مجلس شهدا
🔴 شهید حسن آیت در هشت صبح روز چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۶۰ (پنج هفته پس از واقعهٔ هفتم تیر) در مقابل منزل
⭕️ شهید دکتر حسن آیت(شهيد ترور )
⭕️شهيد دكتر حسن آيت در سال 1317 شمسي در نجف آباد اصفهان ديده به جهان گشود. وي پس از اخذ ديپلم، وارد دانشگاه شد و در رشتههاي ادبيات و روزنامهنگاري و حقوق، مدرك كارشناسي و در علوم اجتماعي مدرك كارشناسي ارشد و سپس دكتراي علوم انساني را دريافت نمود. دكتر آيت در آغاز نهضت اسلامي در ارتباط با چاپ و پخش اعلاميههاي امام خميني(ره) دستگير و زنداني گرديد و پس از آزادي از زندان به تدريس در دانشگاههاي كشور مشغول شد. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي از طرف مردم اصفهان به نمايندگي مجلس خبرگان قانون اساسي و از طرف مردم تهران به نمايندگي نخستين دوره مجلس شوراي اسلامي انتخاب شد و در شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي نيز عضويت يافت. شهيد دكتر حسن آيت از جمله افرادي بود كه در مجلس خبرگان قانون اساسي، براي به تصويب رساندن ماده مربوط به ولايت فقيه، تلاشهاي موثري انجام داد و بعدها عليه بنيصدر، رييس جمهور خائن، افشاگريهاي زيادي نمود. اين شهيد والامقام سرانجام در 14 مرداد 1360 در تهران، جلوي درب منزل، از سوي منافقان كوردل به درجه شهادت نائل آمد و در بهشت زهرا به خاك سپرده شد. برگرفته از راسخون
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_20902977.mp3
4.88M
دوباره مضطرم حرم حرم حرم
الهی کم نشه یه لحظه سایه ت از سرم
یه رحمی مادرت کنه به اشک مادرم منم بیام حرم
دلم پر از شکایته امیر سر جدا
دلم گرفته و می خوام بیام به کربلا😭😭
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Shabani
✉️❤️شما دعوت شدید به محفل آسمانی شهیدی که تاریخ و نحوه ی شهادتش را به واسطه ی امام رضا (ع) پیش بینی کرد. 🕊🍃
لطفا با صلوات وارد شوید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3425501184C41377efbda
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صدو بیست و سه
#به_همین_سادگی
یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شده ش نشون میداد حرفم رو
باور نکرده.
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم:
-جوابش مثبته.
تک خندهای کرد و بعد تک سرفه ی مصلحتی.
-چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم.
-میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله.
به تغییر موضع من نگاهی کرد.
-خب حالا خانوم دعوا که نداری.
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد.
-مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار.
-امیرعلی!
شونه هاش رو بالا انداخت، من راه اتاقش رو پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه ی راهم شد.
همونطور که در اتاقش رو باز میکردم گفتم:
-امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟
دستهاش بی هوا دور کمرم حلقه شد و من ترسیدم.
-چیه بابا؟!
-ترسیدم خب، نفهمیدم اومدی نزدیک.
حلقه دستهاش رو تنگ تر کرد و من دلم ضعف میرفت برای این مهربونیهای یه دفعه ایش.
سرم رو چرخوندم تا صورتش رو ببینم.
-آی محیا، نزن موهات رو تو صورتم دختر بدم میاد.
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد. من مثل همه ی رویاهام فکر میکردم، مثل همه ی اون چیزی رو که خونده
بودم تو رمانها و قصه ها؛ فکر میکردم الان عطر موهام رو نفس میکشه.
با بـ ـوسه ی مهربونش که کاشته شد روی موهام به خودم اومدم.
-چیه موهات رو زدی تو صورتم طلبکار هم هستی؟! باز کن اون اخمها رو ببینم، عاشق این موهای
کوتاهتم.
امیرعلی هم عادت کرده بود با یه جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و
یادت بندازه همه ی رسم های عاشقی مثل هم نیست، اون هم بی مقدمه.
اخم هام خود به خود باز شد و لب هام به یه خنده کش اومد.
-نگفتی، اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یه خط لبخند مهربون.
-خانوم من، هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست، پس دلیلی برای اجازه
نیست.
لحنش، جملهش؛ همه ی احساسم رو نوازش میکردن.
بی هوا گونه ش رو بوسیدم.
-قربونت برم، دستت مرسی.
صورتش باز هم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود.
-جمع کن موهات رو دختر.
رسم عاشقی ما قشنگتر بود، بدم نمی اومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم.
-اهم... اهم.
با صدای عطیه من خجالت زده سرم رو پایین انداختم. من که همیشه بی حواس بودم؛ ولی عجیب بود از
امیرعلی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه.
امیرعلی حلقه دستش رو شل کرد و من آروم از آغوشش دل کندم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صدوبیست و چهار
#به_همین_سادگی
-میگما ببخشید بد موقع اومدم.
-به به عروس خانوم ما.
با این حرف امیرعلی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و چشمک امیرعلی به من و چشم غره ی عطیه.
امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد.
-قربون خواهر خودم. بیا بریم پیش مامان و بابا، بابا باهات حرف داره.
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت:
-محیا خانوم تو نمیای؟
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه.
-نه من آلبومم رو میبینم.
***
-به چی میخندی؟
با صدای امیرعلی خندهم رو به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش.
-نه نشد دیگه، صبر کن ببینم به کدوم عکس من میخندیدی.
خجالت زده گفتم:
-به جون خودم...
سرش بالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم رو خوردم.
-خانوم من، شما همین جوری هر چی بگی من قبول میکنم؛ پس دیگه هیچوقت هیچ قسمی رو به
حرفهات اضافه نکن.
آلبوم رو با همون دستی که روی صفحاتش گذاشته بود، باز کرد.
-خب. به به سرباز و کچل بودن من خنده داره؟!
لبم رو گزیدم.
-امیرعلی باور کن به تو نمی خندیدم، یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات.
-گریه کردی؟ چرا؟
موهام رو زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازی ش.
-خب تو اون روز از من دور میشدی، بعد هم کچلت کرده بودن من هم کلی گریه کردم.
-حالا از دوریم گریه میکردی یا به خاطر کچل و زشت شدنم؟
اخم مصنوعی کردم و امیرعلی منتظر نگاهم کرد.
-خب معلومه چون دور میشدی دیگه .
-پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟
موهاش رو به هم ریختم، امیرعلی رو جدی نمی خواستم.
خب معلومه، شک داری؟
به جای جواب نگاه عاشقانه ای مهمونم کرد، من هم برای فرار از اون نگاه که بی تابم میکرد آلبوم رو بستم
و لبهام آویزون شد.
-خیلی بی معرفتی، یه عکس از من نداشتی.
یه بـ ـوسه ی کوچیک مهون لبهای برگشته م شد و من هر دفعه باید دلم میلرزید.
-مگه تو داشتی؟
سعی کردم سرم بالا نیاد و نگاه امیرعلی الان مطمئناً شیطنت داشت، درست مثل صداش.
-خب معلومه.
-شوخی میکنی؟ از کجا اون وقت؟
روی جلد آلبوم که پر از گلهای رنگی بود، با انگشتم خطوط فرضی کشیدم.
-یه عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم.
میخواست بخنده، چشم هاش داد میزد؛ ولی اخم کوچولویی کرد.
-کارت اشتباه بوده محیا جان. میدونی اگه نمی اومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما
چه خطای بزرگی کرده بودی؟
امیرعلی از کابوس شبهای من میگفت، از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف
سرکوبش کرده بودم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
دوستان فردا قسمت پایانی رمان #به_همین_سادگی بارگزاری میشه منتظر بمانید..
امیدوارم راضی شده باشید🌺
هدایت شده از لبیک یا حسین
🍃کانال مجلس شهدا🍃
⚘پیام رسان " ایتا "⚘
http://eitaa.com/majles_e_shohada
🍃موضوع 🍃
گفتمان شهدا ، سیره اخلاقی و رفتاری شهدا و مطالب سیاسی در راستای آرمانهای انقلاب و در کنار اینها رمان های عاشقانه و مذهبی
🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹
منتظرتان هستیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا...
دلم بارش باران مے خواهد
از آنهایے ڪہ
معنے اش مے شود
"شهادت"...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
ازعارفی پرسیدند:
بهترین آیه ای که #خداوند با #بنده اش عاشقانه حرف زده چیست؟
فرمود:
الیس الله بکاف عبده
آیا #خدا برای بندگانش کافی نیست⁉️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_21052790.mp3
7.94M
🎧حتما #بشنوید
آمده ام تنهاتر ازهمه در کویت
سربگذارم امشب برسرزانویت
🔸 زمزمه بسیار زیبای خادم امام رضا(ع)آقای عارف درمدح امام مهربانی
🌷 @majles_e_shohada 🌷