eitaa logo
مجله کودکان
18.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
117 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.» مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.» مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.» 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
24.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قسمت : 🦖« به دنبال دایناسور»🦖 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قشنگترین اتفاقیست که 🌸 تکرارمیشود تا آسمان زیباییش را به رخ زمین بکشد خدایا ستاره های آسمان را سقف خانه دوستانم کن 🍃 تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد شبتون بخیرو شادی 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌺ســــلام 🌾یـه حـس خـوب 🌺یـه صبح خـوب 🌾یـه روز خـوب 🌺و کلی خبرهای خوب 🌾همه اینها 🌺آرزوی منه برای شما عزیزان 🌾امـروزتـون قشنگ 🌺و سرشار از آرامش و پـراز مـوفقـیت 🌺 🌾🌺 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
‍ 🌈⭐️آب که از چشمه جدا شد⭐️🌈 قصه ای کودکانه و آموزنده درباره طبیعت در کنار یکی از شهرهای بزرگ، دهکده کوچکی بود. این دهکده مردمی داشت خوب و ساده و خانه هایی داشت گلی و کوچک. بچه های دهکده که زمینی برای بازی نداشتند، هر روز در گوشه ای دور هم جمع می شدند و بازی می کردند. روزی یکی از بچه ها خبری آورد: بچه ها! من زمین خوبی پیدا کرده ام. پشت یکی از خانه های آبادی زمینی هست که توی آن چیزی کاشته نشده است. یکی از بچه ها پرسید:« صاف است؟» یکی دیگر پرسید: «آنجا می شود توپ بازی کرد؟» پسرک جواب داد: «نه… نه صاف است و نه به درد بازی می خورد. پر از علف و سنگ و تیغ است، اما ما می توانیم آنجا را صاف کنیم.» بچه ها راه افتادند. رفتند سرزمین و دست به کار شدند. بعد از مدتی زمین صاف شد. دیگر نه علفی بود و نه تیغی و نه سنگی بعد از آن بچه ها زمین بازی داشتند. روزهای تعطیل و وقتی بیکار بودند، توی زمین خودشان بازی می کردند و شب ها هم خواب زمینشان را می دیدند. حالا از اینطرف بشنو: توی آن خانه ای که جلوی زمین بود، پسری زندگی می کرد که مثل همه بچه ها نبود. همیشه تنها بود و کاری به کار هیچ کس نداشت. گاهی وقت ها بچه ها صدایش می کردند و می گفتند: «تو نمی آیی با ما بازی کنی؟» او سرش را تکان می داد و می گفت: «نه» و می رفت. گاهی هم که او را می دیدند، می پرسیدند: «تو گرگم به هوا، قایم باشک و گرگم و گله می برم، بلد نیستی؟» او می گفت:«نه» و می رفت. می رفت صحرا و یک گوشه می نشست. یک روز که پسرک مثل همیشه به صحرا رفته بود، به چشمه کوچکی رسید. کنار چشمه نشست و به قطره های آبی که از چشمه می جوشید، نگاه کرد. همین طور که نگاه می کرد، دید که باریکه آب از چشمه جدا می شود و می رود. پسرک پرسید: «تو کجا می روی؟» آب جواب داد: «کار دارم، خیلی کار دارم.» پسرک پرسید: «چه کاری از تو برمی آید؟» آب گفت: «این چشمه چند ماهی خنک شده بود. برای همین هم وقت ندارم که اینجا بمانیم و با تو حرف بزنم. اگر دلت می خواهد بدانی که من چه کارهایی باید انجام بدهم، دنبال من بیا!» پسر هم کاری نداشت و به دنبال آب به راه افتاد. آب می رفت و در سر که دارم در کنارش قدم بر می داشت. گاهی آهسته میرفت. آب و پسرک از زمین های زیادی گذشتند. از دشت های خشک و بیابان های بی گیاه گذشتند. پسرک ناگهان حس کرد که آب، کم و کمتر می شود -تو داری تمام می شوی. پس کارهایت چه شد؟ آب گفت: «بیا! باز بیا! من هنوز کارهایی دارم که باید انجام بدهم.» پسرک چند قدم دیگر که دنبال آب رفت، دید که از آب، بیشتر از چند قطره نمانده است و خودش را به زحمت روی زمین می کشد. بعد هم همان آب کم ایستاد و تمام شد. پسرک فریاد زد: «تو که تمام شدی. پس آن کارهای زیادت چه شد؟ چه فایده ای داشت که و تمام این راه دور و دراز را بیایی و اینجا توی زمین و فرو بروی؟ خیلی خنده دار است. تو هیچ کاری و و انجام ندادی، اما می گفتی که خیلی کار داری و وقت حرف زدن نداری..» آب که حال فقط نیمی از آن باقی مانده بود، آهسته گفت: «راهی که آمدیم برگرد. شاید جوابت را پیدا کنی» پسرک خسته و غمگین به راه افتاد تا به خانه برگردد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که دید گیاه سبز و کوچکی از زمین روییده است. با خودش گفت: «وقتی ما می رفتیم، این گیاه سبز را ندیدم. شاید تازه روییده باشد.» باز هم چند قدم جلوتر، گلی را دید که کنار جوی، سبز شده بود. به اینکه حتما نبود. اگر بود، من آن را میدیدمش. گل قشنگ به من بگو کی از زمین درآمدی؟ وقتی ما از اینجا می گذشتیم، تو را ندیدم. گل گفت: «درست است. آب که از اینجا گذشت، قسمتی از زندگی اش را به من داد و من سبز شدم.» پسرک کمی شاد شد و تندتر قدم برداشت. کمی آنطرف تر به چمنزاری سبز رسید. پسرک فریاد زد: «آهای چمنزار سبز! تو از کجا پیدا شدی؟ چرا وقتی از اینجا می گذشتم تو را ندیدم؟» چمنزار جواب داد: «آب که از اینجا گذشت، قسمتی از زندگی اش را به خاک دشت داد. دشت هم سبز شد چمنزار شد» پسرک حالا خیلی خوشحال بود. او می دوید، با درختان کوچک، با گل ها و چمنها گفتگو می کرد. میدانم، میدانم. میدانم… خوب میدانم. آب، همه زندگی اش را به شما داد و شما سبز شدید، شما قشنگ شدید… میدانم، میدانم، میدانم راه تمام شد و پسرک به زمین بازی بچه ها رسید. دید که همه بچه ها سرگرم بازی هستند. به طرف آنها دوید و گفت: «من هم بازی! از امروز می خواهم یکی از شما باشم و با شما بازی کنم. مرا بازی می گیرید؟» بچه ها فریاد زدند: «البته. البته!» 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼وقتی نباشی 🌿ما بی قراریم 🌼یعنی که بی تو 🌿ما بی بهاریم 🌼ای سرور من 🌿هستی تو مولا 🌼در غیبت تو 🌿بی خوابم آقا #🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌳درختی که تنه اش میوه می‌دهد 🌸درخت جابوتی کابا یا انگور برزیلی درختی است که میوه های آن به جای شاخه ها بر روی تنه اش می‌روید. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
3تفاوت در تصویر بیابید. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan