eitaa logo
مجله کودکان
18.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
121 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
اختلافات بین دو تا تصویر را پیدا کنید 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
دو گیاه رو در یک مدرسه قرار دادن 30 روز با یکی از گیاها با عبارات تشویقی حرف زدن و با اون یکی با نفرت نتایج بعد سی روز رو ببینید... حالا شما حساب کن با آدمیزاد این برخورد و داشته باشی چه نتیجه ای میده... بیایید به همدیگه روحیه بدیم، تشویق کنیم، دلگرم کنیم👌 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🏴امام باقر با کتاب قرآن 🍃نشون میده راههای خوب ایمان 🏴او باقرالعلوم است 🍃امام پنجمین است 🏴در راه علم و دانش 🍃همیشه برترین است 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️لالا لالاگل مهتاب بدوزم نقشت و در خواب ⭐️لالا لالا گل نازم سپند آویز می سازم ⭐️لالا لالا گل نرگس که بد برتو نیاد هرگز ⭐️لالا لالا گل ارزن الهی پیر شی فرزند 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌸روز تون بی نظیر 💖امروزبرایتان ازخـدا 🌸سلامتی میخوام 💖دل خـوش 🌸خـونه گـرم 💖لبخنـد زیاد 🌸ان شاءالله 💖لحظه لحظه امروز رو 🌸بـه خوشی سپری کنید 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
‍ 🐠💧زبان حبابی💧🐠 رضا مثل هر روز از مدرسه که آمد، رفت توی اتاقش صورتش را چسبانده بود به تنگ، و ماهی قرمز را از پشت تنگ شیشه‏ ای نگاه کرد. ماهی قرمز با دیدن رضا، دم سه باله‏اش را تکان داد؛ بعد هم خوابید ته تنگ و دهانش را آرام باز و بسته کرد. رضا گفت: «سلام خانم پولکی، من آمدم!» بعد دفتر مشقش را باز کرد و گرفت جلو تنگ. - ببین، ببین چه مهر صد آفرین قشنگی گرفتم! آن وقت مهر پروانه‏ ای را که خانم معلم پایین دفترش زده بود، به ماهی نشان داد؛ اما ماهی قرمز همان‏طور ته تنگ خوابیده بود و دهانش را آرام باز و بسته می‏ کرد. رضا گفت: «چی شده خانم پولکی؟ نکند سرماخورده‏ ای؟» بعد رفت و یکی از آن قرص‏ های صورتی را که آقای دکتر به او داده بود، آورد و انداخت توی تنگ و گفت: «بیا خانم پولکی، بیا این قرص را بخور. حتماً حالت خوب می‏ شود! من هم وقتی مریض بودم از این قرص‏ها خوردم و خوب شدم!» کمی گذشت؛ اما ماهی قرمز از جایش تکان نخورد و همان‏طور ته تنگ ماند و دهانش را آرام باز و بسته کرد. رضا نشست پشت میزش و فکر کرد. فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. بعد بلند شد و از اتاق رفت بیرون. وقتی برگشت، توی دستش یک استکان چایی نبات بود. چایی نبات را ریخت توی تنگ و گفت: «بیا خانم پولکی، بیا این چایی نبات را بخور. حتماً حالت خوب می‏شود. من هم وقتی دلم درد می‏کند مامان بهم چایی نبات می‏دهد. آن وقت خوب خوب می‏شوم.» کمی گذشت؛ اما باز هم ماهی قرمز از ته تنگ تکان نخورد. رضا ترسید. با خودش فکر کرد: «نکند خانم پولکی خوب نشود!» آن وقت رفت پیش مامان. مامان توی هال داشت با کامواهای رنگی برای رضا دستکش می‏ بافت. رضا گفت: «مامان، مامان، خانم پولکی، خانم پولکی...» مامان دوید توی اتاق، رضا هم دنبالش. مامان با دیدن تنگ ماهی اخم‏هایش در هم رفت. - وا! این آب چرا این رنگی شده؟ رضا گفت: «چیزی نیست مامان. گفتم شاید دلش درد می‏کند یک چایی نبات برایش درست کردم. از همان‏هایی که وقتی دلم درد می‏کند، برایم درست می‏کنید.» مامان تنگ را گرفت جلو نور مهتابی. - این دانه‏ های ریز صورتی دیگر چیست؟ رضا خجالت کشید. صورتش سرخ شد و خودش را پشت صندلی‏ اش قایم کرد. - فکر کردم شاید سرماخورده است. یکی از آن قرص‏های صورتی را که آقای دکتر به من داده بود، انداختم توی تنگ، تا بخورد و خوب شود. مامان تنگ ماهی را برداشت و رفت توی آشپزخانه. آب تنگ را خالی کرد توی ظرف‏شویی و تنگ را پر از آب تمیز کرد. بعد به رضا گفت: «کار خیلی بدی کردی رضا جان. اگر خانم پولکی می‏ مرد چی؟» چشم‏های رضا پر از اشک شد. - اما، اما من فقط، فقط می‏خواستم که... مامان گفت: «می‏ دانم؛ اما ماهی‏ ها مثل ما آدم‏ ها نیستند که مریض شوند یا دل‏شان درد کند. ماهی‏ها وقتی مریض می‏ شوند که آب‏شان کثیف و آلوده باشد.» آن وقت مامان تنگ ماهی را داد به رضا. - بیا، این هم خانم پولکی؛ صحیح و سالم. رضا تنگ ماهی را گرفت جلو صورتش و از پشت آن خانم پولکی را نگاه کرد. خانم پولکی باله‏ ها و دمش را تکان داد و دهانش را چند بار باز و بسته کرد. حباب‏های کوچولو از توی دهان خانم پولکی بیرون آمد و توی آب پخش شد. مامان گفت: «نگاه کن رضا جان، خانم پولکی دارد با تو حرف می‏زند. او حتما دارد با زبان حبابی‏ اش از تو تشکّر می‏کند!» 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
⭐️🌼 انگار بهاره 🌼⭐️ سلام آقا جون بهار دلها اسمتون اومد انگار بهاره وقتی بیایی بارون ایمان بر قلب و دلها بر جان می باره نام خدا و قرآن و اسلام زنده به دستت می شن دوباره ✨آقای خوبم 🌼منتظرم من 🌼وقتی بیایی 💐انگار بهاره 🤹‍♂️@majaleh_kodakan