eitaa logo
مجله کودکان
16.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
126 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✨داستان امشب ✨ 🌱دست و دلبازی🌱 گنجشکی در آسمان پرواز میکرد که یکی از پرهایش 🪶 کنده شد. و به زمین افتاد گنجشک برای برداشتن پرش به زمین آمد. همه جا را گشت و بالاخره آن را پیدا کرد. پر او پشت یک جوجه تیغی افتاده بود. گنجشک به جوجه تیغی گفت آن پر مال من است . جوجه تیغی خنده ای کرد و گفت «راستی؟ خوب چرا برش نمی داری؟ گنجشک خواست پر را از لای تیغ های او بیرون بکشد. که جوجه تیغی داد زد به من نزدیک نشو این پر را به تو نمی دهم گنجشک به جوجه تیغی نزدیک تر شد و گفت تا حالا کسی نتوانسته پر من را بردارد و پس ندهد. جوجه تیغی گفت من هر کسی نیستم من جوجه تیغی هستم و با یک تیغم می توانم کورت کنم. گنجشک گفت برو بابا کی از تیغ هایت می ترسد؟ و باز هم به جوجه تیغی نزدیک شد. جوجه تیغی که دید هیچ جوری نمیتواند گنجشک را راضی کند. گفت: چطوره برویم پیش جغد قاضی؟ گنجشک کمی فکر کرد و قبول کرد. هر دو رفتند پیش جغد قاضی. جغد وقتی ماجرا را فهمید آهی کشید و از گنجشک پرسید: پر از کجای تنت افتاده؟ میتوانی جایش را نشان بدهی؟ گنجشک لای پرهایش را گشت اما نتوانست بگوید که پر از کجای تنش افتاده است. بدنش پر از پرهای ریز و درشت بود. جغد آهی کشید و گفت: «تو آن قدر پر داری که نمی توانی جای خالی یک پر را پیدا کنی . کمی دست و دل باز باش پرنده ی کوچولو گنجشک گفت: چی؟ یعنی از پر عزیزم بگذرم ؟ جغد گفت: بله. هر روز پرهای زیادی از تن پرنده ها می ریزند. و حیوان های دیگر آنها را بر می دارند. پر ریخته به چه درد ما می خورد؟ اما شاید یک حیوان دیگر را شاد کند. و آهی کشید. جوجه تیغی گفت: مثل من که حالا خیلی خوشحالم که یک پر دارم. جوجه تیغی این را گفت و رفت. جغد هم آهی کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت. گنجشک از او پرسید : برای چی این قدر آه می کشی؟ جغد چشم هایش را باز کرد و گفت: تو را که دیدم به یاد پرنده ای افتادم که نصف پرهایش را به دیگران بخشید. می بینی چه پرنده های دست و دلبازی توی دنیا پیدا می شوند؟ گنجشک پرسید :حالا این پرنده کجاست؟ جغد گفت: مهم نیست او کجاست. مهم این است که همچین پرنده ای وجود داشته است و آهی کشید. گنجشک که رفت جغد پرهای کم پشتش را صاف و صوف کرد و این بار راستی راستی خوابید.🐦 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
✨داستان امشب ✨ 🐸🐸قور قوری در جنگل🐸🐸                         یکی بود یکی نبود .در روزگار قدیم،درکنار یک جوی آب ونزدیک جنگلی زیبا قورباغه ای پر سر صدا با دوستان خود زندگی می کرد . قورباغه قصه ما هر کجا می رفت سر و صدای🎺🎺🥁 زیادی راه می انداخت. برای همین حیوان های جنگل به او قور قوری می گفتند . قور قوری هر روز جست وخیز کنان به این طرف و آن طرف وبرای خودش غذا🥗🌭 پیدا می کرد . این کار او باعث شده بود حیوان های دیگر به محض دیدن اوگوش های خود را بگیرند تا او از آن ها دور شود . یک روز قورقوری تصمیم گرفت برای اولین بار به آن طرف رودخانه که تا آن موقع نرفته بود برود .برای همین روی سنگ های وسط رودخانه پرید و خودش را به علفزار آنجا رساند . او که نمی دانست در میان این علفزار ، یک مار🐍🐍🐍 بد اخلاق زندگی می کند  . مثل همیشه شروع کرد به قور قور کردن .در همان موقع که مشغول بالا و پایین پریدن بود  ناگهان روی دم مار بد اخلاق پرید واورا از خواب😴😴بیدار کرد . مار که از صدای قور قوری خیلی عصبانی شده بود و دمش هم درد گرفته بود گفت :(ای مزاحم !الان تو رومی خورم تا دیگر خواب مرا به هم نزنی ).😡😡😡 قور قوری که حسابی ترسیده بودپا به فرار گذاشت . مار عصبانی هم به دنبال او به راه افتاد . قور قوری رفت و رفت تا بالاخره توانست از دست مار خلاص شود .بعد از مدتی ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد .وقتی دید خبری از مار نیست با خیال راحت به خانه اش🏠 بر گشت.اما بعد رفتن او مار عصبانی که اهسته به دنبال او رفته بود ، از پشت بوته ها بیرون آمد.او خانه قور قوری یاد گرفته بود!فردای آن روز قور قوری بار دیگر برای پیدا کردن  غذا از خانه بیرون رفت . مار که همان جا منتظر مانده بود ، وقتی دید قور قور  از خانه بیرون رفت ،به سرعت وارد خانه شد . قور قوری سه تخم کوچک وزیبا داشت 🌺🌺🌺و بی صبرانه منتظر بیرون امدن بچه هاش از تخم بود. مار خشمگین به سراغ تخم ها رفت و آنها را خورد!قورقوری بعد از مدتی مثل همیشه با سر و صدای زیاد به سمت خانه خود برگشت. اما وقتی چشمش به تخم های شکسته افتاد شروع به داد و فریاد و گریه و زاری کرد😭😭😭 .حیوانات جنگل که صدای او را شنیدند ،همگی به سراغ او رفتند تا ببیند چه اتفاقی براش افتاده است .قور قوری با چشمان گریان گفت :ی نفر تخم های منو خورده من مطمئنم کار آن مار بدجنس است .خرچنگی🦀 که در آن نزدیکی خانه داشت و همسایه او بود گفت:نگران نباش من حساب او را میرسم .خرچنگ به علف زارهای آن طرف رودخانه رفت و خانه مار را پیدا کرد .بعد بی سر و صدا کوشه ای کمین کرد تا مار به خانه اش بر گردد.مدتی بعد مار آهسته بازگشت و در گوشه ای چشمهایش را بست و خوابید .خرچنگ که منتظر بود مار بخوابد آهسته نزدیک او رفت و چنگک هایش را دور گردن او انداخت تا خفه اش کند! مار تلاش کرد تا خود را نجات دهد اما نتوانست زیرا چنگک های خرچنگ بسیار تیز و قوی بودند. خرچنگ🦀 بعد از اینکه مطمئن شد مار دیگر تکان نمیخورد به سمت جنگل بازگشت .حیوانات جنگل که منتظر او بودند با دیدنش بسیار خوشحال شدند🙂. خرچنگ نزدیک آمد و رو به قورقوری گفت:همه ی این اتفاق ها تقصیر توست اگر وقتی از خانه بیرون میایی سر وصدا راه نیندازی و مزاحم دیگران نشوی هیچ وقت هیچ مشکلی برات پیش نمیاد.قور قوری که حسابی شرمنده شده بود🙁 قول داد که دیگر سرو صدا نکند و هر جا که میخواهد برود آهسته و آرام برود.قورقوری فهمید که اذیت کردن دیگران کار درستی نیست زیرا باعث ناراحتی خودش هم میشود. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
✨داستان امشب ✨ قصه‌ی "خرگوش و هویج جادویی"🌱🐰🥕 تو یه جنگل سرسبز، خرگوش کوچولویی به اسم "پشمک" زندگی می‌کرد. پشمک خیلی شیطون و بازیگوش بود و عاشق هویج خوردن بود. یه روز که داشت دنبال غذا می‌گشت، یه هویج بزرگ و طلایی وسط علف‌ها دید! چشماش برق زد و با خوشحالی گفت: — «وای! این حتماً خوشمزه‌ترین هویج دنیاست!»🥕 اما وقتی خواست اون رو از زمین بکشه، هویج با صدای نازکی گفت: — «ای وای! لطفاً منو نکَن!» پشمک ترسید و با تعجب گفت: — «وای! تو حرف می‌زنی؟!» هویج لبخند زد و گفت: — «بله! من یه هویج جادوییم! اگه منو نکَنی و بهم آب بدی، هر روز یه هویج خوشمزه برات سبز می‌شه!»🥕 پشمک اولش باور نکرد، اما به حرف هویج گوش داد. هر روز با مهربونی بهش آب می‌داد. روز بعد، دید که کنارش یه هویج نارنجی و تازه رشد کرده! پشمک خیلی خوشحال شد و از اون روز فهمید که مهربونی همیشه یه جایزه‌ی قشنگ داره! و از اون روز به بعد، پشمک و هویج جادویی بهترین دوستای هم شدن!🐰🥕🧡 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
✨داستان امشب ✨ 🧕هانیه و عسل جادویی🍯 . روزی روزگاری، در دهکده‌ای سبز و قشنگ، دختر کوچولویی زندگی می‌کرد به نام هانیه. هانیه دختری مهربون، بازیگوش و خیلی کنجکاو بود. اون عاشق گل‌ها، زنبورها و صدای پرنده‌ها بود. همه تو دهکده، هانیه رو به خاطر دلِ مهربون و لبخند شیرینش دوست داشتن. یه روز صبح، وقتی خورشید تازه از پشت کوه‌ها بیرون اومده بود، هانیه رفت باغچه‌ی پشت خونه‌شون تا به گل‌ها آب بده. همون موقع یه زنبور کوچولو به اسم «زَزَک» اومد روی شونه‌ی هانیه نشست و با صدای ناز گفت: — «هانیه! کمکم کن! کندوی ما گم شده!» هانیه با تعجب گفت: — «کندو گم شده؟ مگه میشه؟» ززک گفت: — «یه باد بزرگ دیشب کندوی ما رو از درخت انداخت و الان هیچ‌جا پیداش نمی‌کنیم! بدون کندو، ما نمی‌تونیم عسل درست کنیم!» هانیه که همیشه دوست داشت کمک کنه، فوری گفت: — «ناراحت نباش ززک! من کمکت می‌کنم تا کندوتون رو پیدا کنیم!» و اینطوری، ماجراجویی هانیه و ززک شروع شد. اونا از روی چمنزار رد شدن، از کنار رودخونه گذشتن، از زیر درختای بلند رد شدن و بالاخره رسیدن به غاری که بوی شیرینی عسل ازش می‌اومد. تو غار، یه خرس کوچولو نشسته بود و داشت با خودش حرف می‌زد: — «کاش می‌تونستم این عسل رو به زنبورها برگردونم ولی نمی‌دونم چجوری… فقط می‌خواستم یه قاشق بخورم، ولی کندو با من افتاد تو غار!» هانیه با لبخند جلو رفت و گفت: — «سلام خرس کوچولو! ما اومدیم دنبال همین کندو!» خرسه خجالت کشید و گفت: — «ببخشید... من فقط کنجکاو بودم. ولی حالا نمی‌تونم کندو رو بیرون ببرم.» هانیه گفت: — «هیچ اشکالی نداره! ما با همدیگه از پسش برمیایم!» با کمک هانیه، ززک و خرسی، کندو رو آوردن بیرون. زنبورها خوشحال شدن، و برای تشکر، به هانیه یه شیشه عسل جادویی هدیه دادن. از اون روز به بعد، هر وقت هانیه ناراحت می‌شد یا خسته بود، یه قاشق از اون عسل جادویی می‌خورد و دلش دوباره پر از شادی می‌شد. و همه توی دهکده با لبخند می‌گفتن: «هانیه هم مثل اسمش، شیرینه!» . 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
✨داستان امشب ✨ 🌱ایهان و درختی که حرف می‌زد🌱 . روزی روزگاری، پسری به نام ایهان در کنار جنگلی بزرگ زندگی می‌کرد. او همیشه به درخت‌ها نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت: «کاش می‌تونستم بفهمم درخت‌ها چه حرف‌هایی برای گفتن دارن…» یک روز، وقتی ایهان در جنگل قدم می‌زد، ناگهان نسیم عجیبی وزید. برگی از یک درخت خیلی قدیمی پایین افتاد و درست جلوی پای ایهان نشست. ایهان برگ را برداشت و صدایی آرام شنید: – سلام ایهان… ایهان جا خورد! برگ درخت داشت با او حرف می‌زد! برگ گفت: – من از درخت هزارساله افتادم. فقط کسی مثل تو می‌تونه صدای ما رو بشنوه. ایهان پرسید: – شما درخت‌ها چه چیزی برای گفتن دارین؟ برگ آهی کشید و گفت: – ما رازهای زیادی داریم. ما می‌دونیم پرنده‌ها کجا می‌خوابن، رودخونه‌ها چه آرزویی دارن و حتی می‌دونیم چرا ماه شب‌ها بیداره. اما بزرگ‌ترین راز ما اینه: هر آدمی یک دونه‌ی جادویی توی دلش داره. اگر اون دونه رو با مهربونی و شجاعت آب بده، روزی به یک درخت تبدیل می‌شه… ایهان با تعجب پرسید: – من هم دونه دارم؟ – بله! – برگ گفت – دونه‌ی تو دونه‌ی دوستی و امید هست. از آن روز به بعد، ایهان تصمیم گرفت دونه‌ی دلش را پرورش بدهد. او به همه کمک می‌کرد، با بچه‌ها بازی می‌کرد، به حیوان‌ها غذا می‌داد و هیچ‌وقت ناامید نمی‌شد. سال‌ها بعد، درست در همان جایی که برگ با او صحبت کرده بود، درختی رویید… درختی که برگ‌هایش در باد می‌رقصیدند و برای همه‌ی بچه‌های دهکده قصه می‌گفتند. و همه می‌دانستند که آن درخت، دونه‌ی ایهان بوده است🌳 🤹‍♂️@majaleh_kodakan .
✨داستان امشب ✨ ‍ 🐓🐐جهان گردی🐐🐓 ‍ یک روز الاغ و خروس و بز رفتند جهان گردی. رسیدند به قلعه . این قلعه مال سه تا غول بود. اولی یه کله داشت. دومی دو کله و سومی کله نداشت. الاغ و بز و خروس با هم گفتند: برویم با دوز و کلک آن ها را بیرون کنیم. نقشه ای کشیدند. بز تنها رفت تو قلعه. سه تا غول دور دیگ بزرگی نشسته بودند و پلو می خوردند. بز سلام کرد. غولی که یه کله داشت بهش گفت: هیچ می دونی، می دونی اگر سلام نمی کردی الان یه لقمه چپت می کردم. غولی که دو کله داشت نگاه تندتری بهش کرد و گفت: هیچ می دونی . می دونی که هر کی این جا بیاد دیگه بر نمی گرده؟ غولی که کله نداشت هیچی نگفت. فقط دستش را تکان داد. بز پرسید: این چی می گه؟ غول یه کله گفت: هیچی، می گی چی می خوای؟ واسه چی اومدی این جا؟ بز گفت: آهان این شد حرف حساب. من اومدم این جا تا بگم تا دیر نشده فرار کنید. غول ها پرسیدند: چرا؟ بز گفت: چون پادشاه یه لشگر انداخته دنبالش و داره به تاخت میاد این جا بیچارتون کنه. قلب سه غول از حرکت ایستاد. غولی که یه کله داشت دوید بالای یکی از برج های قلعه و از آن جا داد زد: ای بابام هی، چه گرد و خاکی بلند شده. انگار هزار تا سوار به تاخت دارند می یان. نگو این گردو خاک را الاغ و شتر به راه انداخه بودند. غولی که دو کله داشت گفت: بذار ببینم. بعد بدو بدو از یه برج دیگه رفت بالا و گفت ای بابام هیِ . دو هزار سوار کدومه؟ چی داری می گی؟ غولی هم که کله نداشت هم از یکی از برج ها رفت بالا و دست هاش و تکان داد. بز پرسید: این چیه؟ غول ها گفتند: هیچی، می گه تا دیر نشده باید فلنگ و ببندیم. بعد سه تایی فلنگ و بستند و رفتند. خروس و الاغ و بز هم رفتند توی قلعه و غذایی که غول ها پخته بودند را خوردند و سیر شدند. بعد گوشه ای دراز کشیدند و خوابیدند. یک دفعه صدای تالاپ تولوپی شنیده شد. دیدند غول ها دارند بر می گردند. گفتند: چی کار کنیم. چی کار نکنیم؟ دویدند بالای درختی که توی حیاط بود. خروس رفت روی نوک درخت نشست. بز روی شاخه وسطی. و الاغ که نمی توانست از درخت بالا برود به زور خودش را رسوند روی شاخه اولی و همان جا نشست. یک دفعه شاخه ای که الاغ از آن آویزان بود شکست و الاغ عرکشان افتاد پایین. بز که دید دارد گند کار در می آید داد زد: وای آسمان، به زین افتاد. غول ها تا این حرف را شنیدند با هم گفتند: ای بابا هِی. و از ترس زهره شان ترکید و مردند. خروس و بز و الاغ چند روزی توی قلعه مانند و دوباره راه افتادند و رفتند جهان گردی. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan