بوی خوش دوستی
کلاغک هنوز از لانه بیرون نیامده بود. مامان کلاغک گیج شده بود و هرکاری می کرد تا او را راهی مدرسه کند، کلاغک یک بهانه ای می آورد.
اول گفت: « بال چپم درد می کنه.» بعد گفت:«نه! فکر کنم سرما 🤒خوردم. سرم گیج می ره. ممکنه بیافتم کف جنگل🌳🌲🌳.»
وقتی که مامان کلاغک از گوشه ی چشمش با تعجب به او نگاهی می کرد کلاغک گفت: «اصلا مدرسه به چه دردی می خوره؟ هان؟»
این جا بود که دیگر صدای مامان کلاغک درآمد و گفت: «این حرفا چیه؟! تو که مدرسه را خیلی دوست داشتی!»
چشم های کلاغک از اشک پر شد 🥺و دیگر طاقت نیاورد. پرید توی بغل مامانش و با گریه گفت: «آخه مامانی، همکلاسی هام همدیگر رو با اسم های زشتی صدا می کنن. به منم می گن سیاسوخته. من اصلا دوست ندارم. تازه قارقارمو هم مسخره می کنن. خیلی بد هستن مامانی. من دوست ندارم برم مدرسه.» و به گریه اش ادامه داد.
مامان کلاغک فکری کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت: «گریه نکن قشنگم! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه. بعدش هم همه دوستانت رو دعوت کن تا بیان لونه ما. می خوام براتون یه کیک خوشمزه🎂 درست کنم و با دوستانت بیشتر آشنا بشم.»
کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ولی آخه...»
مامان کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت: «ولی آخه نداره! زودباش راه بیوفت! الان کلاس شروع می شه. زودباش!»
بالاخره کلاغک با غصه ی زیاد پر زد و پر زد تا به درخت بلوط🌲 مدرسه رسید. رو شاخه سومی نشست. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند و کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند تا این که آقای شانه به سر 🦜گفت: «ساکت پرنده ها!» و درس را شروع کرد.
خورشید🌞 به وسط آسمان رسیده بود که با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد و قبل از این که پرنده ها شلوغ بازی را بیاندازند کلاغک بلند شد و گفت: «بچه ها! مامانم برای خوردن کیک همه شما رو دعوت کرده. بیایین با هم بریم به لونه ما.»
همه جوجه ها با هم جیغ کشیدند و پرپر زنان پرواز کردند به سمت لانه کلاغک. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد.
بوی کیک🎂 از ده تا درخت🌳🌳 مانده به لانه شنیده می شد. پرنده ها یکی یکی به لانه کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند.
کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک🎂 همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک به این خوشبویی، چه شکلی می تواند باشد. تا این که مامان کلاغک جلو آمد و گفت: «سلام پرند ه های رنگارنگ و زیبا! خوش به حالت کلاغک که این همه دوستای رنگ رنگی داری.»
بعد رو به پرنده ها کرد و به اون ها گفت: «من از صبح اسمِ قشنگِ دونه دونه شما رو صدا کردم و این کیک رو درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده.
قناری... بلبل🕊... گنجشک... طوطی.🦜.. قرقاول... سینه سرخ... پلیکان🦩... کبوتر... کلاغک... » و بعد کیک را آورد و جلوی پرنده ها گذاشت.
یک کیک ساده و بدون تزیین. پرنده ها همین طور که کیک را می خوردند به فکر فرو رفتند. از روز بعد همه پرنده ها همدیگر را با اسم های زیبای خودشان صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
#قصه_متنی
🌿 شاخه ها را نبر
در جنگلی 🌳🌳🌳🌳سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای🐻 زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل 🍯فروشی داشت. عسل های🍯 او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی🐻 می گفتند.
یک روز صبح وقتی عسلی🐻 خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت 🌳را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد.
عسلی🐻 با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند.
عسلی🐻 رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست.
مدتی گذشت. میمون دم 🐒قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل 🍯خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای🐒 افتادند و شکستند.
عسلی 🐻به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم.
میمون🐒 که سرتا پایش عسلی🍯 و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن دم قهوه ای🐒، عسلی 🐻تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟
عسلی🐻 گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم.
زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد.
عسلی 🐻که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست.
او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی 🐻رفت و با یک اره برگشت.
سنجاب🐿 خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط🌲🌲 هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود.
عسلی 🐻گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند.
سنجاب 🐿خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد.
عسلی 🐻خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود.
سنجاب🐿 خانم خندید و گفت: همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست.
✍ نويسنده: خانم مريم فيروز
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
فیل کوچولو🐘 و 🫙#ظرف_احساسات
تو یه روز زیبای تابستونی ☀️
فیل کوچولو و مامان و باباش تصمیم گرفتن خونه اشونو عوض کنن و برن تو یه کلبه ی بزرگتر و زیباتر داخل یه دشت پر گل🪻🌻🌼
فیل کوچولو تو کلبه ی جدیدشون یه اتاق خیلی قشنگ برای خودش داشت و از این بابت خیلی خوشحال بود😀
فیل کوچولو وسایل اتاقش و خودش مرتب کم رد و چیند
اون پنج تا ظرف داشت که میخواست
یه جای خیلی مخصوص اونارو بزاره که همیشه جلوی چشمش باشه
میدونی اون ظرفها ،چی بودن؟
🫙ظرف عصبانیت
🫙ظرف غم
🫙ظرف ترس
🫙ظرف شادی
🫙ظرف اضطراب
ظرفهاشو گذاشت روی میزش و آماده شد تا بره به مهد حیوانات
🐕🐩🐄🐘🦒🐒🦨🐆🦙🦥🐖🐁🐈⬛🐕🐩🐿️
وقتی داشت تو حیاط مهد با دوستاش بازی میکرد،یه نفر اومد جلوی اون و نوبت سرسره بازی و ازش گرفت
فیل کوچولو عصبانی شد و بهش گفت نوبت من بودااا
اونجا بود که🫙 ظرف عصبانیتش یکمی پر شد
تایم غذا خوری فیل کوچولو با همکلاسیش سر صندلی دعواشون شد و فیل کوچولو با بد اخلاقی و عصبانیت گفت من میخوام اینجا بشینم
اونجا بود که 🫙ظرف عصبانیتش بیشتر پر شد
وقتی فیل کوچولو رفت خونه دید که مامان
نتونسته غذا آماده کنه و چون که خیلی گرسنه بود با گریه گفت مامان من گرسنه ام پس چرا هیچ غذایی نداریم😩
دوباره 🫙ظرف عصبانیت پرتر شد
مامانش گفت فیل قشنگم من خیلی کار داشتم نرسیدم ناهار درست کنم بیا برات تخم مرغ درست کنم 🍳
فیل کوچولو با ناراحتی و غم گفت من تخم مرغ دوست ندارم😩
و اینبار 🫙ظرف ناراحتی و عصبانیت پر شدن😭
فیل کوچولو رفت سمت اتاقش
چشمش افتاد به🫙 ظرفهای احساسات
دید ای وااااااآاااااااای
🫙ظرف عصبانیت و ناراحتیش پُر پُر شده
آنقدر پر که ریخته رو زمین
🫙ظرف خوشخالی چرا خالیه؟
وای آزمایش علومم و یادم رفته انجام بدم
حالا فردا بدون نتیجه ی آزمایشم چجوری برم مدرسه؟
🫙ظرف اضطراب یکمی پُر شد😖
فیل کوچولو زد زیر گریه ،گفت حالم بد شده،چرا آنقدر احساس ناخوشایند دارم؟
مامان و باباش وقتی صدای گریه اشو شنیدن
اومدن و گفتن
چی شده فیل کوچولو ؟
فیل کوچولو گفت ظرفهای احساساتم و ببینید 🤕😭
مامان فیلِ گفت ،الان وقت چیه؟
بابا فیلِ گفت:وقت خالی کردن ظرفهای احساسات
بیا باهم حرف بزنیم
ظرفهای احساست خیلی پر شدنو این اصلا خوب نیست
فیل کوچولو شروع کرد به تعریف کردن
بعد یه نفس راحت کشید و گفت آخیش چقدر الان احساس بهتری دارم😊
حس آرامش اومده تو دلم
مامان و بابا و بغل کرد
چشمش افتاد به🫙 ظرف خوشحالی
دید که ظرف خوشحالی یکمی پر شده 🥹
مامان فیلِ گفت هروقت احساسات ما از یه حدی رد میشن ،میتونه حال مارو خیلی بد کنه
ما باید حتما🫙 ظرف های احساسیمون و خالی کنیم
چجوری ؟
مثلا
میتونی با افراد امن زندگیت صحبت کنی
مثل مامان و بابا و معلم
میتونی کارهایی و انجام بدی که حالت و بهتر میکنه مثل نقاشی و کاردستی
حالا بیا بریم یکمی میوه بخوریم تا منم برات ماکارونی درست کنم😊
فیل کوچولو نگاه کرد به🫙 ظرفهای احساسات
دید ناراحتی و اضطراب و عصبانیت
چقدر کمتر شدن
و خوشحالی پر تر از قبل شده🥰
دوباره مامان و باباش و بغل کرد🫂
#قصه_متنی
#ظرف_احساسات
👫@majaleh_khordsalan
🔸داستان درختی که خواب مانده بود🌳:
زمستان تمام شده بود و بهار همه جا را سبز و خرم کرده بود. همه ی درختان🌳، برگهای نو🍃 در آورده بودند تنها یک درخت بود که هنوز در خواب عمیق زمستانی خروپف می کرد. مثل اینکه از رسیدن بهار با خبر نشده بود. یا شاید تنبلی و خواب آلودگی او را از سبز شدن دور کرده بود.
پرندگانی که لانه هایشان روی آن درخت بود ،از این قضیه خیلی ناراحت بودند. آنها می خواستند هر طوری شده درختشان را از خواب بیدار کنند تا مثل دیگر درختان🌳، سر سبز و پر از برگ شود. می خواستند بهار🌸🌺 را در لابلای شاخ و برگش جشن بگیرند
پرندگان به فکر چاره افتادند. آنها می دانستند که باید قلب درخت را از خواب بیدار کنند. قلب درخت🌳 در ریشه های درخت است باید ریشه های درخت را بیدار می کردند
پرندگان همگی از روی درخت پایین آمدند تا قلب درخت را بیدار کنند. اما قلب درخت 🌳زیر خاک بود. و آنها نمی توانستند صدایشان را به زیر خاک برسانند. تنها یک چیز می توانست از خاک عبور کند و به قلب درخت 🌳در ریشه ها برسد و آن هم، آب بود.
پرندگان آبی زلال آوردند و پیامشان را روی آن نوشتند و آن را پای درخت ریختند.
آب با مهربانی و نرمی از خاک عبور کرد و به قلب درخت رسید. قلب درخت را نوازش کرد و آهسته به او گفت تنبلی نکن بیدار شو بهار🌸🌺 رسیده است باید سبز شوی. قلب درخت: گفت اما من هنوز خوابم می آید!آب گفت: نه تو نباید بخوابی. بهار، وقت بیداری و فعالیت است. اکنون بسیاری از پرندگان منتظرند تا بهار🌸🌺 را روی شاخه های تو جشن بگیرند. بیدار شو و آنها را خوشحال کن.
درخت🌳 با شنیدن این جمله از جای خود تکانی خورد و به اطراف نگاهی کرد و تازه فهمید که چقدر خوابیده است. درخت🌳 از خود خجالت کشید و تنبلی را کنار گذاشت و از خواب بیدار شد و شروع به جوانه زدن کرد. طولی نکشید که ،لباسی سبز و بهاری🌸🌸 سرتاپای درخت را پوشاند و آن را زیبا کرد. حالا پرندگان هم می توانستند بهار را جشن بگیرند.🌳🕊
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
🔸داستان زمان مناسب صحبت کردن
روزی روزگاری در شهری بزرگ با هوای تمیز و درختان بلند🌳🌳 ، دختری شیرین زبان و مهربان بنام ترنم👧 زندگی میکرد . او عاشق حرف زدن بودن و دوست داشت داستان ها و ماجراهای با مزه ای را که میدید برای دوستان و خانواده اش تعریف کند. یک روز ترنم 👧با دوستانش ! در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند . بچه ها با هیجان در حال صحبت کردن درباره ی نقشه ی بازی و اینکه چطور برنده شوند بودند که ترنم پرید وسط حرفهایشان و شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره بچه ها از این رفتار ناراحت
شدند و با اینکه خاطره او خیلی بامزه بود ، هیچکس حاضر نشد به آن گوش کند. روز بعد معلم از بچه ها خواست ، به پدرهایشان بگویند که حتما در جشنی که قرار است به مناسبت روز دختر در مدرسه برگزار شود شرکت کنند . ترنم👧 با خوشحالی تا خانه دوید ، پدرش را دید که مشغول تعمیر کردن ماشینش بود . ترنم👧 بدون توجه به اینکه الان موقعیت مناسبی نیست . پیغام معلم را به پدرش داد و گفت : باباجون 🧔♂فردا در مدرسه جشن برگزار میشود ، شما هم دعوت هستید ، یادتون باشد حتما
بیایید . اما بچه ها ، پدر انقدر سرگرم کار بود که متوجه نشد و حتما میتوانید حدس بزنید چی شد؟ بله ! پدر در جشن شرکت نکرد و ترنم👧 خیلی ناراحت شد. چند روزی گذشت . در مدرسه یک ماجرای خنده دار پیش آمد و ترنم👧 دوست داشت آن را برای مادرش تعریف کند. برای همین وقتی تکالیفش را نوشت به سراغ مادرش آمد و بدون توجه به اینکه مادر🧕 در حال صحبت کردن با تلفن است ، ماجرا را تعریف کرد و خودش هم قاه قاه می خندید . ولی متوجه شد که مادر اصلا نمی خندد انگار اصلا
متوجه ی حرفهای او نشده . اخم هایش را در هم کشید و به اتاقش رفت، با خودش گفت: هیچکس من را دوست نداره ، اصلا حرفهای من براشون مهم نیست. در همین موقع مادر وارد اتاق شد و گفت: ترنم👧 ، دخترم. فکر میکنم وقتی داشتم با تلفن صحبت می کردم تو چیزی میخواستی بگویی . درسته ؟ ترنم رویش را برگرداند و با ناراحتی گفت بله ! داشتم ماجرای امروز را تعریف میکردم ولی دیگر مهم نیست . حرفهای من برای هیچکس ارزش نداره شما که اصلا نخندیدید . پدر 🧔♂که به جشن نیامد ، دوستانم هم که به من اخم میکنند. اصلا من دیگر حرف نمی زنم. مادر🧕 دستی بر سر ترنم👧 کشید و گفت : شاید علتش این باشه که تو زمان مناسبی را برای حرف زدن انتخاب نمیکنی . مثلا همین امروز بهتر نبود صبر میکردی تا تلفن من تمام بشود و بعد همه چیز را تعریف میکردی و با هم میخندیدیم؟ یا روزی که به پدرت خبر جشن را دادی ، به نظرت زمان درستی بود؟
ترنم👧 کمی فکر کرد و گفت : بابا 🧔♂حسابی مشغول تعمیر بود و معلوم بود کلافه است . فکر کنم۰ اصلا متوجه ی حرفهای من نشد . شاید اگر صبر میکردم و بعد از اینکه استراحت میکرد میگفتم ، بهتر بود . مادر🧕 لبخندی زد و گفت: آفرین دخترم اگر در زمان مناسب حرف بزنی حرفهایت بیشتر شنیده میشوند و همه بیشتر به تو توجه می کنند. در غیر این صورت ، ممکنه دیگران متوجه ی حرفهای مهم و ارزشمندت نشوند. روز بعد وقتی ترنم👧 و دوستانش در حیاط بودند . او صبر کرد تا حرفهای بچه ها تمام بشود و بعد درباره ی بازی جدیدی که یاد گرفته بود ، شروع به صحبت کرد ، بچه ها با دقت به حرفهایش توجه کردند و حتی سوالاتی پرسیدند و قرار شد زنگ تفریح بعد ، آن بازی را انجام دهند . ترنم 👧فهمید که صبر کردن برای اینکه زمان مناسبی برای حرف زدن پیدا بشود خیلی خوبه و باعث میشود حرفهای قشنگ و ارزشمندش بهتر شنیده بشود و دیگران هم به او احترام بگذارند .
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
آی قصه قصه قصه
باغچه ی مادربزرگ
یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ👵 یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته گل رز🌹 به خاطر زیبایی اش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر 👧کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ 👵بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز 🌹برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و باعصبانیت گفت: این گل به درد نمی خورد! آخه پر از خار است. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز🌹 شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رز🌹گفت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!
بنفشه🌺 بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپرشده بودی!
گل رز🌹 که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی دارد.
بعد هم گل رز🌹 قصه ما خندید و با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها🌸🌺🌹🌻🌼.
امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
قصه امشب🌜
🐺داستان گرگ و الاغ🐴
روزی الاغ 🐴هنگام علف خوردن ،کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
الاغ 🐴خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
الاغ 🐴ناله کنان گفت : ای گرگ🐺 در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
الاغ🐴 گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ🐺 پیش خودش فکر کرد که الاغ 🐴راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
در همین لحظه الاغ🐴 از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ🐺 زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ🐴 با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ 🐺هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
قصه ی خرگوش سیاه و سفید
📍یکی بود یکی نبود، خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت: «بیا بریم گردش».
خرگوش سیاه گفت: «کجا بریم؟»
▪️🐰
📍خرگوش سفید گفت: «توی جنگل».
خرگوش سیاه گفت: «باشه، بریم گردش کنیم، بازی کنیم. دلهامونو راضی کنیم».
🐰▫️
📍 راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند.
یک درخت نارنج دیدند. سنجاب کوچولویی روی آن نشسته بود. سنجاب کوچولو آنها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟»
خرگوشها جواب دادند: «سلام، بله دوست داریم».
سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آنها انداخت و گفت: «بگیرید که اومد».
▪️🐰
📍خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد.
آنها با هم گفتند: «دستت درد نکنه، سنجاب مهربون!»
خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛
یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم در دهان خودش گذاشت.
🐰▫️
📍خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت: «وای چه ترشه!»
سنجاب داد زد: «بخور تا شکمت پُرشه!»
خرگوشها خندیدند. از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوتهی لوبیا رسیدند. خرگوش سیاه گفت: «وای! لوبیا!»
▪️🐰
📍خرگوش سفید گفت: «فردا زود بیا.»
خرگوش سیاه خندید و دوید. خرگوش سفید هم دنبالش دوید. آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که روی شاخههای آن چند تا طوطی نشسته بود. خرگوش سفید گفت: «وای چقدر طوطی!»
خرگوش سیاه گفت: «بپر تو قوطی!»
🐰▫️
📍خرگوش سفید گفت: «چی گفتی؟»
خرگوش سیاه گفت: «یه وقت نیفتی!» و دوید.
خرگوش سفید دنبالش دوید
▪️🐰
📍آنها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند. ترسیدند و زیر بوتهها پنهان شدند. روباه، دنبال غذا بود. بو کشید و بو کشید تا به بوتهها رسید. داد زد: «آهای خرگوشها، میدونم اون جایید. بیایید بیرون!»
🐰▫️
📍خرگوشها از جایشان تکان نخوردند. روباه دستش را جلو آورد تا آنها را بیرون بکشد. خرگوشها یواشکی خودشان را عقب کشیدند. از زیر بوتهها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند.
▪️🐰
📍روباه دنبالشان دوید. خرگوشها بدو روباه بدو. روباه پشت سر و خرگوشها جلو. خرگوشها به لانهشان رسیدند. داخل لانه پریدند و قایم شدند. روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازهای پیدا کند.
🐰▫️
📍خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت: «روباهِ بلا!» خرگوش سیاه گفت: «هم کلک بود و هم ناقلا!»
خرگوش سفید گفت: «روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا، نذاشت راحت گردش کنیم».
خرگوش سیاه گفت: «اون یکی بود ما دو تا». خرگوش سفید گفت: «دمت کوتاه»
خرگوش سیاه گفت: «چی گفتی؟ دُمب کی کوتاه؟»
▪️🐰
📍خرگوش سفید گفت: «دُمب تو». خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد، نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت: «دمهای هردوتامون کوتاهه. فقط مال تو سفیده مال من سیاه».
🐰▫️
📍خرگوش سفید گفت: «دم من مثل ماه، دم تو مثل شب سیاه».
خرگوش سیاه گفت: «وای! امروز چه روز شادی بود». خرگوش سفید گفت: «پر از ماجرا بود!»
خرگوش سیاه گفت: «من که خسته شدم». خرگوش سفید گفت: «من هم چشمهایم بسته شدند».
▪️🐰
📍هردو با لبخندی به خواب رفتند و خوابهای خرگوشی دیدند
💕💕پدرو مادر گل؛
کودکان قصه ی آخر شب رو با صدای شما بیشتر دوس دارن،
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
#قصه_متنی
#داستان_شب
🐔#خروس_نگو_یه_ساعت 🐔
🐝#منوچهر_احترامی 🐝
🎼شلمرود
يك ده با صفا بود همه چيزاش بجا بود.
اينور ده باغستون اونور ده باغستون.
ميون ده حموم بود همه چي به ده تموم بود.
يه گربه سياه داشت.
يه مرغ🐔 پا كوتاه داشت.
يه خر 🐴داشت.
يه بز🐐 داشت.
يه گاو🐄 داشت.
يه غاز 🦆داشت.
يه اشتر دراز داشت.
يك خروس قشنگ داشت.
پرهاي رنگارنگ داشت.
خروس نگو يك ساعت
يك ساعت با دقت
زمستون و تابستون
صبح سحر خروسخون
پر می زد از تو لونه
رو پشت بوم خونه
قوقولی قوقو بیدار شین
مشغول کار و بار شین
گاوه 🐄می گفت : “ما” باز که تویی وا!
بزیه می گفت: “بع” بذار بخوابیم، نع!
سگه 🐶می گفت: “عو عو” مردم آزار هو هو!
مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا!
الاغه 🐺می گفت: “عرُ عرُ عر”، امان از این بوق سحر!
اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو.
بالاخره یه روز صبح
حیوونا شاد و خندون
جمع شدند تو میدون
یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند:
این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه.
از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم.
خروسه شنید به مرغه گفت:
قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو.
آقا بزه گفت: “بعُ بعُ بع” ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع.
آقا سگه گفت: “عو عو عو” آقا خروسه از اینجا برو.
خروسه با چشم گریون
از توی ده رفت بیرون.
صبح روز بعد در تمام ده
هیچ کس نبود که صبح زود 🌞سرو صدایی به پا کنه
حیوونا رو صدا کنه.
آفتاب اومد تو آسمون
حیوونا خمیازه کشون
از لونه اومدند بیرون
مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه
گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟
غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها🦆 رو خواب برده.
گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟
الاغه می گفت: دهی که خروس🐔 نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟
صبح سحر خروسه🐔 باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه.
حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه:
خروسه به خونت برگرد.
خروسه به خونت برگرد.
خروسه جوابشون داد:
من با شما قهر کردم بهتره برنگردم.
حیوونا گفتند :باشه برنگرد.
ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم.
صبح روز بعد آقا سگه🐶 گفت:
واقُ واقُ واق بیدار شین
مشغول کارو بار شین
حیوونا گفتند:
آی آقا سگه
واقُ واق نکن بیکاری مگه؟
الاغه گفت:🐺
عرُعرُعر بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: عرُعر نکن
صداتو ببر ما رو کر نکن.
گربه هه گفت:
میو میو 🐱بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: صداشو ببین
ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین.
آقا بزه 🐐گفت:
بعُ بعُ بع بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند:
وای چه بد صدا!
بعُ بع نکن زیر گوش ما.
مدتی گذشت
شلمرود، ساکت و بی صفا شد
تنبلی ها حساب نداشت
کارها حساب کتاب نداشت.
آقا سگه🐶 گفت:
ده بی خروس که ده نیست
حیوونا گفتند: صحیح است.
آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر کرده؟ یه کاری کنیم برگرده.
با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه.
گفتند: آقا خروسه🐔، بدون عذر و بونه برگرد بیا به خونه.
صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب🌞
خروسه بیدار شد از خواب
به ساعتش نگاه کرد
حیوونا رو صدا کرد
قوقولی قوقو 🐔بیدار شین
مشغول کار و بار شین
صبح اومده 🌞دوباره
پاشین که وقت کاره
حیوونا شاد و خندون
همه دویدند تو میدون.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
#قصه_متنی
💝 ریزه میزه
🌊دریا بزرگ بود، خیلی بزرگ. توی دریا موجوادت مختلفی بودند: لاک پشتهای بزرگ، خرچنگهای بزرگ، گیاهای بزرگ، سنگهای بزرگ، ماهیهای بزرگ و البته یک ماهی کوچولو: خیلیخیلی کوچولو!
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو دلش میخواست دوستهای جدید پیدا کند و با آنها بازی کند؛ اما خیلی وقتها ماهیهای دیگر با سرعت از کنارش رد میشدند و اصلاً او را نمیدیدند . ماهی کوچولو دلش میخواست کمی بزرگ تر باشد تا بقیه او را بهتر ببیند. برای همین هرروز یک عالمه غذا میخورد. تند و تند به جلبکها گاز میزد و آنها را میخورد؛ اما فقط کمی شکم اش بزرگتر میشد .
🐠🐠
🌊یک بار دوستش به ماهی کوچولو گفت: « هر قدر هم غذا بخوری فایده ندارد .تو همیشه همین اندازه باقی میمانی».
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو بعضی وقتها یک گوشه مینشست و فقط به بقیهی موجودات دریا نگاه میکرد. با خودش میگفت: « شاید خدا من را دوست ندارد؛ برای همین من را این قدر ریز و کوچک آفریده.»
🐠🐠
🌊تا اینکه یک روز وقتی ماهی کوچولو داشت یک جلبک خوشمزه را به آرامی میخورد؛ یک دفعه دید اطرافش تاریک شد. ماهی کوچولو ترسید؛ فهمید یک نهنگ بزرگ او را خورده است و او توی دهان نهنگ است. با ترس گفت: «حالا چکار کنم؟»
🐠🐠
🌊وی دهان نهنگ خیلی تاریک بود. ماهی کوچولو از این طرف به آن طرف شنا کرد و بالا و پایین رفت؛ یک دفعه نوری را دید. نور از بین دندانهای نهنگ به داخل دهانش میتابید.
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو فکری به ذهنش رسید. نزدیک دندانهای نهنگ رفت. وقتی نهنگ خوابیده بود ماهی کوچولو آرام شنا کرد و از وسط دندانهای نهنگ بیرون پرید.
🐠🐠
🌊او حالا آزاد شده بود. با خوش حالی توی دریای بزرگ شنا میکرد؛ میچرخید و با شادی آواز میخواند .
🐠🐠
🌊بعد از آن، هروقت دوستش از او میپرسید: «چراهمیشه این قدر شاد هستی؟» ماهی کوچولو زود جواب میداد: «چون حالا فهمیدهام خدا من را هم خیلی دوست دارد. اوآن قدر، من را کوچک آفریده که با خیال راحت میتوانم از لابه لای دندانهای نهنگ فرار کنم.»
تبیان-نویسنده: زهرا عبدی
🍃🌼🌸🍃🌸🌼🍃
👫@majaleh_khordsalan
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند چقدر فقیر هستند.🤔
💫در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
💫پسر پاسخ داد عالی بود.
💫پدر پرسید :آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
💫پسر پاسخ داد: بله پدر
💫 پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
💫پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم آنها ۴ تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم آنها رودخانهای دارند که نهایت ندارد، مادر حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم آنها ستارگان را.
حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد، متشکرم پدر شما به من نشان دادی که ما چقدر فقیریم💞
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
قصه
یک کلاغ چهل کلاغ
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد
پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .
تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .
کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“
همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“
همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .
کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .
از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.
پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan