eitaa logo
مجله کودکان
18.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
117 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان نخود زرنگ: یکی بود یکی نبود. ظرفی پر از نخود توی آشپزخونه بود،نخود ها داشتند باهم بازی میکردند ، بازی بالابلندی،یه دفعه پای یکی از نخود ها به لبه ظرف گیر کرد و با صورت به زمین خورد.شروع کرد به ناله و... نخود ها سریع به کمک آمدند اورا به گوشه ای برای استراحت برده و پایش را بستند ولی نخود زخمی همچنان گریه میکرد،آنقدر که حتی چند تا از دوستانش هم همراه او گریه افتادند. یکی از نخود ها برای آرام کردن دوستش فکر ی کرد گفت بیایید هر کدام آرزوهایمان را برای هم بگوییم،همه دوستانش موافق بودند ،از نخود شیطون و بازیگوش شروع کردند به گفتن آرزوهای خود: نخود بازیگوش گفت :من دوست دارم نخود آبگوشت بشم! -برای چی؟ -وای اگر بدونی توی آبگوشت چقدر میتونی بالا و پایین بپری و بازی کنی! همه نخود ها زدند زیر خنده.نخود دومی گفت:ولی من دوست دارم داخل چرخ گوشت له بشم.بقیه نخود ها با تعجب گفتند:وای چه جراتی داری؛نخود دومی جواب داد آخه پسر همسایه خیلی ساندویچ فلافل دوست داره،میخوام از چرخ کرده من فلافل درست کنند تا پسر همسایه خوشحال بشه. نخود ها نگاهش کردند و گفتند آفرین به اینهمه مهربانی و فداکاری. نخود زخمی،ساکت شده بود وبه آرزوهای نخود ها گوش میداد. نخود سومی گفت:من دوست دارم من رو داخل تابه نمک بزنند و تفت بدهند. نخود ها گفتند برای چی ؟ نخود سومی خندید و گفت:من از بچگی همیشه دوست داشتم با نمک باشم ؛ نخودها نگاهش کردند و همه باهم خندیدند. در این هنگام نخود زرنگ گفت اجازه بدهید من هم بگوییم. نخود ها گفتند بفرمائید اقای زرنگ سراپا گوش هستیم. نخود زرنگ صدایش را صاف کرد و گفت :چند روز دیگر نیمه شعبان است.خودم از خانم صاحب خانه شنیدم که میخواهد برای امام مهدی علیه السلام اش نذری بپزد.من آرزو دارم همه ما،نخود این آش باشیم. تا حرف نخود زرنگ تمام شد نخود ها هورا کشیدند. چون فهمیده بودند چند روز دیگر همگی در آش نذری شرکت خواهند کرد. نخود زخمی با خوشحالی گفت:من خیلی خوشبخت هستم.چون دوستانی دلسوز مثل شما دارم و مهم تر اینکه چند روز دیگر من هم در آش نذری امام زمان علیه السلام سهیم خواهم بود. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
3 تفاوت این دو عکس چیست؟! 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺✨شعر زیبای کبوتر نامه رسان🌺✨ 🌺کبوتر نامه بر ✨نامه نوشتم بپر 🌺مانند دفعه قبل ✨برای آقا ببر 🌺به جای من بوسه ای ✨بزن به دست و رویش 🌺برای من بیاور ✨کمی از عطر و بویش 🌺بگو که دیده داریم ✨به در که او بیاید 🌺زمین و آسمان را ✨قشنگ تر نماید 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
28.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کودکانه این داستان: "دزد زاغ و موش" 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️خـــدایـا⚡️ امشب آرامشی از جنس⚡️ فرشته‌هایت نصیب همه دلها⚡️ و شبی آرام و بی نظیر⚡️ قسمت عزیزانم بگردان⚡️ تا درودی دیگر بدرود⚡️ ⚡️ شبتون خوش ⚡️ 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
امروزتان متبرک به🦋 نگاه خدا و رنگ رویاهاتون عشق امروز براتون دنیایی به زیبایی گل🌻 لبی‌خندان، قلبی‌عاشق خونه‌ای پراز صفا و صمیمیت آرزو‌ دارم♥ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
33.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگ و خنده دار و سوسکها این داستان : هم اتاقی 😂😂 ‌ ‍ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
‍ 💕🌈همبازی جدید🌈💕 قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوست پیدا کردن هر روز سارا و بتی بعد از تعطیل شدن کودکستان با هم بازی می کردند. آنها گاهی دوچرخه سواری و نقاشی می کردند و گاهی هم با عروسک هایشان بازی می کردند و لباس های زیبایی برایشان می دوختند. بعضی از روزها هم در باغ خانه بازی می کردند. آنها انبار قدیمی را که در پشت باغ بود برای خود خانه فرض می کردند و فکر می کردند که در آنجا زندگی می کنند. یک روز وقتی سارا برای بازی به خانه بتی رفت، دختر کوچولوی دیگری را آنجا دید. نام او جینی بود و به تازگی با خانواده خود به خانه بغلی بتی اسباب کشی کرده و همسایه آنها شده بود. آن روز همه چیز فرق کرده بود و آنها مثل روزهای قبل بازی نمی کردند. جینی از سارا خواهش کرد دوچرخه خود را به او قرض بدهد. خلاصه او و بتی سوار دوچرخه شدند و دور ساختمان های آن محل می گشتند. در حالی که سارا تنها ایستاده و منتظر آنها بود. وقتی آن سه روز شروع به عروسک بازی کردند، بتی، مادر و جینی، پرستار و سارا هم پدر شده بود. سارا فقط می گفت خداحافظ، من می روم اداره و سلام بچه ها من آمدم. هنگام ناهار سارا تقریبا از این بازی خسته شد و گفت:”بهتر است برای ناهار به خانه بروم، فکر می کنم که الان مادرم می خواهد من در خانه باشم.” سارا با ناراحتی خداحافظی کرد و در حالی که با غصه پایش را روی برگها می کشید و به این سو و آن سو حرکت می کرد به طرف خانه رفت. وقتی سارا ناهار را خورد، تلفن خانه شان زنگ زد. بتی پرسید:”حالت خوب شد. سرحال آمده ای؟ما می خواهیم با هم قایم باشک بازی کنیم و عروسک هایمان را به کودکستان ببریم. به یک معلم احتیاج دارم. تازه ما می خواهیم نقاشی کنیم. اما بدون تو نقاشی ها قشنگ نمی شود. می توانی پیش ما بیایی؟” سارا جواب داد:”البته که می توانم پیش شما بیایم.” او با عجله و تا آنجا که می توانست با سرعت هر چه تمام تر به سوی خانه بتی دوید. آن روز عصر با بازی های مختلف و جالبی که کردند به سه دختر کوچولو خیلی خوش گذشت و سارا از آشنای کوچولو تازه وارد بسیار خوشش آمد. وقتی غروب شد، سارا فکر کرد باید هر چه زودتر برگردد. دلش نمی خواست دیر کند چون فکر می کرد که مادرش دلواپس خواهد شد. بنابراین با سرعت به سوی خانه رفت. هنگامی که می دوید ایستاد و رو به دوستانش کرد و برای آنها دست تکان داد و گفت:”خداحافظ بتی. خداحافظ جینی. فردا دوباره به دیدن شما خواهم آمد.” 💕 🌈💕 🤹‍♂️@majaleh_kodakan