💕🌈همبازی جدید🌈💕
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوست پیدا کردن
هر روز سارا و بتی بعد از تعطیل شدن کودکستان با هم بازی می کردند. آنها گاهی دوچرخه سواری و نقاشی می کردند و گاهی هم با عروسک هایشان بازی می کردند و لباس های زیبایی برایشان می دوختند. بعضی از روزها هم در باغ خانه بازی می کردند. آنها انبار قدیمی را که در پشت باغ بود برای خود خانه فرض می کردند و فکر می کردند که در آنجا زندگی می کنند.
یک روز وقتی سارا برای بازی به خانه بتی رفت، دختر کوچولوی دیگری را آنجا دید. نام او جینی بود و به تازگی با خانواده خود به خانه بغلی بتی اسباب کشی کرده و همسایه آنها شده بود. آن روز همه چیز فرق کرده بود و آنها مثل روزهای قبل بازی نمی کردند.
جینی از سارا خواهش کرد دوچرخه خود را به او قرض بدهد. خلاصه او و بتی سوار دوچرخه شدند و دور ساختمان های آن محل می گشتند. در حالی که سارا تنها ایستاده و منتظر آنها بود. وقتی آن سه روز شروع به عروسک بازی کردند، بتی، مادر و جینی، پرستار و سارا هم پدر شده بود. سارا فقط می گفت خداحافظ، من می روم اداره و سلام بچه ها من آمدم.
هنگام ناهار سارا تقریبا از این بازی خسته شد و گفت:”بهتر است برای ناهار به خانه بروم، فکر می کنم که الان مادرم می خواهد من در خانه باشم.”
سارا با ناراحتی خداحافظی کرد و در حالی که با غصه پایش را روی برگها می کشید و به این سو و آن سو حرکت می کرد به طرف خانه رفت. وقتی سارا ناهار را خورد، تلفن خانه شان زنگ زد. بتی پرسید:”حالت خوب شد. سرحال آمده ای؟ما می خواهیم با هم قایم باشک بازی کنیم و عروسک هایمان را به کودکستان ببریم. به یک معلم احتیاج دارم. تازه ما می خواهیم نقاشی کنیم. اما بدون تو نقاشی ها قشنگ نمی شود. می توانی پیش ما بیایی؟”
سارا جواب داد:”البته که می توانم پیش شما بیایم.” او با عجله و تا آنجا که می توانست با سرعت هر چه تمام تر به سوی خانه بتی دوید. آن روز عصر با بازی های مختلف و جالبی که کردند به سه دختر کوچولو خیلی خوش گذشت و سارا از آشنای کوچولو تازه وارد بسیار خوشش آمد.
وقتی غروب شد، سارا فکر کرد باید هر چه زودتر برگردد. دلش نمی خواست دیر کند چون فکر می کرد که مادرش دلواپس خواهد شد. بنابراین با سرعت به سوی خانه رفت. هنگامی که می دوید ایستاد و رو به دوستانش کرد و برای آنها دست تکان داد و گفت:”خداحافظ بتی. خداحافظ جینی. فردا دوباره به دیدن شما خواهم آمد.”
#قصه_متنی
💕
🌈💕
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
🎻کاردستی گیتار 🎻
💕
🎻💕
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلومه خیلی تعجب کرده😂😂
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اوریگامی
☂ اوریگامی چتر ☂
☂
🟢☂
🤹♂️@majaleh_kodakan
✨🌺🌴✨🌴🌺✨
خدای مهربونم
نوشته تو کلامش
هر پدر و مادری
واجبه احترامش
باید باشه رفتارت
همیشه با محبّت
بالا نبر صداتو
پیش اونا تو صحبت
بابا و مامان ما
مثل چراغ خونن
نشونه ی رحمتِ
خدای مهربونن
🤹♂️@majaleh_kodakan
🌳سرو چهار هزار ساله در ایران
🌸سرو چهار هزار و پانصد ساله ابرکوه، با گذشت ۱,۶۴۲,۵۰۰ روز از عمر خود، سرسبز و شاداب در پهنای کویر یزد در شهرستان ابرکوه مقاوم و استوار است و جهانیان را شگفت زده کرده است.
🌿برخی مورخین معتقدند: نهال این درخت را "یافث” پسر نوح کاشته است.
🤹♂️@majaleh_kodakan
#حشرات
#مورچه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قشنگترین اتفاقیست که 🌸
تکرارمیشود تا آسمان
زیباییش را به رخ زمین بکشد
خدایا ستاره های آسمان را
سقف خانه دوستانم کن 🍃
تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد
شبتون بخیرو شادی
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🤹♂️@majaleh_kodakan
🌺ســــلام
🌾یـه حـس خـوب
🌺یـه صبح خـوب
🌾یـه روز خـوب
🌺و کلی خبرهای خوب
🌾همه اینها
🌺آرزوی منه برای شما عزیزان
🌾امـروزتـون قشنگ
🌺و سرشار از آرامش
و پـراز مـوفقـیت
🌺
🌾🌺
🤹♂️@majaleh_kodakan