خواهراش اونو نمیدیدن ، تو این موقع مادر نفس زنان از راه رسید و به سمت بالای تپه دوید و با گوشاش علامت داد. خرگوش کوچولوها🐇 گوشای مادرشونو بین سبزه ها 🌱🌱دیدن و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدن. وقتی شکارچی🥷 به اونجا رسید همشون قایم شده بودن. شکارچی به اونجا سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خونه برگشتن و مادر نفس راحتی کشید و گفت: وای خیلی ترسیده بودم ، چقدر خوب شد که به موقع گوشام رو دیدین. دم پفکی خیلی خجالت کشید اگه مادرش سریع نمیدوید جان برادرها و خواهراش به خطر می افتاد و حالا اون دیگه فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهمه. با خودش گفت: اگه برادرها و خواهرام رو شکارچی با خودش میبرد ، حالا چیکار میکردم؟ اون هم به خاطر اینکه گوشام کثیف بود و من نتونستم کارمو خوب انجام بدم. اون شب دم پفکی اول خودش و گوشاش رو شست و بعد راحت خوابید و یادش موند که برای همیشه به حرف پدر و مادرش گوش کنه.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن🐧 کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی🐠🐟 می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو🐧 که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی🐟🐠 بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن🐧 کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن🐧 کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن🐧🐧🐧 به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن 🐧کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن🐧 کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن 🐧کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن 🐧کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
داستان بهترین هدیه تولد🎁🎉
✅هدف از قصه امشب کمک کردن و همکاری در کودکان هست...
شروع داستان بهترین هدیه تولد:
روزی روزگاری یه پسری👦 بود به نام کوشا که به همراه پدر و مادرش👫 تو یه خونه زیبا زندگی میکردن. کوشا کوچولو جشن تولد رو خیلی دوست داشت. کوشا میدونست چند روز دیگر تولدشه🎉🎈 برای همین تصمیم گرفت که به پدر و مادرش کمک کنه.
اون روز پدر وقتی از سرکار به خونه رسید چند تا بادکنک🎈🎈🎈 خرید و روی میز گذاشت و از مادر کوشا خواست تا برای جشن تولد کوشا اونا رو باد کنه. کوشا میدونست سر مادرش خیلی شلوغه و مادرش باید همه کارهای مربوط به جشن تولد رو انجام بده ، برای همین از مادر اجازه گرفت تا بادکنک ها رو خودش تنهایی باد کنه تا به مادرش کمک کرده باشه. وقتی پدر و مادرش 👫برای خرید از خونه🏘 بیرون رفتن ، کوشا خیلی سریع تا موقعه ای که برگردن خونه رو مرتب کرد. کوشا میخواست برای تشکر از زحمت هایی که پدر و مادرش میکشن و کارهایی که انجام میدن به اونها کمک کنه و میدونست که جشن تولد🎁🎉 یعنی اینکه یک سال بزرگتر شده و هر کسی که بزرگتر ميشه باید رفتار بهتری با اطرافیانش داشته باشه. وقتی پدر و مادر👫 کوشا به خونه برگشتن متوجه شدن خونه تمیز و مرتب شده و بادکنک ها🎈🎈 گوشه ای کنار هم چیده شده ، اول تعجب کردن و بعد از کوشا به خاطر اینکه بهشون کمک کرده و خونه رو تمیز و مرتب کرده آفرین گفتن و یک هدیه خوب به خاطر تولدش بهش دادن.
شب شد و دوستای کوشا کوچولو یکی یکی از راه رسیدن و هر کدوم برای کوشا یک هدیه آوردن. کوشا بعد از اینکه شمع های روی کیک🎂 رو فوت کرد ، هدیه هاش رو هم باز کرد و با خوشحالی از همه تشکر کرد. بعد از تموم شدن مراسم جشن تولد وقتی تموم مهمونا خداحافظی کردن و به خونه خودشون رفتن ، کوشا با اینکه خسته بود به مادر و پدرش در جمع کردن بشقاب ها و ظرف میوه 🍎🍐و لیوان شربت و همه چیزهای دیگه کمک کرد و با دقت تمام هدیه هاش🎁🎁🎁 رو تو کمد خودش گذاشت. اون شب کوشا قبل از اینکه بخوابه با خودش احساس کرد که چقدر خوب ميشه که بچه ها همینطور که بزرگ میشن کارهای خوب و بزرگ هم انجام بدن. کارایی که هم باعث خوشحالی خودشون و هم باعث شاد کردن اطرافیانشون ميشه و چقدر پدر و مادر ها 👨👩👦خوشحال میشن که بچه ها به اندازه ای که میتونن بهشون کمک کنن. از اون شب به بعد بود که کوشا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام بده و شبها قبل از خواب با به یاد آوردن اون کار خوب احساس خوشحالی کنه.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
#قصه
کمد اسباببازیها
مناسب پنج تا شش سال
{با هدف: پرورش قوه تخیل، ترویج مهربانی و مسولیتپذیری}
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی 🧒با پدر و مادرش 👨👩👦در یک خانه کوچک زندگی میکردند. پسرک تمام اسباببازیهای 🏎🛩🪆🧸خود را در کمد خانهشان چیده بود. هر روز درب کمد را باز میکرد و آنها را نگاه میکرد. با چند اسباببازی بازی میکرد و دوباره آنها را سرجایشان قرار میداد.
روزی بعد از اینکه پسرک 🧒درب کمد را بست، توپِ پشمالو از خواب اسباببازیها بیدار شد. چشمهایش 👀را باز کرد، همه جا تاریک بود و خیلی ترسید. ناگهان، فریاد زد: من میترسم، اینجا کسی نیست؟ یکدفعه ماشین آمبولانس🚑، بیدار شد و چراغهایش را روشن کرد. چراغهای قرمز آمبولانس، همه جای کمد اسباببازیها را روشن کرد. ناگهان همه اسباببازیها از نور او بیدار شدند و به یکدیگر نگاه کردند. توپها،🏀⚽️ ماشینها 🏎🚎🚌و عروسکها 🪆🧸با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند.
اسباببازیها تا به حال در خواب رنگارنگ بودند. خوابی که مخصوص اسباببازی هاست.اگر یکی از اسباببازیها خواب ببیند و از خواب بپرد، ممکن است دیگر اسباببازیها را هم بیدار کند. مثل همین حالا که توپ پشمالو 🥎از خواب پریده بود و بقیه اسباببازیها را از خواب بیدار کرده بود.
توپ پشمالو🥎 و بقیه اسباببازیها شروع کردند به خوش و بش کردن و آشنا شدن با یکدیگر. همین طور که مشغول حرف زدن و خوشحالی بودند، صدایی شنیدند. یک نفر داشت گریه میکرد. اسباببازیها نگاهی کردند و دنبال صدا گشتند.
یک سرباز 👮♀کوچولو افتاده بود لای درِ کمد. انگار حرکتِ در باعث شده بود، سرباز بیوفتد آن پایین. دو تا از عروسکها 🪆🧸همراه با توپ پشمالو 🥎کمک کردند و سرباز را از لایِ در نجات دادند. وقتی سرباز👮♀ را نجات دادند او هنوز هم داشت گریه و زاری میکرد. اسباببازیها با تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند، چرا باز هم گریه میکنی؟ ما که تو را نجات دادیم. سرباز 👮♀گفت: کیف و تفنگ من گم شدهاند و بدون آنها دیگر نمیتوانم یک سرباز باشم.
اسباببازیها و سرباز👮♀، همه مشغول گشتن شدند. آنها همه جا را زیرورو کردند اما کیف و تفنگ را پیدا نکردند. ناگهان درِ کمد باز شد. پسرک🧒، یعنی صاحب اسباببازیها آمده بود تا به اسباببازیها سر بزند. در همین حین، توپ پشمالو،🥎 تفنگ و کیف سرباز کوچولو را دید که بیرونِ کمد افتاده بودند. توپ پشمالو🥎 خودش را به زمین انداخت و خیلی آرام در گوش تفنگ و کیف گفت: زود باشید، سوار پشت من شوید تا شما را ببرم پیش سرباز👮♀ کوچولو.
تفنگ و کیف خیلی زود بر پشت توپ سوار شدند. توپ پشمالو 🥎که خیلی باهوش بود، آرام آرام قل خورد و رفت کنار درِ کمد منتظر شد تا پسرک 🧒در را ببند. توپ پشمالو خیلی محکم، کیف و تفنگ را بر پشت خود گرفته بود و حواسش به اطراف بود. وقتی پسرک 🧒خواست درِ کمد را ببندد، توپ پشمالو سریع خودش را به داخل کمد انداخت.
سرباز 👮♀کوچولو، کیف و تفنگ خودش را بر روی دوشِ توپ پشمالو 🥎دید. از خوشحالی فریاد کشید: هورررا… . او پرید و کیف و تفنگ خودش را برداشت و گفت: حالا من یک سرباز واقعی شدم. اسباببازیهای مهربون خیلی ازتون ممنونم.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan