eitaa logo
مجله کودکان
18.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
117 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️خـــدایـا⚡️ امشب آرامشی از جنس⚡️ فرشته‌هایت نصیب همه دلها⚡️ و شبی آرام و بی نظیر⚡️ قسمت عزیزانم بگردان⚡️ تا درودی دیگر بدرود⚡️ ⚡️ شبتون خوش ⚡️ 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
امروزتان متبرک به🦋 نگاه خدا و رنگ رویاهاتون عشق امروز براتون دنیایی به زیبایی گل🌻 لبی‌خندان، قلبی‌عاشق خونه‌ای پراز صفا و صمیمیت آرزو‌ دارم♥ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
33.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگ و خنده دار و سوسکها این داستان : هم اتاقی 😂😂 ‌ ‍ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
‍ 💕🌈همبازی جدید🌈💕 قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوست پیدا کردن هر روز سارا و بتی بعد از تعطیل شدن کودکستان با هم بازی می کردند. آنها گاهی دوچرخه سواری و نقاشی می کردند و گاهی هم با عروسک هایشان بازی می کردند و لباس های زیبایی برایشان می دوختند. بعضی از روزها هم در باغ خانه بازی می کردند. آنها انبار قدیمی را که در پشت باغ بود برای خود خانه فرض می کردند و فکر می کردند که در آنجا زندگی می کنند. یک روز وقتی سارا برای بازی به خانه بتی رفت، دختر کوچولوی دیگری را آنجا دید. نام او جینی بود و به تازگی با خانواده خود به خانه بغلی بتی اسباب کشی کرده و همسایه آنها شده بود. آن روز همه چیز فرق کرده بود و آنها مثل روزهای قبل بازی نمی کردند. جینی از سارا خواهش کرد دوچرخه خود را به او قرض بدهد. خلاصه او و بتی سوار دوچرخه شدند و دور ساختمان های آن محل می گشتند. در حالی که سارا تنها ایستاده و منتظر آنها بود. وقتی آن سه روز شروع به عروسک بازی کردند، بتی، مادر و جینی، پرستار و سارا هم پدر شده بود. سارا فقط می گفت خداحافظ، من می روم اداره و سلام بچه ها من آمدم. هنگام ناهار سارا تقریبا از این بازی خسته شد و گفت:”بهتر است برای ناهار به خانه بروم، فکر می کنم که الان مادرم می خواهد من در خانه باشم.” سارا با ناراحتی خداحافظی کرد و در حالی که با غصه پایش را روی برگها می کشید و به این سو و آن سو حرکت می کرد به طرف خانه رفت. وقتی سارا ناهار را خورد، تلفن خانه شان زنگ زد. بتی پرسید:”حالت خوب شد. سرحال آمده ای؟ما می خواهیم با هم قایم باشک بازی کنیم و عروسک هایمان را به کودکستان ببریم. به یک معلم احتیاج دارم. تازه ما می خواهیم نقاشی کنیم. اما بدون تو نقاشی ها قشنگ نمی شود. می توانی پیش ما بیایی؟” سارا جواب داد:”البته که می توانم پیش شما بیایم.” او با عجله و تا آنجا که می توانست با سرعت هر چه تمام تر به سوی خانه بتی دوید. آن روز عصر با بازی های مختلف و جالبی که کردند به سه دختر کوچولو خیلی خوش گذشت و سارا از آشنای کوچولو تازه وارد بسیار خوشش آمد. وقتی غروب شد، سارا فکر کرد باید هر چه زودتر برگردد. دلش نمی خواست دیر کند چون فکر می کرد که مادرش دلواپس خواهد شد. بنابراین با سرعت به سوی خانه رفت. هنگامی که می دوید ایستاد و رو به دوستانش کرد و برای آنها دست تکان داد و گفت:”خداحافظ بتی. خداحافظ جینی. فردا دوباره به دیدن شما خواهم آمد.” 💕 🌈💕 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
✨🌺🌴✨🌴🌺✨ خدای مهربونم نوشته تو کلامش هر پدر و مادری واجبه احترامش باید باشه رفتارت همیشه با محبّت بالا نبر صداتو پیش اونا تو صحبت بابا و مامان ما مثل چراغ خونن نشونه ی رحمتِ خدای مهربونن 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌳سرو چهار هزار ساله در ایران 🌸سرو چهار هزار و پانصد ساله ابرکوه، با گذشت ۱,۶۴۲,۵۰۰ روز از عمر خود، سرسبز و شاداب در پهنای کویر یزد در شهرستان ابرکوه مقاوم و استوار است و جهانیان را شگفت زده کرده است. 🌿برخی مورخین معتقدند: نهال این درخت را "یافث” پسر نوح کاشته است. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan