فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نقاشی قشنگ بکشیم
🤹♂️@majaleh_kodakan
💔ویژه شهادت حضرت زهرا (س)💔
◾️ایـن روزا خــــونهی ما
◾️بـوی عجیـــــــبی داره
◾️مامان داره رو دیــــوار
◾️ پـارچـــه سیاه میزاره
◾️میـگم مامان این چیه؟
◾️واسـه چی این رنگیه؟
◾️مامان با مــــهربـــونی
◾️میــگه عزیــــز مــــادر
◾️پیـــــــــامبر خــوب ما
◾️داشتـه یه دونه دخـتر
◾️از اســــــمای قشنـگش
◾️فاطـــمه، زهــرا، کوثـر
◾️این بــــــانوی مهــربون
◾️بعـد باباش غریــب شد
◾️به دســــــــــت آدم بدا
◾️زخمی شد و شهید شد
◾️این پــــارچههای سیاه
◾️چـــــادر خاکیـــــشونه
◾️که یــــــادگار مونده از
◾️بانـــــوی بـــــی نشونه
#فاطمیه
🤹♂️@majaleh_kodakan
🌳🐾نی نی دایناسور مهربون🐾🌳
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند.
مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.»
دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد.
بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.»
چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.»
آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد.
چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده!» بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند.
حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.
یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: «برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند.
گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد. خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: «آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو.»
دل گرگ لرزید. پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: «اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: «اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی.» گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد.
این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند.
پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند.
#قصه_متنی
🌳
🐾🌳
🌳🐾🌳
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه بازی جالب
الگویابی
🤹♂️@majaleh_kodakan
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
" باربا پاپا"
👆👆👆
🐚
🕸🐚
🐚🕸🐚
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😴لالا لالا آناناس
عروسك تو تنهاس
بگير اونو توآغوش
لحافتو بكش روش
لالا لالاگلابي
خيال كن روي تابي
يا تو قايق رو آبي
حالا راحت مي خوابي
لالا پسته خندون
خوابيده گل تو گلدون
توهم مثل گل ناز
نگفتي شب بخير باز
بذار چشاتو رو هم
نباشه تو دلت غم
لالا انار دون دون
نمي ره خوابت آسون
ببين خورشيد خوابيده
لحافو روش كشيده
لحاف پر ستاره
يه ماه نصفه داره
شب بخیر بچه ها🥱😴❤️
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ســــــلام
🍁صبح زیبای پاییزی تون بخیر
🍁امروزتون سراسر شادی و مهر
🤹♂️@majaleh_kodakan
42.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
ماشا و میشا
🤹♂️@majaleh_kodakan
🍃🐑 حسنی و بره توپولی 🐑🍃
حسني ما يه بره داشت بره شو خيلي دوست مي داشت
بره ی چاق توپولي، زبر و زرنگ و کوپولي
دس كوچولو، پا كوچولو، پشم تنش كرك هلو
خودش سفيد سُمش سيا، سرو كاكلش رنگ حنا
بچه هاي اينور ده، اونور ده، پايين ده، بالاي ده
همگي باهاش دوست بودن
صبح كه ميشد از خونه در مي اومدن
دورو برش جمع مي شدن، پشمهاشو شونه مي زدن
به گردنش النگ دولنگ، گل و گيله هاي رنگارنگ.
حسني ما سينه ش جلو. سرش بالا، قدم
مي زد تو كوچه ها، نگاه مي كرد به بچه ها
يه روز بهار باباش اومد تو بيشه زار
داد زد : آهاي حسن بيا كجايي بابا؟
بره تو بيار ، خودتم بيا.
قيچي تيز پشم سفيد
بره رو گرفت، پشمهاشو چيد
بره ی چاق توپولي، زبر و زرنگ و توقولي
شد جوجه ی پركنده همگي زدن به خنده
پيشيه مي گفت : تو بره اي يا بچه موش لخت راه نرو، يه چيزي بپوش
حسني ما ، شونه ش بالا، سرش پايين
قدم مي زد تو كوچه هانگاه مي كرد روي زمين
ريسيد و تابيد و كلاف كرد شست و تميز و صاف كرد
منظم و مرتب پيچيد توي چادر شب
ننه ی حسن دوون دوون
از خونه شون اومد بيرون
پشمها رو بسته بسته كرد
سفيد و گلي دو دسته كرد
يه جفت ميل و يه مشت كلاف
حالا نباف و كي بباف
ننه ی حسن سرتاسر تابستون
نشسته بود تو ايوون
بي گفتگو، بي هاي و هو
براي حسن لباس مي بافت
فصل زمستون كه رسيد بارون اومد، برف باريد،
حسني ما، لباسو پوشيد خرامون و خرامون اومد ميون ميدون حيوونا شاد و خندون
خانومي گفت :
لباس حسن عالي شده قشنگتر از قالي شده
پيشيه مي گفت :
لباس حسن قشنگه مثل پوست پلنگه
ببعي مي گفت : بع، سرده هوا، نع.
اما حسن، لباس به تن، خنده به لب
شونه شو داده بود عقب
ميون برف و بارون قدم مي زد تو ميدون
باباش بهش نيگا مي كرد دودچپق هوا مي كرد
ننه ش مي گفت : ننه حسني ماشالا
چشم نخوري ايشالا
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan